من از طنز نویسی خوشم نمی آید و بر طبق قانون نانوشته که از هر جه بدت بیاید به سمتت می آید به سمت طنز نویسی کشیده شدم. به قول معروف با کله به درون آن فرو افتادم.

نفرین تمامی خدایان و برای تنوع هم که شده به خصوص از نوع آزتکی شان بر آن روزی که در سیزده سالگی اولین طنزم را نوشتم و خوشحال بودم.


این طنز را از زبان نویسنده بشنوید



نه اینکه گمان کنید از روز اول زندگی از طنز نویسی بدم می آمد بلکه این احساس کم کم در من پدیدار شد و حالا که نگاه می کنم و به گذشته می نگرم غرق در اندوه می شوم که چرا باید به این ورطه کشیده می شدم و از همه بدتر اینکه در بین مردمی زندگی می کنم که به جای اینکه از زندگی شاد باشند در به در به دنبال جوک هستند که به زندگی شان بخندند. و این اصلا خبر خوبی نیست.

یعنی آدم های شاد هرگز نمی خندند؟ چرا می خندند اما نیازی نیست کاری کنند بلکه شادی در پیرامونشان می جوشد. نه اینکه در بهشت برین باشند. اما همه چیز به اندازه کافی آرام و مطمئن است که نخواهند با خوردن داروهای مسکن جوک خودشان را مسخره کنند و بخندند.

هر چه طنز غیر رسمی در میان مردم یک جامعه، عمیق تر و جذاب تر و خنده دارتر و دریده تر و گسترده تر باشد نشانه ی بسیار بدی است.

در چنین جامعه ای طنز نوشتن نه فقط نشانه ی همراه شدن با جریان رودخانه ی گل آلودی است که به سرعت همه چیز را سر راهش تخریب می کند، بلکه قدم زدن در عرصه ی بسیار هولناکی است. از یک طرف سطح جوک های غیر رسمی در جامعه آنقدر بالا رفته است که امکان ندارد این جوک ها را در رسانه ای رسمی منتشر کرد، و وقتی چنین نشود مخاطب نویسنده را پس می زند. چرا هم ذائقه اش تغییر کرده و هم اینکه خودمانیم بعضی از جوک هایی که در جامعه رد و بدل می شود بی نهایت جذابند و به قول معروف به خال می زنند.


البته نویسنده ی بخشی از این جوک ها هم همان طنزنویسانند که مفت و بی مزد مطالبشان را پخش می کنند. البته بی نام و مستتر تا در امنیت زندگی کنند و تنها در دلشان دلخوش باشند که این جوکی که امروز هزاران نفر برای هم می فرستن را من گفته ام.

درست همین قضیه نشان از یک مشکل بسیار بزرگ تری است که بخشی از آن همان روان نژندی است که طنرنویس مذکور پس از چند سال به آن مبتلا می شود.

همانطور که گفتم این چیزی است که من همواره از آن فراری بودم. سالها پیش یکبار دوستی به من گفت نمی تونم پیش بقیه دوستام پز نویسنده بودم تو رو بدم. کاش می رفتی یه جای آبرومند می نوشتی.

در آن دوران در نشریات موسسه گل آقا می نوشتم.

آخر و عاقبت طنزنویسی -که شاید بسیاری برای منتشر کردن یکی از طنزهایشان- کاری به خوب و بد بودنشان ندارم- در یکی از نشریات رسمی- نه حتی در سطح گل آقا- سر و دست می شکنند و من برایشان در درونم دلسوزی عمیقی دارم- چیست؟

دلم می خواهد با نشان دادن رویدادها و رفتارها به شما نشان بدهم. اما راستش را بخواهید حقیقت در اینجا چنان دردناک است که دلم برای شما می سوزد. فقط نتایج بیرونی را بسیار سطحی و ساده بیان می کنم.

اول افسردگی بسیار شدید. اینکه نویسندگان در میان باقی هنرمندان هنرهای هفت گانه بیشتر در معرض افسردگی اند دیگر امری است عادی، فقط نگاهی به میزان خودکشی نویسنده گان و نسبتشان با دیگر هنرمندان نگاهی بیندازید نشان از عمق فاجعه دارد. ( حالا باز هم برای نویسنده شدن سر و دست بشکنید! گرچه دلنوشته را اگر نویسندگی بدانیم اشکالی ندارد بنویسید و در شبکه های اجتماعی تان پخش کنید و در حال نوشیدن قهوه دیدن لایک ها و غش و ضعف رفتن دنبال کننده گانتان لذت نویسندگی را تجربه کنید!)

طنزنویسی خر است

اما باور کنید در میان نویسندگان طنزنویسان بیشترین آسیب های روحی و روانی را تجربه می کنند آن هم در حالی که باید در اینجا بنویسند. منظورم از اینجا همین جاهایی است که ما را هشتاد میلیون نفر کرده است. حجم اتفاقات چنان است که و آنقدر دردناک و گروتسک که طنز نویس نمی داند چطور باید خودش را به خبر برساند و از آن جلو بزند. چون اصل خبر چنان است که با مشت و چکش و تبر روی دست هر طنزی می کوبد.

برای مثال آقایی در جایگاهی که قرار دارند، به تازگی فرموده اند که: اگر مردم خدا را در نظر داشتند درگیر مشکلات معیشتی نمی شدند!

توجه بفرمایید که گوینده این افاضات را در شرایط حال و اینکه احتمالا می داند در کجا زندگی می کند.! به زبان آورده است.!

چه باید بنویسیم که بتواند از این گزاره جلوتر بزند؟

یادم می آید یک روز مرحوم عمران صلاحی در جلسه ی تحریریه گل آقا گفت:

اصلا بیایین این خبرارو همینطوری چاپ کنیم. چون خودشون به اندازه ی کافی توشون طنز هست.

حالا حساب کنین این جمله را پانزده شانزده سال به زبان آورده بود و نسبت به آن زمان همراه با دلار سطح طنز شرایط مان و مسئولان و خبرهایشان بسیار بسیار رشد کرده است.



این نمایش را تماشا کنید


دوم اینکه گمان نکنید طنز نویس می شنیند و فقط غش غش می خندد و خلاص و روزگار به کام است. نه خیر فقط کافی است به میانگین عمر طنز نویسان با دیگر دارودسته ی نویسندگان نگاهی بیندازید تا به عمق فاجعه پی ببرید. در این زمینه بیشتر وارد نمی شوم و شما را به گوگل می سپارم.

سوم اینکه آیا شنیده اید الخساره فی الدنیا و آخره، اگر این را برای طنزنویسان اینجا نگفته باشند قطعا قواره تن آنهاست. اگر شل و با ترمز بنویسند که مردم پسشان می زنند و اگر بی ترمز بنویسیند که برایشان فرش قرمزی از پیش پهن است به سوی آنجا! با شیشه نوشابه تگری و دیگر مخلفات!

اما من بیشتر از همه اینها دلم برای آن طنز نویس ستون روزنامه ای در لوزان سوییس می سوزد. دارم تصورش می کنم که از پنجره خانه ی زیبایش کلافه به بیرون نگاهی می اندازد و به مردمی شاد و بی خیال می نگرد که جنگ و نداری و فقر را تنها از تلویزیون تماشا کرده اند، بعد به چشم انداز دریاچه لوزان نگاهی می اندازد و آه می کشد که باز هم باید به مسله ی پرخوری و چاقی اشاره کند و مطلبی یخ در این باره بنویسد.

پنجره را می بندد و برای خودش کمی اسکاچ با یخ می ریزد و بالا می اندازد و به خودش بابت انتخاب این شغل پولساز اما بی هیجان لعنت می فرستد و برای افزایش آدرنالین خونش تصمیم می گیرد آخر هفته دوباره به اسکی برود، اما به مناطقی صعب العبور در پهنه ی آلپ جنوبی، شاید کمی از این آرامش و آسایش مرگبار را بشورد و ببرد.