اون موقع ها، ولایت ما، یک حمام داشت که صبح ها قبل از طلوع آفتاب مردانه بود تا وقتی که هوا روشن می شد. بعد یکی می رفت روی پشتِ بام و با شاخکی، بوقی می کشید.

دوو دور، دوو دووررر یعنی:
آهای خانم ها، حمام زنانه شد.

خانم های گوش به بوق هم در حمله ای از پیش برنامه ریزی شده، جای مردان را می گرفتند و بودند و بودند تا وقتی آفتاب می رفت و غروب می آمد و باز با صدای بوقِ بوقچی، حمام مردانه می شد

اون زمان تمام رَتق و فَتق امور ما بچه ها زیر نظر مادر بزرگ انجام می شد. یکی از اون امور مهم، حمام کردن ما بچه ها بود که در ماه شاید یک بار انجام می شد. اون هم در تابستان.

ننه جون از زمانی که خورشید خانم بساطشو توی حیاط پَهن می کرد، آفتابه و لگن و تشتِ مسی اش رو پر از آب می کرد و می گذاشت سینه کشِ آفتاب تا بعد از ظهر که زمانِ شستشو فرا برسد، آب گرم شود.

اول نوبت آقا جلال بود و بعد من …

لخت و عور می نشستیم تو تشت و گوشت و پوستمون رو می سپردیم به کیسه های سنباده مانند و سنگ پای مادر بزرگ. شَر و شور از جایی آغاز می شد، که سوزش چشم هامون از کف صابونِ برگردون، کور می شد و کفِ پاهای زُمُخت شده و کِبِره بسته ما با کِشا کِشِ سنگِ پا دچار قلقلک می شد. ننه جون هم برای آرام کردن ما از نثار بد و بیراه و سُقُلمه و نیشگونِ ریز و درشت کوتاهی نمی کرد …



و… اما، زمستان ها تا شبِ عید، اوجِ خوشی من بود چون دو، سه مرتبه، از حمام خبری نبود ولی وقتی ننه جون با یک قوطیِ روغن وازلین حُکم می کرد که :

دست های بی صاحابتو بیار جلو،

نا غافل خبر دار می شدم که، ای داد بیداد، فردا، بی چون وچرا، از آسمان سنگِ فتنه خواهد بارید.

کجا؟ حمام.

کِی؟ از صبح زود تا لِنگِ ظهر، همراهِ ننه جون قاطیِ زن ها .. .

پشت دست ها که در اثرِ گِل بازی ها، حالا تَرَک خورده و جا به جا با خونِ خشک شده و نقش هایی برآن بسته شده، با وازلین، خوب روغن کاری می شد تا فردا با همان سنگِ خارا به جانش بیافتد که شاید دست های من هم، مثل دست های بچه های آدمی زاد شود.


گپ و گفت با هدیه صفیاری – کارآفرین در ونکوور ( فیلم کامل را تماشا کنید)


روزِ موعود، من گُم می شوم اما، دور اندیشیِ مادر بزرگ بیشتر از آنهایی است که من فکر می کردم. بالای طویله ی گاوها زیرِ کُپه ای از یونجه های خشکِ تل انبار شده پیدایم می کنند. من هم مثلِ یک صابونِ لیز از میان دست ها، سُر خورده و فرار می کنم. اما راهم را می بندند و از همه طرف محاصره ام کرده و با هو و جنجال بالاخره اسیرم می کنند…

 

 

سر انجام جز تن به قضا دادن و تسلیم چاره ای نمی بینم. حالا مظلومانه جلوی زنِ اوسای حمومی وایساده ام که به ننه جون میگه:

خانم بزرگ، این که دیگه بچه نیس، ماشالا ماشالا برای خودش نره غولی شده.

وننه جون در جواب کم نمی آورد و می گه :

خان باجی جون، نیگا به کَله ی گُندَش نکن، بَچَس والا، چیزی حالیش نیس!

و بی توجه به غُر غُرِ این و اون، لختم می کند و با یک تنبون کشون کشون می برد به جایی که همه ی زن ها از ریز و درشت لخت و عور هستند که، همه، از ننه حوا هم برهنه تر بودند … اما، انگار نه انگار، هیچ کس مرا به پشیزی هم نمی گیرد.

مطالعه کنید : بند تنبان کدخدا

من هم از خدا خواسته، نگران که نیستم هیچ، خوشحال هم بودم، تا ننه مشغولِ خوش و بِش با این و اون میشه، من خودم رو توی بخار حمام گُم و گور می کنم ….