چند روزی بود که در شبکه های اجتماعی در جستجوی همکلاسی دوران دبستانم بودم. بسیار مشتاق بودم تا پیدایش کنم. دختر ظریفی که توازن زیبایی از صورتی گرد، پوستی گندم گون، بینی کوچک را به رخ می کشید. چشم هایش مثل دو خلیج که خدا با حوصله آنرا خلق کرده باشد روی صورتش پادشاهی می کرد. همان خدا انگار قلمو را در رنگ مشکی فرو برده بود و با قوسی دلربا به عنوان ابرو روی پیشانی بلندش کشیده بود. بعدها گفت اسمش سلدیس است.

اولین روز مدرسه دقیقا همان زمان که مادرم مرا بوسید و با پچ پچی گنگ به دست ناظم دبستان سپرد، پیدایش شد. با لبخندی عمیق به من زل زده بود. انگار آخرین تکه از پازلی را پیدا کرده باشد، ایستاد و به من خیره شد. دستم در دستان خانم ناظم بود. بغض کرده بودم. غرور کودکیم اجازه نمی داد از دوری مادرم گریه کنم. اما عمیقا از اینکه هر روز بیایم مدرسه و از مادرم جدا باشم ناراحت بودم. خصوصا که خواهرم تازه به دنیا آمده بود و هنوز آتش حسادت کودکیم خاموش نشده بود و دوست نداشتم سهمی از آغوش مادرم را به او بسپارم.

خانم نیرومند ناظم دبستان ما بود،

چهره ای خشن و خالی از احساس داشت. خال نسبتا بزرگی در گوشه ی سمت چپ لبش روییده بود. از همان خال هایی که عمه طوطی هم در همان لوکیشن از صورتش داشت و وقتی مرا می بوسید موی زبر روی آن، صورتم را می آزرد.



سه صف پانزده نفره ی کلاس اول به ردیف ایستادند. پایه های دیگر هم دور تر از ما صف کشیدند. سلدیس در صف کلاس مجاور و به موازات من ایستاده بود. باز هم با همان لبخند نگاهم می کرد. من هم لبخندی تحویلش دادم. هر صف به کلاسی که معاون پرورشی مدرسه نشان می داد هدایت می شد. دیدم که سلدیس با صف کلاسش به سمت دیگر مدرسه می رود. صف ما هم توسط خانم مدیر و دو پرسنل دیگر که هیچوقت متوجه نشدم چه نقشی در مدرسه دارند، به کلاسی در انتهای راهروی غربی دبستان هدایت شد.

کلاسی سرتاسر به رنگ آبی. آنقدر که در لحظه ی اول، تلفیقی از صدای مدیترانه و پرندگان دریایی که در مدت ماموریت دو ساله ی پدر در قبرس می شندیم، در گوشم پیچید.

گویی در خلسه ی آب قرار گرفته بودم. نیمکت ها، دیوارها ،پنجره و حتی آویز لباس با رنگ آبی پوشیده بود. روی اولین نیمکت سمت راست دقیقا روبه روی میز معلم نشستم. نفری که بعد از من وارد کلاس شد، کنارم نشست. اسمش روجا بود. دو دندان شیری جلوی فک بالایش افتاده بود. ناخودآگاه دستم را بردم روی لبم و با انگشتانم به دو دندان جلوی فکم فشار کمی آوردم. در مدت پنج سال دوران دبستان آنچه از زیبایی ظاهری روجا درک کردم، مژه های بلند و تاب خورده ای بود که مثل نیمه ای از یک چتر سیاه وارونه از چشمانش محافظت می کرد. با صورتی که به تفکیک زیبایی خودش را داشت. اما با ترکیب اجزا، چندان به دل نمی نشست.

در طی آن چند سال پیش از همکلاس شدن با سلدیس، روجا تنها همکلاسی ام بود که به او اعتماد داشتم و روزی چند جمله بینمان رد و بدل می شد.

کلاس آرامی داشتیم .هر سال من و چهارده دانش آموز دیگر کلاس آبی با معدل بیست به پایه بالاتر می رفتیم اما چیزی که تغییر نمی کرد معدل و کلاسمان بود. ما هر پنج سال را در همان کلاسی که روز اول دبستان به آن وارد شدیم، درس خواندیم. بقیه دانش آموزان مدرسه هر سال اتاقشان تغییر می کرد و ما سالانه شاهد تردد افراد مختلف در کلاس های دبستان بودیم. اما کلاس ما طی آن سال ها ،انتهای سالن ضلع غربی طبقه هم کف دبستان، در کلاس آبی بود و تنها چیزی که تغییر می کرد تابلوی ورودی کلاس بود که هر سال روی شماره اش رنگ آبی می زدند و شماره جدید را می نوشتند.



سلدیس اولین زنگ تفریح جلوی در کلاسم آمد تا با هم به آبخوری برویم. اوایل از او خجالت می کشیدم. اوایل در سکوت با لبخند به هم نگاه می کردیم و به سمت آبخوری قدم می زدیم. کم کم حرف زدیم. هر بار که با او حرف می زدم بیشتر به او احساس نزدیکی می کردم. انگار خودم بود در کالبدی دیگر. بعد از هر زنگ تفریح مرا تا کلاس آبی همراهی می کرد و به کلاس خودش برمی گشت. گاهی هم در ساعت درسی از کلاسش به بهانه ی آب خوردن خارج می شد و اگر در کلاس آبی باز بود برایم دستی تکان می داد. چند بار روی پله هایی که به طبقه دوم ختم می شد او را دیدم. گمان کردم کلاسش طبقه ی دوم باشد اما هیچ وقت او را تا کلاسش همراهی نکردم. برایم اهمیتی نداشت.

سال دوم از او خواستم به کلاس ما بیاید. اگر هم پایه هستیم چرا کلاسمان جدا باشد. بارها به مادرم اصرار کردم به مدرسه بیاید شاید بتواند مرا از کلاس آبی خارج و به کلاس سلدیس منتقل کند.

اما انگار شدنی نبود. کلاس سوم ابتدایی بودم. یکی از روزهای آذر ماه مادرم با من به مدرسه آمد. ژاکت بارداری نارنجی اش را به تن کرده بود. همان که در بارداری قبلی اش هم می پوشید. شکمش برای بار سوم بالا آمده بود. مادر وارد دفتر مدرسه شد و من پشت پنجره ایستادم و او را می دیدم. همان قدر که در لحظه ی ورود به دفتر لبخند به لب داشت، در لحظه ای که از دفتر خارج شد سراسیمه و ناخوش بود. به سرعت مثل گردبادی که دور درختی بپیچد و او را از جای درآورد، پیچ و تاب خورد، مدرسه را ترک کرد. در عین حال من چشمان اشکبارش را می دیدم و بغضی که بر گلویش تنیده بود را درک میکردم.

بعد از ظهر که به خانه رسیدم مادربزرگم در حال درست کردن کاچی بود. کره ی کرمانشاهی را داغ کرده بود و به کاچی اضافه می کرد. می گفت زائو باید تقویت شود. هنوز باورم نمی شد که مادرم زایمان کرده باشد. در زایمان قبلی شکمش بزرگتر بود. گویا خواهرم در شکم مادر هم دهان دار بوده است.

میان صحبت تلفنی مادربزرگ و خاله ام متوجه شدم که مادرم زودتر از موعد زایمان کرده اما حال مادر و کودک خوب است. از صحبت های توام با خوشحالی مادربزرگ فهمیدم که صاحب برادری سرخ و سفید و کم وزن شده ام. مادربزرگ همانطور که از خوشحالی بشکن میزد و کمرش را به چپ و راست تکان می داد، یک مشت اسپند در آتشدان ریخت و در خانه چرخاند. زیر لب جمله های کوتاهی می گفت که می شنیدم اما تشخیص نمی دادم.

زیر کرسی که مادربزرگ برپا کرده بود خزیدم و وقتی بیدار شدم، خانه شلوغ بود. صدای اقوام نزدیکم را شنیدم. تصویر واضحی نمی دیدم اما متوجه شدم که تخت من به هال منتقل شده است.

مادرم با پیراهن بلند سفید روی آن نشسته و سعی می کند تا به برادرم شیر بدهد. موهای مشکی و بلندش روی دو شانه اش ریخته شده و سرش پایین است. ناگهان تصویری از او دیدم که تا همین امروز در خاطرم مانده و گاهی حتی مرور آن صحنه، مرا از مادرم می ترساند.

می دیدم که زن برفی فیلم کوایدان روی تخت مادرم نشسته بود و خواهرم معصومانه به او تکیه داده بود. یک لحظه سرش را بلند کرد و با چشمان بادامی و عصبانی نگاه سردی به من کرد و چند ثانیه ای در لحظه مکث کرد و بعد سرش را آرام به سمت برادرم که در آغوشش بود، چرخاند. دوباره موهای سیاهش روی صورتش را پوشاند. یعنی او مادرم بود؟ انگار یک نقش ترسناک در فیلمی بود که ماساکی کوبایاشی آن را کارگردانی کرده بود.

مادربزرگ مثل پروانه دور او می چرخید و از این که دخترش پسری زائیده که انگار پدرم انتظارش را می کشید، خدا را شکر می کرد. گویا باری از پشتش برداشته شده بود. تا آنجا که در خاطرم است پدر هیچ وقت از داشتن دو دختر ابراز ناراحتی نکرده بود که مادربزرگ آن قدر به دنیا آمدن برادرم را بزرگ جلوه می داد.

کاسه ی کاچی روی پاتختی بود. بوی کاچی، دود اسپند، شیرینی رولت و بوی خوش نوزاد در هم آمیخت و رایحه ای ساخت که مطمئنم دیگر هیچ وقت تجربه اش نخواهم کرد. ممکن است بتوان بوی دود اسپند و نوزاد و شیرینی رولت را یکجا جمع کرد اما بوی کاچی مادربزرگ را از کجا بیاوریم؟!! مادربزرگ سالهاست که خاطره ی کاچی هایش را با خود به زیر خروارها خاک برده است.



از زیر کرسی بلند شدم چشمانم را مالیدم و به مادر نزدیک شدم با ترس دستم را جلو بردم تا موهایش را از جلوی صورتش کنار بزنم و ببینم آیا مادرم به زن برفی تبدیل شده است؟! مادر سرش را بلند کرد و تا مرا دید انگار گمشده اش را پیدا کرده باشد شروع به ناز و نوازشی کرد که بعد از به دنیا آمدن خواهرم دیگر تجربه اش نکرده بودم.

صبح فردا برادرم یک روزه شده بود. مادربزرگم مرا برای مدرسه رفتن آماده کرد. مادرم مرا بوسید و پدرم مرا به مدرسه رساند. منتظر بودم سلدیس را ببینم و خبر به دنیا آمدن برادرم را به او بدهم ولی آن روز هم سلدیس نیامد.

روجا مدتی بود هر پنج ثانیه یکبار پایش را به دیوار کنار نیمکت میزد. صدای برخورد منظم زیره ی ترموی کفشش به دیوار توجهم را جلب کرد. ثانیه ای جابجا نمی شد هر پنج ثانیه یک توک. ته کلاس هم هر چند ثانیه یک نفر با مداد روی نیمکت خط می کشید. گاهی صدای پچ پچ از یکی از بچه ها شنیده می شد. پاره کردن دفتر و کتاب وسط درس یکی دیگر از کارهایی بود که در کلاس بارها تکرار می شد و معلم بی توجه به درسش ادامه می داد و من همیشه فکر می کردم همه ی این موارد در کلاس طبیعی است.

یک روز که در خانه مشغول نوشتن تکالیفم بودم متوجه نگاه سنگین و متعجب مادربزرگ به دستم شدم. کمی بعد صدایش را شنیدم که به مادرم می گفت توجه کردی که شیما با دو دستش می نویسد؟! دخترت دو دستی است.

تا آن روز نمی دانستم دودستی یعنی چه! بعد که مادربزرگ با نگاهی به من، لبخند غرورآمیزی به لبش آورد فهمیدم معنی بدی ندارد و این مهارت ذاتی من موجب خوشحالی مادربزرگ شده است. به مادرم نگاه کرد و گفت تیمور لنگ هم این توانایی را داشت و باید بدانی که کسی که بتواند با هر دو دستش بنویسد و کار کند از خواص است و قدرت تسخیر زیادی دارد.

مادرم در جوابش گفت:

دوست ندارم شیما با دیگران تفاوتی داشته باشد.

روز اول کلاس چهارم ابتدایی وقتی با روجا روی نیمکتمان نشستیم صدای سلدیس را شنیدم. گفت روی نیمکتتان جای اضافه دارید؟ می خواهم در کلاس شما بنشینم. آنقدر خوشحال شدم که به سرعت خودم را به سمت روجا کشیدم تا سلدیس در کنارم بنشیند. روجا در حالی که از این حرکت جا خورده بود سکوت کرد. هیچ وقت در کلاس اجازه نداشتیم با همکلاسی هایمان حرف بزنیم. خودمان هم به سیستم آموزشی پادگانی عادت کرده بودیم. کسی تمایلی به گفتگو با دیگری نداشت.

داستان طنز : مدرسه ای که می رفتیم!

اما سلدیس فرد متفاوتی بود،

گاهی همزمان برای آب خوری از معلممان اجازه می گرفتیم و به حیاط مدرسه می دویدیم. پشت ساختمان مدرسه، محوطه ی سبزی بود که به جای آبخوری با سلدیس به آنجا می رفتیم. یک گودال مخفی در کنار انباری مدرسه پیدا کرده بودیم و رویش را پوشاندیم. به هم قول دادیم که تا پایان دبستان از این گودال مشترک و مخفی محافظت کنیم. هر چیزی که در نظرمان جالب می آمد را در گودال مخفی می کردیم. مثل سنگ های رنگی، پاک کن همبرگری، دگمه ی مانتوی روجا، یک لیوان پلاستیکی و هر چیزی که برای تملک اشتراکی کودکی مان مناسب بود.

بازی مورد علاقه ی من و سلدیس ابر بازی بود. به این صورت که روی چمن دراز می کشیدیم و به تکه های ابر نگاه می کردیم و بعد حدس می زدیم شبیه به چیست. علی رغم همه ی امکاناتی که برای بازی و تفریح داشتم ، وقت گذراندن با سلدیس برای من که هفت سال اول زندگیم را تک فرزند بودم و همبازی نداشتم بسیار لذت بخش بود. خانه های جدول وجودم که بعد از به دنیا آمدن خواهرم و بعد تر برادرم، از توجه خانواده، تهی مانده بود، با سلدیس پر می شد.

کلاس پنجم بودم. روز معلم بود. کم کم به پایان مدرسه نزدیک می شدم. بی قرار بودم. نمی دانستم آیا بعد از دبستان هم سلدیس را خواهم دید یا خیر. هر بار از مادرم می پرسیدم که به کدام مدرسه خواهم رفت، از پاسخ دادن طفره می رفت.

از مژگان عالیشاه بخوانید:

خانه ای در خاطرات

نساجیِ شهرِ خسته

آن روز پدر چمدانش را بسته بود تا بعد از اینکه مرا به مدرسه رساند به خانه برگردد و چمدانش را بردارد و برای انجام یک ماموریت دو ساله به اتریش برود. قرار بود دو سال پدر را نبینیم. احساس عجیبی داشتم. ترس ،دلتنگی و دوری پیش پیش محاصره ام کرده بود. آن روز پدر از گل فروشی دسته گلی سفارش داد و روی کتاب  شاهکار  محمدعلی جمالزاده که مادرم به زیبایی آن را کادو پیچ کرده بود، قرار داد و گفت

شیما؛ سال آخری است که در این مدرسه درس می خوانی. از سال بعد به مدرسه ی دیگری خواهی رفت. در این دو ماه باقیمانده سعی کن خاطرات خوبی برای خودت بسازی تا در آینده از یادآوری این دوران لذت ببری.

هنوز حرف پدر تمام نشده بود که سلدیس را میان بچه ها دیدم که به من و پدرم نگاه می کرد. با هیجان به پدرم گفتم:

سلدیس آنجاست.

با انگشت اشاره سلدیس را به پدرم نشان دادم ولی میان آن همه دانش آموز با لباس فرم مدرسه انتظار آن را داشتم که پدر متوجه نشود که به کدام دختر اشاره می کنم. کادو و گل را گرفتم و از ماشین پیاده شدم. پدر به اصرار من در ماشین منتظر ماند تا جلوی در مدرسه سلدیس را به او نشان بدهم. به سرعت میان بچه ها دویدم و کنار سلدیس ایستادم و انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم تا پدر او را ببیند. همزمان به سلدیس هم می گفتم:

ببین آن مرد که در شورلت سفید نشسته است پدرم است.

سلدیس خندید و چیزی نگفت. پدر اما مات و مبهوت بدون هیچ حرکتی در چهره اش، به من و سلدیس زل زده بود. صدای زنگ مدرسه به صدا در آمد و من با ابهامی که تعجب پدر برایم ساخت، وارد کلاس شدم. سلدیس طبق معمول هر سال کادو یا گلی برای معلم نیاورده بود. بعد از مراسم روز معلم و اهدای گل و کادو، من و سلدیس به همراه چهارده دانش آموز دیگر به فضای سبز پشت ساختمان دبستان رفتیم. معلممان روی چمن یک صندلی گذاشت و نشست. ما هم اطرافش بطور منظم، مثل یک تیم فوتبال با بازیکنان ذخیره اش ایستادیم و نشستیم تا عکاس مدرسه آخرین عکس از دانش آموزان کلاس آبی را بگیرد.

من و سلدیس کنار هم ایستادیم و در حالی که او زیر گوشم می گفت بگوییم  سیب ، عکاس سه، دو، یک را گفت و عکس را گرفت.

گپ و گفت با علیرضا خوشگو

بنیانگذار اسکان سهند (‌تماشا کنید)


وقتی به خانه برگشتم پدر رفته بود و مادر کمی پریشان بود. ربطش دادم به سفر پدر و دلتنگی که مثل مار سیاهی دورش پیچیده شد. هر چه مادربزرگ سعی می کرد او را از ناراحتی در بیاورد مادر بی آنکه چیزی بگوید به گل های قالی نگاه می کرد.

فردای آن روز مادر، تصمیم گرفت خودش مرا به مدرسه برساند. خواهر و برادرم را به مادربزرگ سپرد و حاضر شد.

می دیدم که مضطرب است و دستش روی فرمان ماشین می لرزد. سعی می کرد خودش را آرام جلوه دهد، اما نمی توانست. در راه از من پرسید:

با اینکه در این پنج سال همیشه از دوستت تعریف کردی اما هیچ وقت او را به من نشان ندادی. فکر می کنم زمان مناسبی باشد تا او و مادرش را به عصرانه مهمان کنیم.

پرسیدم:

در خانه ی خودمان؟!

مادر گفت:

بله.

در ذهنم سلدیس را در اتاقم تصور کردم در حالی که با هم نقاشی می کشیم، بازی می کنیم و صدای گفتگوی مادرهایمان از هال می آید. فکر می کنم همان قدر که من و سلدیس با هم صمیمی شدیم، مادرهایمان هم با هم انیس و مونس شوند.

مادر ماشین را پارک کرد و با هم وارد مدرسه شدیم. در حالی که ذوق و شوق زیادی برای نشان دادن سلدیس به مادرم داشتم با عجله به سمت کلاس آبی دویدم و مادرم هم با قدم های سریع به دنبالم می آمد. وارد ساختمان مدرسه شدیم. به راهرویی که به کلاسمان ختم می شد رسیدیم. کلاس آبی از دور معلوم بود. ایستادم تا به مادرم کلاسم را نشان بدهم. وسط راهرو ایستادیم.

مادرم گفت:

آن اتاق آبی کتابخانه است؟

گفتم:

خیر مادر. آنجا کلاس ماست. یعنی از کلاس اول تا همین الان کلاس ما بوده است.

مادر با تعجب در حالی که دستانش می لرزید گفت:

بقیه دانش آموزان مدرسه چه؟ گفتم آنها هر سال اتاق درسشان متغیر است. ما پانزده دانش آموز در همین کلاس بوده ایم و از همین کلاس فارغ التحصیل مقطع ابتدایی خواهیم شد.

مادر آهسته وارد کلاس شد و در را باز کرد. کسی در کلاس نبود. هنوز زنگ مدرسه به صدا در نیامده بود و دانش آموزان به کلاس نیامده بودند. مادر در حالی که صورتش از خشم و اندوه سرخ شده بود به سمت دفتر مدرسه رفت. از پشت پنجره مادرم را می دیدم که از مدیر و خانم برومند پرسشی کرد. خانم مدیر با مکث جوابی داد. مادر ابتدا سکوت کرد و انگار کشف غم انگیزی کرده باشد صدای داد و بیدادش بلند شد. هیچ وقت مادرم را آنقدر عصبانی و خشمگین ندیدم. چنان روی میز مدیر می کوبید که فکر کردم اگر میز نشکند، دست مادرم قطعا خواهد شکست.



می شنیدم که تهدیدشان می کرد به شکایت و بلاهایی که به سرشان خواهد آورد. ناگهان به سمت در دفتر آمد و در حالی که اشک می ریخت دستم را کشید و مرا با خود به داخل ماشین برد. نمی دانستم چه شده! مادر سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و با صدای بلند گریه کرد و کمی که آرام شد به خانه برگشتیم. اصلا نپرسید سلدیس کجاست.

آن روز مادرم ساعت ها آرام آرام ، جوری که من و مادربزرگم نشنویم با پدرم تلفنی صحبت کرد و حدود یک ماه بعد بدون اینکه به مدرسه مراجعه کنم به شهر گراتس در اتریش نزد پدرم مهاجرت کردیم.

با سلدیس خداحافظی نکرده بودم و همینطور با گودال مخفی مان ، فضای سبز پشت مدرسه و کلاس آبی!

مادرم صحبت کردن در مورد مدرسه و هر آنچه که ربطی به مدرسه ام داشت را ممنوع کرده بود.

از آن دوران چیز زیادی در یادم نمانده است. هر چقدر روزهای کشدار کلاس آبی جز به جزء در خاطرم ثبت شده انگار چند ماه اول اقامت در گراتس را به یاد نمی آورم. چند ماهی از زندگیم در خلسه گذشت. مدتها افسرده بودم. در ماه اول اقامت در گراتس در آسایشگاهی تحت نظر پزشکان و روان درمانگران مجرب تحت درمان قرار گرفتم. دیگر به ایران برنگشتیم. نه برای مسافرت و نه حتی جهت آخرین دیدار با مادربزرگ.

مهاجرت: تلاقی امیدها و ترس ها (پادکست)

***

سلدیس را پیدا نکردم،

هیچ جا اثری از او نیست. آخرین جایی که به نظرم آمد باید بار دیگر سلدیس را ببینم، در عکسی بود که با همکلاسی هایم روز معلم در محوطه سبز پشت ساختمان مدرسه گرفتیم. مادرم هنگام مهاجرت بطور خودخواسته آلبومی نیاورد و من در جستجوی آخرین عکسی که کنار سلدیس ایستاده بودم، همه ی شبکه های اجتماعی موجود را گشتم.

برای مطالعه شما: دوست خیالی کودکان، مهمان موقتی

ناگهان اسم ناظم دبستانمان خانم برومند به یادم آمد. اسم کاملش را در یکی از شبکه های اجتماعی تایپ کردم و نا باورانه تصویر خانم نیرومند را بعد از بیست و اندی سال دیدم. خوشبختانه آلبومی از عکس های قدیمی در مدارسی که کار کرده بود، را به اشتراک گذاشته بود. بی صبرانه به جستجو پرداختم و آخرین عکس کلاس پنجم مدرسه را پیدا کردم. خیره به عکس ماندم. روجا با لبخند کمرنگی، سمت چپم ایستاده و سمت راستم که باید سلدیس ایستاده باشد در حالی که با هم می گوییم  سیب  هیچ کسی نیست.