طنز پرداز : داوود قنبری

بعد از اعلام ورود کرونا مثل آدم های متمدن با زنم مهشید در قرنطینه ی خانگی نشسته بودیم و احساس متمدن بودن و البته همذات پنداری با کل جهان داشتیم. تصمیم گرفته بودیم تا جایی که امکان دارد از خانه خارج نشویم، تا جان خود و دیگران را به خطر نیندازیم.

در همان روز اول برای بیش از یک ماه برای منزلمان خرید کردیم و خزیدیم داخل منزل. برای هیچ کاری خارج نشدیم تا اینکه بعد از دو ماه اول از همه صاحب خانه ی مان زنگ زد: ببینم خبری شده؟

_ خوب آره. کرونا اومده.!

_ اومده که اومده باشه. اجاره دو ماهتو تو نریختی تو حساب!

_ خوب می دونین ما الان تو قرنطینه ایم و…

سریع پرید وسط حرفم و گفت: تحفه ها! اینا واسه ی خارجیاس نه ماها. حالام هر چه زودتر می ری بانک و اجاره ی منو می ریزی به حساب. وگرنه می دونی که چی می شه.

تا آمدم حرفی بزنم قطع کرده بود.

من و مهشید در بهت این رفتار ضد انسانی و ضد کرونایی صاحب خانه بودیم که اس ام اسی از طرف بانک به گوشیم رسید: بدهکار نیمه محترم! مدتی است که قسط خود را نپرداخته اید. همین فردا با پرداخت مبلغ اصلی و جریمه ی دیرکرد، ما را خوشحال نمایید. وگرنه سه نقطه! بانک پولبان فرداهای بهترتر.!

نه اینطور نمی شد. ما به خودمان اجازه نمی دادیم که با خروجمان از خانه سلامت خودمان و دیگران را به خطر بیندازیم.

اما چند روز بعد که اس ام اس دیگری از همان بانک محترم رسید و بعد از چند تلفن تهدید آمیز صاحب خانه ی عزیزمان تصمیم گرفتیم سری به بانک بزنیم.

روز بعد هر دو نفرمان مسلح به ماسک و دستکش لاتکس و البته دستکش های یدکی و اسپری با الکل ۷۰ درصد ازدر خانه ی مان زدیم بیرون. هیجان و ترس شدیدی داشتیم. تصور می کردیم در وسط یک جنگ بزرگ با ویروس هستیم. خوشبختانه بانک نزدیک خانه ی مان بود. با مراقبت شدید وارد بانک شدیم. به محض ورود کارمند بانک گفت: ماسکتونو بی زحمت بردارین.

متعجب گفتم: یعنی چی؟ مگه نمی دونی برای سلامتی خودمون و شما ماسک زدیم.

با نگاهی عاقل اندر سفیه به من نگاه کرد و گفت: از حراست دستور داریم. باید دوربین های امنیتی صورتتونو ببینن.

مهشید گفت: ما که خلافکار و دزد نیستیم.

کارمند خیلی جدی گفت: کسی چه می دونه؟!

و مجبور شدیم ماسک هایمان را در داخل بانک برداریم.

وقتی از بانک زدیم بیرون تصمیم گرفتیم کمی میوه بخریم. مهشید گفت: باید یکم میوه بگیریم. اگه برای تقویت بدنمون در مقابل کرونا هم نباشه، برای اینکه راشیتیسم نگیریم باید بریم خرید.

به سه میوه فروشی محله سر زدیم. اما چنان شلوغ بودند که جرات نکردیم وارد شویم. در در ورودی یکی از میوه فروشی ها ایستاده بودیم و با وحشت جمعیت داخل را تماشا می کردیم که اکثرشان بی ماسک و دستکش مشغول خرید کردن بودند؛ که گدایی نزدیک شد و گفت: پول بده. الهی دست به پراید بزنی، پورشه از آب دربیاد. الهی دشمنات یکی یکی کرونا بگیرن! الهی …

دست در جیبم کردم و بیاد آوردم که ما از زمان رفتن به قرنطینه دیگر اصولا پول نقد نداریم و فقط با کارت بانکی خرید می کنیم. به گدا گفتم: شرمنده ام! پول نقد همراهم نیست. گدا این را که شنید تمام دعاهایش را به شکل برعکس و بصورت نفرین به طرف ما برگشت داد. آنقدر کولی بازی درآورد که مجبور شدیم قاطی جمعیت وارد میوه فروشی بشویم. اینجا بود که مهشید بازویم را کشید و گفت: گدارو ولش کن! قیمتارو ببین.

کم مانده بود پس بیفتم. در این مدت یکی دو ماه قیمت همه چیز دو تا سه برابر شده بود.

وقتی با کیسه ی خرید میوه به در آپارتمان رسیدیم. پدر و پسری را دیدیم. پسربچه شلوار پدرش را کشید و گفت: بابا بابا اینارو نگاه.

پدرش نیش خندی زد و گفت: پسرم از اینا فاصله بگیر. نیگاه ماسکم زدن. معلومه مریض شدن.

در واحدمان را باز کردیم تا وارد وارد شویم که مدیر ساختمان را دیدیم.

گفت: فکر کردم مثل خیلی از همسایه ها، رفتین مسافرتی، شمالی، جایی.!

گفتم: نه بابا. تو قرنطینه هستیم. الانم به اجبار رفته بودیم به بانک و خرید.

مدیر ساختمان خندید و سری تکان داد و گفت: تا جایی که می دونم و اخبار موثق دارم. تا سه چهار راه اینور و اونور، شماها تنها خانواده ی تو قرنطینه این. آفرین! من بهتون تبریک می گم.

و خنده کنان رفت. به من و مهشید احساس موجودات در حال انقراض دست داد. بعد از اینکه ده مرتبه دستهایمان و خریدهایمان را شستیم و ضد عفونی کردیم و نشستیم تا خستگی از تن به در کنیم. مهشید گفت: به نظرت نباید به ما به عنوان شهروند نمونه جایزه بدن؟ ما آخرین بازمانده قرنطینه ای ها به حساب میاییم.!

در حالیکه پرتقالی را پوست می کندم گفتم: آره! باید جایزه بدن. در همین حالتی که هستیم باید تاکسیدرمی مون کنن.

در سکوتی پرتقال خوردیم.

 

این طنز را با صدای نویسنده گوش دهید.