استاد با فنجانی از قهوه و کتابی که تا وسط هایش را خوانده، روی کاناپه لم داده بود. ساعت نه شب را نشان می داد و هنوز زنش از مهمانی نیامده بود.

گرسنه بود اما حال شام درست کردن نداشت. ساعت نه و نیم، قهوه اش تمام شد و از زنش خبری نبود. ساعت ده سرانجام کتاب را کناری گذاشت. به تلفن همراه زنش زنگ زد اما جواب نداد. تصمیم گرفت تلویزیون تماشا کند.

این داستان را با صدای داوود قنبری گوش دهید


اولین کانال، اخبار بود و تصاویر جنگی را نشان می داد. حوصله اش سر رفت. کانال دوم را گرفت که میز گردی ظاهرا مهم بود. اما موضوعش مورد علاقه اش نبود. کانال بعدی فیلمی درجه سه نشان می داد از همانها را که کی فرزند کی است و زنش کشته مرده ی شان بود. کانال را عوض کرد. اینبار فیلمی جدی پخش می شد. در حال تماشای فیلم بود که خوابش برد.

راس ساعت ۱۱ زنگ خانه اش به صدا درآمد. قطعا زنش نبود چرا که کلید داشت. در را که گشود شخص شیطان را با همان اسلوب شرح داده شده در کتاب ها را دید. روی سرش دو شاخ داشت و دم با شنلی قرمز و از بالای کله اش دودی بلند بود.

برای مطالعه شما:

آنچه برای تاسیس دانشگاه غیر انتفاعی می خواستید بدانید!

جلسه بانک مرکزی ناکجا آباد

استاد پرسید: بالماسکه ست آقا؟

شیطان خندید و گفت: خیر داداش. من شیطان هستم.

استاد که گرسنه بود و حوصله نداشت از شدت غیض در را همان لحظه محکم بست. و زیر لبی غر زد که مردم دیوانه شده اند. اما شیطان ول کن نبود دوباره زنگ زد. استاد اینبار واقعا عصبانی در را گشود، تا خواست حرف بزند. شیطان کارتش را به او نشان داد و گفت:

آقا من شیطانی بیش نیستم. اینم کارتم.

استاد که هنوز قانع نشده بود، گفت: خوب به فرض خود شیطانی حالا باید چیکار کنم.!

شیطان گفت: من ماموریت دارم راس ساعت دوازده وارد خانه شما بشم. مگه قصه نمی خونی.

استاد گفت: آفرین به تو! اما الان ساعت یازده شبه، نه دوازده!

شیطان دستپاچه گفت: الان ساعت دوازدهه، و ساعت مچی اش را نشان داد.

استاد پوزخندی زد و گفت: مگه نمی دونی ساعتارو یک ساعت عقب کشیدن، تو دیگه چجور شیطانی هستی.

شیطان گیج شده بود و نمی دانست چکار کند. دستش را به یکی از شاخهایش کشید و گفت: واقعا منو ببخشید استاد. ولی این اتفاق کل برنامه های مارو خراب می کنه.

استاد گفت چطور؟

شیطان گفت:

الان به وقت من ساعت دوازدهه و به وقت شما یازده! و ما شیاطین شیفت شب فقط ساعت دوازده فرصت داریم وارد خونه ی محل ماموریتمون بشیم، اما وقتی به وقت شما دوازده می شه، برای من ساعت می شه یک و کارم تمومه.

استاد پرسید: حالا کارت چی هست؟

شیطان گفت: هیچی اومدم گولت بزنم. اما نمی شه. حتما توبیخ می شم.

استاد گفت: ای بابا! حالا چرا توبیخ؟! خوب بگو یارو گول نخورد.

شیطان گفت: مگه تو کتشون می ره. اخراجم می کنن. کلی بدهی دارم. تا خرخره زیر قرضم. اجاره خونه. سه تا بچه شیطونک مدرسه برو دارم. بیمه ام نکردن.

استاد که دلش برای شیطان سوخته بود. گفت: حالا بیا تو بشین یه چای و قهوه بخوریم. زنم هنوز نیومده. شیطان اولش دو دل بود. بعد وارد شد. قهوه که آماده شد.

استاد پرسید: من نمی دونستم شماهام اجاره خونه باید بدین.

شیطان گفت: مگه فکر کردی ما کوچه خوابیم؟ در مورد ما چی فکر می کردی؟

استاد گفت: فکر می کردم همینطوری سرگردونین و ماهارو گول می زنین. حالا بگو اوضاع حقوق چطوره؟

شیطان گفت: ماها که بیمه نیستیم، پورسانتی کار می کنیم. امشب که کاسب نبودم.

از زمانی که شیطان وارد شده بود، استاد احساس می کرد هوای خانه داغ شده است. همینطور خودش را باد می زد. ساعت دوازده که شد شیطان با استاد روبوسی کرد و رفت.

درست ده دقیقه بعد همسر استاد از مهمانی بازگشت.

همان بدو ورود گفت:

مرد مگه اینجا تنور راه انداختی؟ آتیش گرفتم.


گپ و گفت با هدیه صفیاری – کارآفرین در ونکوور ( تماشا کنید)


در حالیکه خودش را باد می زد جلوتر آمد و بعد ناگهان خشکش زد. گفت:

کی اینجا بوده.؟ تقریبا داد می کشید.

استاد گفت: هیشکی. چرا داد می زنی؟

زن استاد ناگهان به سمت او حمله برد و گفت:

به من دروغ نگو! یالا بگو کی اینجا بوده؟

استاد گفت:

خیلی خوب، شیطان اومده بود. یه قهوه ای زدیم و رفت.

زنش یقه ی استاد را گرفت و گفت:

شرم نمی کنی چرت و پرت می گی؟ جای رژ لب اون شیطون هنوز رو گونه ته.

استاد شاخ درآورد. جای رژ لب!؟ به سرعت بلند شد و رفت دستشویی. بله جای لبهای یک بوسه ی آتشین دیده می شد. جای هیچ شکی نبود.

استاد هیچ توضیح قابل قبولی نداشت، و آن شب را در خیابان خوابید، و البته تا یک هفته ی بعدی را هم همینطور. تنها دلخوشی اش این بود که آن شیطان از بابت گول زدن او و زنش پورسانتش را گرفته و بخشی از قرضهایش را داده باشد.