ماجرای اولین سفیر ایران در امریکا

داستان حاجی واشنگتون، قِصه نیست. غُصه‌هایی، از تلخ‌ترین روزهای ایران در گذرِ تاریخ است.  از روزگارِ سیاهِ ملتِ مظلومی است که، با فقر و بیماری و قحطی و وبا، در زیرِ چکمه‌های شرق و غرب جان می کَندند، تا بساط عیش و نوشِ درباریانِ داخلی و خارجی را فراهم کنند.  پس، باید از آگاهی و قافله‌ی تمدن و آسایشِ دیگران عقب نگاه داشته می‌شدند، تا نفهمند که در دنیای خارج از ایران چه، می گذرد… «بمانند، اما هیچ وقت ندانند  »چون هرچه از شتر دورتر بخوابید، خوابِ آشفته کمتر خواهید دید...

قصه اول…

فتحعلی‌شاه دومین شاهِ قاجار، در روز نهم فوریه ۱۸۰۹ میادی که مطابق با بهمن ۱۱ ۸۷ خورشیدی بود، سِر هارفورد جونز را که به عنوان اولین سفیر دولت انگلستان به دربار معرفی و تازه به ایران رسیده بود، در کاخ گلستان پذیرفت. بعد از خوش و بِش‌ها و سئوالات مُحَیرالعقول در مورد اوضاع جهان و بخصوص انگلستان و طرز حکومت‌هایشان، می‌پرسد:

آقای سفیر! این، که می‌گویند، ینگه دنیا زیرِ زمین است ! حقیقت دارد ؟ به نظر شما اگر من دستور بدهم در این قصر یک چاهِ دویست ذرعی بکَنَند، آیا به راحتی به ینگه دنیا می‌رسیم؟

مستر جونز با نهایت تعجب موضوع را شوخی پنداشته و توضیحاتی در پاسخ به فرمایشاتِ ملوکانه به عرض می‌رساند، اما شاه قانع نشده و اصرار می‌کند که بفهمد، چگونه انگلیسی‌ها زمین را کنده و به آمریکا رسیده‌اند!! وقتی سفیر می‌گوید:

نیاز به کندن زمین نیست، ما با کشتی به آن مملکت سفر می‌کنیم.

شاه اوقاتش تلخ شده و می‌گوید:

معلوم می‌شود، حَواست پَرت است، این سفیرِ عثمانی برای من قَسَم خورد اگر دویست ذرع زمین را بِکنیم، به آن جا که تو آمریکا می‌گویی می‌رسیم !!!

از عجایبِ روزگار، فرضییه، ینگه دنیا، سال‌ها در زیرِ زمین، ناشناخته باقی ماند تا نوبت به ناصرالدین شاه چهارمین پادشاهِ قاجار رسید. مدت‌ها گذشت تا آمریکا نخست بنجامین و بعد از او مستر پرات را بعنوان دومین سفیرِ خود در ایران به حضور ناصرالدین شاه، می‌فرستد و شاه هم برای مودت و دوستی و ارتباط بین دو کشور، تصمیم می‌گیرد، که سفیر لایقی به آمریکا گسیل دارد.

اما پس از مطالعات زیاد و احضار چند تن از رجال، نتوانست کسی را برای این پست مهم تعیین و به واشنگتن بفرستد. چرا که هیچ کس حاضر نمی‌شود، به چاهی برود که بیرون آمدن از غیر ممکن به نظر می‌رسد. پس هیچکدام از رجال جرات پذیرفتن چنین مسئولیت خطرناکی را در خود نمی‌دید و از عقل به دور می‌دانستند و معتقد بودند که هیچ مرد عاقلی حاضر نخواهد شد با پای خود به سوراخی برود که رفتنِ به آن با خود و بیرون آمدنش با خداست. بالاخره بعد از چند ماه، حاج صدرالسلطنه با شجاعت قبولِ خطر کرده و با ایثارگری در راهِ شاه و وطن حاضر به انجامِ این وظیفه می‌شود.

حاج صدرالسلطنه

شاه نیز بلافاصله حاجی را به این سِمَت مهم منصوب و او را به دریافت یک طاقه شال کشمیری مفتخر گردانیده و با هدایای زیاد و نامه‌های متعدد، آمادهِ رفتنِ به ینگه دنیا می‌کند. حاجی که تازه از سفر مکه باز گشته بود، هفته‌ای دو بار به حمام می‌رفت و ریش خود را حنا بسته و تمام ناخن‌های انگشت دست و پاها را رنگین می‌کرد. چندین جلسه با پرات دیدار و درباره مسلمانان و مسجد و محراب آن جا پرسش‌هایی کرد.


فیلم سینمایی حاجی واشنگتن
شاهکار علی حاتمی



وقتی شنید که در مملکت او نه مسلمانی هست و نه مسجد و محراب، تصمیم گرفت بالفور چند خورجین مُهر و تسبیح و جانماز فراهم کرده تا در آنجا عده زیادی را به دین اسلام در آوَرَد و به این ترتیب به پیروان کیش خود بیافزاید و از این راه خدمتی به دین مبین نماید.

بلافاصله به دکان استاد حسن مسگر در بازارِ مسگرها شتافته و برای ساختِ تعدادی آفتابه مسی و ملزوماتی از این قبیل اوامری صادر می‌کند که در باد کفر با خیالِ راحت به دستوراتِ شرع عمل کرده تا احتیاج به غسل پیدا نکند.

بندِ تُنبانِ کد خدا – قسمت اول

سر انجام حاجی در میانِ سلام و صلوات و دعاهای جمعی از درباریان و گریه و زاریِ اقوام و هِلهله‌ی مردمِ کوچه و بازار، با هشت قاطر چموش و خروارها اسباب و لوازم سفر که بیشتر آنها مهر و تسبیح و آفتابه و وسایل ختنه برای کافرانی بود که به اسلام می‌گروند، به همراهیِ هم سفرانِ خود، از راه امامزاده حسن به طرف تبریز حرکت کرده و پس از پشتِ سر گذاشتنِ روزها و هفته‌ها، از استانبول روانه اروپا می‌شود و در بندر کوبنس تاون در جنوب انگلستان سوار بر کشتی شده، خود را به خدا سپرده و روانه‌ی نیویورک می‌گردد…

تا روایتی دیگر، خدا نگهدار…