استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
سلیم سامورایی – قسمت قبل (نهم)
به فرحزاد رسیده بودند و سلیمسامورایی مشتاقتر و بیتابتر از همیشه برای رسیدن به امامزاده داوود بود. فوراً از مینیبوس پیاده شد و به سمت محلی رفت که قاطرچیها منتظر زائرین میشدند. اما نه آدمی دید و نه چارپایی. راهش را به سمت دره کج کرد که مردی الاغسوار مقابلش ظاهر شد. دست تکان داد و پیرمرد از روی خر پایین پرید و سلیمسامورایی گفت:
-سامعلک پیری!
-سلام باباجان. نیت زیارت داری؟
-با اجازهی شوما بله.
-دیر رسیدی. قاطرچیا رفتن.
-شما نمیری؟
-من تازه برگشتم. شب رو فرحزاد بمون و فردا صبح زود راه بیفت.
– هرجور شده باید امروز برم وگرنه تا شب دووم نمیآرم.
-نیتت قبول پسرم. انشاالله حاجتروا باشی. یک چشم الاغم کوره و شب نمیتونه از تو کوه و کمر برگرده وگرنه قابل زائر رو نداشت.
-معرفتت عالمی میارزه. دربست نوکریم.
– تو هم بیخیال شو. به شب میخوری. خطر داره. امشب مهمون خودم باش. فردا صبح میرسونمت باباجان.
-چاکریم. شوق امامزاده، قربونش بریم، دل شیر بهمون داده… زَت زیاد.
سلیمسامورایی در مسیر جاده باریک مالرو که در شیب ملایم دره بود، راه افتاد و بعد از چند ساعت پیاده رفتن وارد مسیر کوهستانی شد. زیبایی کوههای بلند و برافراشته، صدای شرشر رودی که از مسیر میگذشت، نوای خوش گنجشکها و سهرهها و شوق زیارت، نگذاشت به درد پا و خستگی فکر کند. گنبد امامزاده که جلو چشمش جان گرفت، همان جا که تپه سلام میگویند، ایستاد و سلام داد. خورشید کمکم رخت از روی زمین برمیداشت که سلیمسامورایی شیب بالارونده را رد کرد. هوا کاملاً تاریک شده بود و نوای خوش جیرجیرکها در هوا پر بود.
تماشا کنید : “نمایش در ایران” نوشته بهرام بیضایی
سلیمسامورایی داخل امامزاده شد. زائرها در حیاط حصیر پهن کرده بودند و بساط شام را آماده میکردند. سلیمسامورایی قبل از هر چیز برای عرض ادب داخل حرم شد و چشمش به ضریح کنار در ورودی افتاد. ضریح طاهر بود و استاد تاریخ گفت: «همراه امامزاده داوود به شهادت رسید.»
سلیمسامورایی دستی روی ضریح کشید، آن را بوسید و زیر لب گفت:
-غلومتیم، غلومی.
ضریح امامزاده داوود پشت درهای چوبی بود که زائرها با چهرهها و لهجههای متفاوت به دورش میچرخیدند و زیر لب زمزمه میکردند و اشکشان از گوشهی چشمها راه افتاده بود. پیرمردی روبهروی ضریح نشسته بود و با لهجهی خاصی بلند میگفت:
-تا حاجتمو ندی ازاینجا نمیرم. از اصفهون اومدم و شنیدم که بابالحوائجی.
کیت ایمنی کودکان : اطلاعات بیشتر
سلیمسامورایی مقابل ضریح دستبهسینه ایستاد، کلاهش را از سر برداشت و پایش را به اندازهی عرض شانههایش باز کرد. سلام داد. تا چشمهایش را بست صورت لاغر و باریک صدیقه و پای چشم گودافتادهاش به نظرش آمد و بعد لبخند مادرش پشت پلکهایش جان گرفت. خواست چشمهایش را باز کند که موهای بلند روشن و چشمان عسلیرنگ طلا در نظرش واضح شد. غم عالم در چشمهایش نشسته بود. یکدفعه صدایی لطیف و زنانه ر گوشش زنگ زد:
-من بدکاره نیستم. منو دزدیدن.
سلیمسامورایی چشمهایش با حیرت باز شد و زیر لب گفت:
-جلالخالق این صدای کی بود؟ طلا که بیزبونه!
ذهنش رفت سوی رقاصه و حواسش از زیارت پرت شد. سرش را این طرف و آن طرف گرداند. سینهاش را صاف کرد و در دل خودش را توبیخ کرد که هوش و حواسش را به طلا داده است.
دقیقهای بعد که توانست تمرکز کند، رو به ضریح گفت:
-چاکرتیم، چی بگیم؟ خودت که حرف دلمونو خوندی. مایِ زاخار[1] چندروزه نافرم خط خطیایم که اومدیم پابوست و به نکونال افتادیم و میخت شدیم. چاکرتیم! خودت کارمونو بیریف کون[2] و مشکلمونو راسوریس[3] کون و ما رو از این علافی در بیار.
بعد کلاهش را روی سرش گذاشت و حرفش را ادامه داد:
– به آقاییت ببخش که فَک زیاد زدیم. این دفه که اومدیم پابوس یه مجمعِ مسی رو دوشمون میکیشیم.
جلوتر رفت، لب به روی میلهی ضریح گذاشت و بوسهی صداداری کرد. سپس دست در جیبش کرد و گشت. نخ آویزان را از حاشیه پیرهنش جدا کرد و دوخت پایین لباسش شکافت. شانهاش را بالا انداخت و خونسرد گفت:
-غم نداره. میره تو تنبون.
نخ را با دقت دور میله گره زد و گفت:
-همینجا باش تا با مجمعِ مسی[4] برگردیم.
بعد قدم به عقب برداشت و پشت سر هم به امامزاده سلام میداد. هنوز پا از حرم بیرون نگذاشته بود که باز صدای آن زن را شنید:
-آقاسلیم؟
دوروبر را نگاه کرد و به کسی مشکوک نشد. با خودش گفت:
-فک کونیم جنا[5] اومدن سراغمون. از بس فکرای رنگارنگ تو سرمونه.
پا به صحن گذاشت و چشمش به خادم امامزاده افتاد که عدهای دورش جمع شده بودند. کنار جماعت ایستاد و گوش به خاطرات مرد داد.
-بیشتر از بیستساله که از اون حادثه شوم میگذره. پنجم مرداد سال هزار و سیصد و سیوسه بود. خواب بودیم که بارون گرفت. بارونی بارید که در عرض چند دقیقه سیل راه افتاد. قیامت به پا شده بود و از کوها و رودخونهها آب موج میزد. در عرض یک ساعت سیل روستا رو شست و با خودش برد. بابام بیدارمون کرد و گفت باید از خونه بیرون بریم. خونههای کاهگلی با سقف چوبی که امنیت نداشت. انگار با سطل رو سرمون آب میریختن. آب زوار و ضریح رو از جا کند و با خودش برد. تا شصت روز دنبال جسدها میگشتیم. ته دره و لب رودخانه پیدا میشدن و همون جا خاکشون میکردیم. اونقدر جنازههای زیر آوار زیاد بود که بوی تعفن روستا رو برداشت. بنازم قدرت خدا رو قبر امامزاده خَش هم برش نداشت باوجودی که سیل ضریح رو از جا کنده بود. مجمع بزرگ مسی نذری روی قبر امامزاده افتاده بود و همون باعث شد تا قطرهای آب به قبر حضرت نرسه. اگه اینها معجزه نیست پس چیه؟
سلیمسامورایی به سمت ضریح چرخید و مجدداً دست به روی قفسه سینهاش گذاشت. این بار زیر دستش برآمدگی احساس کرد. دست برد و کاغذ مچاله شده را از جیب بغل کتش بیرون کشید. کاغذ تاشده و لبههاش به هم چسبیده بود.
زیر لب غرغر کرد:
-صدبار به این ورپریده گفتم جیبامو قبل شستن بگرد. واسه حرف آدم تره خورد نمیکونن[6]. محل از آدم برنمیداره نِکبت.
به آرامی تای کاغذ را باز کرد و چشمش به اسم ایرج صبوحی افتاد. با خودش گفت:
-ایدلغافل! اینکه کارت آقوکیل مایهدار خودمونه.
در یکلحظه پیشنهاد وکیل از ذهنش گذشت. نور امیدی بود در اوج ناامیدی! دلش شاد شد و چشم به روبهرو دوخت و با خوشحالی گفت:
-خیلی باحالی آق داوود. دربست چمنتیم[7]!
یکدفعه یاد پیشداوریاش در مورد حشمت صادقی افتاد و رو به آسمان گفت:
– غلط کردیم. خوب حالمونو گرفتی ها! که بگی حشمتی هم بنده توئه و ما گوه خوردیم که گفتیم نوکری آقوکیل میکونه. دَمت گرم اوسکریم.
از اتفاقی که افتاده بود سرخوش شد. لحظاتی بعد بوی پیازداغ به مشامش خورد و تازه به قاروقور شکمش توجه کرد. دست به جیب شلوارش برد. آنقدری پول داشت که شکمش را با نان و پنیر سیر کند و دستخالی به خانه برنگردد. یکی گوشهی کتش را تکان داد. به پایین نگاه کرد. پسربچهای یک دستش به گوشه کت بود و به دست دیگرش یک کیسه پارچهای. سلیمسامورایی سرش را پایین برد. در کیسه چند تا ساندویچ به چشم میخورد.
پسرک گفت:
-بفرما. نون و خرماس. نذریه.
سلیمسامورایی خندید و در حالی که میگفت: «اوس کریم حاجت شیکمو زود برآورده میکونه» دو تا ساندویچ برداشت. شکمش که سیر شد چشمهایش درخشید و قدمزنان به سمت بازار کنار حرم راه افتاد. خط در میان مغازهداران در حال بستن دکانهاشان بودند. وارد یکی از مغازهها شد و چشمش به گوشهی دیوار و لباسهای درهم و چروک داخل سبد افتاد. صدای مغازهدار بلند شد:
-اونها رو ارزونتر میفروشیم. خرید پارساله. میخوام جنس جدید بیارم؛ جا ندارم.
سلیمسامورایی مشغول گشتن در لابهلای آنها شد و یک شال بافتنی توری دید.
زیر لب گفت:
-واسه ننه خوبه.
هرچه گشت چیز بهدردبخوری برای صدیقه پیدا نکرد. به سمت میز مغازهدار چرخید و چشمش به گیرههای مو در یک ظرف سفالیِ لبه شکسته افتاد. با خودش گفت:
-از اینا هم واسه صدیق میخرم تا دست برداره از کِش جوراب.
سلیمسامورایی گیرهی مو را برداشت و خواست آن را بر موی خواهرش تجسم کند که موهای بورِ طلا مقابل چشمانش پریشان شد. چشمهایش را لحظهای بست و با خودش گفت:
-لاالهالاالله… ولمون نمیکونه این ضعفیه!
پول اجناس را داد و دوباره به امامزاده برگشت. صحن تقریباً خلوت شده بود. کفشهایش را از پا درآورد و داخل دستمال گذاشت و وارد حرم شد. گوشهای برای خودش پیدا کرد. خریدش را زیر سرش گذاشت و کفشهایش را بغل گرفت و تا اذان صبح تخت خوابید.
در راه بازگشت از امامزاده داوود مدام با خودش تکرار میکرد:
– نوکر آقوکیل بیشیم بهتر از اینه که اختیار دستمونو به شیکم بدیم و خدانکرده گوشبهفرمان این دلهدزد بیشیم.
[1] مزاحم
[2] سر و سامان بده
[3]فیصله دادن، حل کردن
[4] رسم بوده است که در قدیم که زائرین مجمعه مسی نذر امامزاده داوود میکردند
[5] جنها
[6] کنایه از بیاعتنا بودن
[7] کخفف چاکریم و مخلصیم و نوکریم