نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی  ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است.   قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او،  لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

قسمت سیزدهم

حدود ده دقیقه بعد هنگامی که ابراهیم مطروس، فیتز را به درون میهمانسرای شیخ راشد راهنمایی می کرد با لحنی که بیشتر شباهت به نصیحت کردن داشت گفت:

« اگر من جای تو بودم علاقه زیادی به رفتن به کنار دریا و شنا کردن از خود نشان نمی­ دادم. گرچه می­دانم خارجی ها این نوع تفریحات را بیش از حد دوست دارند.»

 اما فیتز در پاسخ، توصیه ابراهیم را مودبانه رد کرد:

« نگران من نباش، کمی شنا در آب دریا برای رفع خستگی مشکلی ایجاد نمی کند .»

« هر طور خودت صلاح می­دانی ولی مراقب باش که زیاد از ساحل دور نشوی. چون خدای ناکرده ممکن است در دریا، گیر برده فروش ­ها بیافتی. یعنی همان بلائی که به تازگی بر سر چند خارجی دیگر آمده. برده فروش ­ها، خارجی ­ها را در آبهای نزدیک  جمیره به دام انداختند و آنها را به کاروان­ های عازم عربستان سعودی و عمان فروختند».

فیتز از شنیدن این خبر سخت یکه خورد:

« چی… ؟ گفتی خارجی را به بردگی بردند؟»

« بله…بله…البته بیشتر منظورم اتباع اروپایی و آمریکایی است… هر چند که برای برده فروشان این نوع برده های سفید پوست و کم طاقت به اندازه برده ­های سیاه پوست ارزش ندارند… ولی خوب… آنها برده ­های مونث خارجی را بیشتر ترجیح می­ دهند چون بازار این نوع برده ­ها در میان اعراب نسبتا گرم است!»

برده فروش ­ها، خارجی ­ها را در آبهای نزدیک  جمیره به دام انداختند و آنها را به کاروان­ های عازم عربستان سعودی و عمان فروختند!

فیتز با حیرت پرسید:

« آیا هیچ خبری از سرنوشت این برده ­ها داری و آیا تا به حال کسی برای نجات آنها اقدام کرده است ؟»

« بله، پلیس محلی امارات حدود پنج سال پیش موفق شد تعدادی از این ربوده شدگان را که در شرایط جسمی بسیار وخیمی بسر می ­بردند را پیدا کند.»

با توقف اتومبیل در جلو میهمانسرای مخصوص، فیتز شتابان از آن پیاده شد و به دنبال او راننده اتومبیل نیز چمدان­ های فیتز را از صندوق عقب بیرون آورد و آنها را یکراست به درون میهمانسرا برد. یک دربان لاغر اندام و سیه چرده که معلوم بود اهل پاکستان است چمدان ­های فیتز را از دست راننده گرفت و به طرف سرسرای هتل به راه افتاد. فیتز در حالی که با ذوق زدگی از پنجره بزرگ سرسرای میهمانسرا، آبهای خروشان خلیج فارس را تماشا می کرد به دنبال مرد پاکستانی در حرکت بود.

اتاقی که برای فیتز در نظر گرفته بودند بزرگ و مشرف به دریا بود. به برکت دستگاه­های خنک کننده، فیتز به زودی خاطره گرمای طاقت فرسای بیرون را از یاد برد و لحظاتی بعد در سرسرای اصلی میهمانسرا به چند میهمان خارجی دیگر که با لباسهای راحتی روی مبل­ ها لمیده بودند پیوست. ابراهیم مطروس نیز در جمع افراد خارجی انتظار فیتز را می کشید. با مشاهده فیتز ابراهیم او را در چند جمله کوتاه به دیگر خارجیان معرفی کرد و پس از انجام مراسم معارفه در حالی که از فیتز می­خواست تا در ساعت ۷ صبح روز بعد خود را برای دیدار با حاکم دوبی آماده کند، برای ترک مهمانسرا از جای خود بلند شد.

اما در همین لحظه یکی از خارجی های حاضر در جمع بنام جان استکس که تابعیت انگلیسی داشت رو به ابراهیم کرد و گفت:

« ما هم فردا صبح با حضرت حاکم قرار ملاقات داریم و می ­توانیم فیتز را همراه خود به قصر بیاوریم.»

ابراهیم مطروس که نشان می ­داد از شنیدن پیشنهاد مرد انگلیسی اندکی به خشم آمده بود به تلخی جواب داد:

« برنامه ملاقات شما به جای خود ولی حضرت شیخ به من گفته ­اند که مایلند با فیتز ملاقات خصوصی داشته باشند.»

ابراهیم این را گفت و با عجله از میهمانسرای مخصوص ساحلی خارج شد.