ماجرای اولین سفیر ایران در امریکا
داستان حاجی واشنگتون، قِصه نیست. غُصه‌هایی، از تلخ‌ترین روزهای ایران در گذرِ تاریخ است.  از روزگارِ سیاهِ ملتِ مظلومی است که، با فقر و بیماری و قحطی و وبا، در زیرِ چکمه‌های شرق و غرب جان می کَندند، تا بساط عیش و نوشِ درباریانِ داخلی و خارجی را فراهم کنند.  پس، باید از آگاهی و قافله‌ی تمدن و آسایشِ دیگران عقب نگاه داشته می‌شدند، تا نفهمند که در دنیای خارج از ایران چه، می گذرد… «بمانند، اما هیچ وقت ندانند  »چون هرچه از شتر دورتر بخوابید، خوابِ آشفته کمتر خواهید دید...

قصه دوم…

سر انجام، حاجی پس از پشتِ سر گذاشتنِ بلاد کفر و دیدنِ مظاهرِ متمدنانه و آثارِ مُکتَشفانه‌ی دنیای فَرنگیه، خیالاتش از هر گونه، تشویشات قبلی، راحت شد و دانست که، چاهی در کار نیست. پس آسوده خاطر، با قدوم میمنت آسای خود خاکِ آمریکا را مبارک گردانید و با این امید که اگر خدا بخواهد که حتمن می‌خواهد، در این کفرستان، مُبَشِرِ اسلام می‌شود و یحتمل پادشاه این جا را هم مطیع قبله ی  عالم خواهد کرد. اگر چنین شود که، می‌شود، این خدمات موجب سر فرازیش پیش شاه و رعایای ایران شده  و گوشِ شیطان کَر، این افتخاری است که، تاریخ به نام او ثبت خواهد کرد.

قصه اول حاجی واشنگتن را مطالعه کنید

با این خوش خیالی‌ها و سیر در عالمِ ملکوت، چند شبی میهمان وزارت خارجه بود. یک روز صبح با حمایلِ زر دوزی شده و کلاهِ قجری و سرداریِ مخصوص و ریشِ قرمز حنا بسته، همراهِ دیلماجش میرزا محمود خان و چند نفری از روسای وزارت خارجه آمریکا برای اجاره ی مکانی جهت استقرارِ جنابِ سفیر و سفارتخانه ی ایران به دیدنِ چندین عمارت در خیابان‌های واشنگتن رفتند… اما، هیچ کدام موردِ پسند و موافق حالِ حاجی واقع نشد.

چون حاجی خواستار خانه ای بود که در وسط حیاطش حوضی باشد با خروار‌ها آب و عمقی معین،  نظیف و پاکیزه که آب از میان آن به سوی آسمان جهیده تا در تلطیفِ هوا بسیار نافع  واقع شود. در چهار سویش رواق باشد و دارای شاه نشینی شایسته که او بتواند همه روزه با فراق بال، با تکیه بر مخده ایرانی قلیانی چاق کند و دودش را به آسمان بفرستد و کیفی کند و خاطرات وطن را تازه کرده و نگرانیِ حاصل از دوریِ یار و اغیار را بفراموشی بسپارد.

رییس تشریفات و همراهان مات و مبهوت که حوض و رواق و شاه نشین یعنی چه ؟و میرزا محمود خان با نیمچه زبانِ انگلیسی که بلد بود نتوانست به آمریکایی‌ها بفهماند که منظور حاجی چیست. جناب حاجی هم دست وپا می‌زد و تلاش می‌کرد و حرص و جوش می‌خورد و با زبانِ فارسی می‌گفت :

شما با این همه کَبکبه و دَب دَبه چطور می‌شود از این نوع خانه‌ها نداشته باشید !  خزینه هم  که ندارید پس، غسلِ واجب را چطور و کجا انجام می‌دهید و با تشر به میرزا محمود خان که می‌گفت حاجی،این‌ها غسل ندارند، طعنه میزد که تو نمی توانی حالی شان کنی وگرنه مگر می‌شود که این همه آدم همیشه نجس باشند ؟ استغفراله عجب گیرِ آدم‌های زبان نفهمی افتادیم.

نوید حکیمی شما را به دیدن این نمایش دعوت می کند
( برای تماشا از کد: Navidhakimi استفاده کنید)


القصه، آمریکایی‌های بی خبر از رسوم و تعلقاتِ خاطرِ ما ایرانیانِ عزیزِ آن دوران، هاج واج ، مانده بودند که چگونه باید انجامِ وظیفه نمایند تا موافق طبعِ این سفیرِ مشکل پسند باشد. ناچار پس از مشورتی کوتاه، دستِ حنا بسته ی حاجی را گرفته و به گشت و گذار در خیابان‌های شهر و دیدار از مکان‌های جور واجور مشغول شدند تا شاید بتوانند، هم حاجی را به سر منزل مقصود برسانند و هم خود را از شرّ این موجود عجیب و غریب برهانند…

هم وطنم، قربونت برم اجازه میخوام که چند روزی به من فرصت بدید تا دنبالِ این گروه برم و ببینم اون آمریکایی‌ها بالاخره، تونستند برای این هم ولایتی ما با اون یال و کوپال و با اون شکل و شمایل که برای همه دیدنی بود، کاری که شایسته ی نماینده سلطانِ صاحبقران و دارالخلافه تهران باشد، انجام بدهند یا خیر…منتظر باشید تا قصه بعد….