استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
سلیم سامورایی – قسمت بیست و دوم
جواترادار تا صدای سلیمسامورایی را شنید به وجد آمد و هیجانزده گفت:
-اومدیم داداش…
بعد در را باز کرد و بنای ماچ و بوسه بر صورت رفیق چندین و چندسالهاش گذاشت. با تعارف جواترادار، سلیمسامورایی به خانه رفت. چند دقیقهای حرف از اینور و آنور زدند، سپس سلیمسامورایی از جواترادار خواست که در مورد تیمورپلنگ تحقیق کند و بفهمد کجا رفته است و کی باز میگردد. درآخر استکانی چای نوشید و به عمارت بازگشت. از آن روز سلیمسامورایی هر شب به کافه میرفت؛ همان ساعتی که طلا برنامه داشت. وقتی مطمئن میشد خبری از تیمورپلنگ نیست، به خانهباغ برمیگشت.
یک شب که سلیمسامورایی در کافه بود، جواترادار خبر آورد که تیمورپلنگ به جنوب رفته است و اینطور که به دوستانش گفته است از آنجا برای آوردن جنس به شارجه میرود. سلیمسامورایی طلا را به جواترادار سپرد و او را مأمور کرد تا هرشب به آنجا سر بزند و با رفقای تیمورپلنگ طرح دوستی بریزد و از زمان دقیق بازگشتش باخبر شود. خودش هم افتاد دنبال ثبتنام در کلاس اکابر.
****
صدیقه باردار شده بود و روزهای ندیدهاش را میدید. چپ و راست دستور صادر میکرد و حشمت صادقی را از این سر باغ به آن سر راهی میفرستاد. یک روز لواشک میخواست و یک روز قرهقروت و یک روز بستنی و یک روز چای نبات. تا جایی که سلیمسامورایی به ننهاش گفت:
– نکونه این بچه آبجیمون نر و مادگی قاطی داره. یه روز هوس ترش میکونه و یه روز شیرین.
خدیجه باذوق گفت:
-اینشالله دوقلو باشه.
حشمت صادقی هم سر از پا نمیشناخت و مدام میگفت:
-صدیقجان مواظب آقامحمدرضا باش اذیت نشه… صدیقخانم خوب بخور و بخواب تا آقامحمدرضا مثل رستم دستان یَلی بشه واسه خودش.
کتایون هم تازگیها دم دمای غروب میآمد کنار استخر و به گلهای شمعدانی زل میزد. سلیمسامورایی هم که عصرها برای قدم زدن به باغ میآمد او را میدید و گهگاه او را میپایید. صدیقه هم که مدام زاغ سیاهشان را چوب میزد[1]، آتش بیار معرکه شد. صدتا حرف و سخن راست و دروغ از مردانگی و نجابت داداشسلیمش به دختر وکیل میگفت و اگر سلیمسامورایی بیمنظور از رفتار وکیل و دخترش تعریفی کرده بود، چنان به آن سخنان رنگ و لعاب میداد و به گوش کتایون میرساند که انگار عاشقی در وصف معشوقهاش شعر سروده است. چادر دورش میبست و فاصلهی بین عمارت و خانه سرایداری را برای خبرکشی چنان تند و فرز طی میکرد که اگر یکی نمیشناختش شک نمیکرد قبل از بارداری قهرمان دومیدانی بوده است. همین حرف و حرف کِشیهای صدیقه باعث شده بود که نرمنرم کتایون برای دیدن سلیمسامورایی و با او بودن بیتاب شود.
درس خواندن سلیمسامورایی و مراجعهی او به کتایون برای رفع اشکال درسی هم دیدارهای آنها را بیشتر کرده بود و رفتار بیشیلهپیله و صمیمیت سلیمسامورایی طور دیگری برای دختر وکیل تعبیر میشد. صدیقه هم از درس خواندن شوهر و برادرش جو گیر شده بود و هرجا حشمت صادقی را گیر میآورد، دستش را دور گردنش میانداخت و در حالی که شکم نیم متریاش را به او میفشرد تا فاصلهشان را کم کند، میگفت:
– حِشیجونم… حِشیجونم! نگو نه دیگه… منم میخوام برم کلاس اکابر.
حشمت صادقی هم که هر بار از حِشی حِشی کردن زنش سرمست میشد با لبخند میگفت:
– نه صدیقخانم… این یکی رو شرمندهام! آقامحمدرضا مادر میخواد. تا همون کلاس دوم که خوندی بسه.
صدیقه به التماس میافتاد و میگفت:
-تو رو خدا آقاحشمت! ننهم بچه رو نگه میداره تا از مدرسه برگردم.
این بار حشمت صادقی جدی میشد و میگفت:
-گفتم نه!
برای مطالعه بیشتر:
یکبار هم سلیمسامورایی آنها را دیده بود و بلند گفته بود:
– یعنی تو اتاق شوما یه وجب جا یافت نمیشه که دل و قلوه همونجا بده و بستون کونید؟
حشمت هم محلی به اعتراض برادر زنش نگذاشته بود، ولی صدیقه باعجله چادر ول شدهاش را روی سرش کشیده و گفته بود:
– خاکبرسرم… داداشسلیم ما رو دید!
حشمت هم که تو ذوقش خورده بود معترضانه گفت:
– دید که دید… ناسلامتی زن و شوهریم.
روزها هفته میشد و هفتهها ماه. سلیمسامورایی حسابی درگیر درس و کتاب شد و به کافه نرفت، ولی هر روز از کیوسک تلفن همگانی به محل کار جواترادار زنگ میزد و از او خبرها را میگرفت.
حوالی عصر بود که سلیمسامورایی برگهی انشایش را در دست گرفت و نزد کتایون رفت تا مطابق دفعات قبل انشایش را برای او بخواند و عیب و عیوبش رفع شود. نگاهی به برگه انشاء با موضوع «علم بهتر است یا ثروت؟» انداخت و نگاهی به کتایون کرد که لبخند بر لب تمام جانش گوش شده بود تا صدای او را بشنود.
سلیمسامورایی مؤدب گفت:
-بخونیم کتیخانوم؟
کتایون لبخند دلچسبی زد و گفت:
-بله آقاسلیم. به گوشم.
سلیمسامورایی کلاهش را روی سرش جابجا کرد، دستمالش را در جیب کتش گذاشت و صدایش را صاف کرد و خواند:
-والا خدمت باسعادت شوما عرض بشه که ما نه علم چندونی داریم و نه ثروت اون چنانی که بگیم کدوم بِیتَره! علممون که زیرِ سیکله و نصفه و نیمهاس. مزه پول هم اصلاً نمیدونیم چی هس! از زمونیکه یادمون میآد بابامون رو داربست بود و رو تیفالا گچوخاک میکوبید و ننهمون هم درگیر رختشوری و کهنهشوری بود. نه اینکه فِرک کنید من بودم و آبجی صدیق… نه بابا! این وسط مَسطا چند تا دیگه هم بودن که تو همو وقتا به خاطر مریضی عمرشونو دادن به شوما. مریضیشون سخت نبود؛ خرج دوا درمونشون رو نداشتیم. راستیتِش بابام زیر خرج زندگی کم میآورد. خونهای هم که داشتیم بابام با هزار قرض و قوله و چندرغاز ارث باباش خرید. بعدشم که بابامون از رو داربست افتاد و عمرشو داد به شوما. نور به قبرش بباره! مرد بیآزاری بود. من موندم و ننهم و آبجیصدیق و جیبی که شیپیشاش بیشتر از یه قرونیاش بود. خدا رو شکر که آبجیصدیق عروس شد و یه محمدرضا تو راه داره. شایدم دو تا محمدرضا؛ ننهم اینجوری میگه. حالا ننهم به قول خودش سرشو راحت رو بالش میذاره، ولی من میگم شاید یه محمدرضا تو راه داره و یه مریمی چون هوساش خیلی قاطی پاتیه. والا خدمت باسعادت شوما بگیم که همینقدر میدونیم اگه ثروت نباشه علم هم یُخه. ما هم اگه بابامون واسهمون پولی میذاشت مجبور نبودیم کتابامونو ماچ کونیم و بریم وردست مشحسن استکان و نعلبکی بشوریم و بعد هم بریم پیش اوسرجب و تا آرنج دستمونو تو روغنموتور و وازکازین جا کونیم. در آخر باید بگیم شرمنده شوماییم آقمعلم که نمیدونیم کدوم بِیتَره. فکر کونیم هردوتاش باید باهم باشن. مث زن و شوهر که اگه کنار هم نباشن زندگی معنی نمیده.
کتایون حسی آمیخته از غم و اندوه و دلسوزی دلش را پر کرد. زندگی سخت سلیمسامورایی و خانوادهاش در همین چند خط کامل به تصویر کشیده شد. از روی مبل بلند شد و به روی تختش نشست و یک پایش را روی آن یکی انداخت. سلیمسامورایی به ساقهای برهنه و خوشتراش او نظری انداخت. چشمهایش را بست و در دل گفت:
– اوسکریم دستم به همون جای دامنت که همیشه میگیرم و هوامو داری. این چیه که این ضعیفه پوشیده؟ نه بالا داره و نه پایین! تا چشم کار میکونه صحنههای بیناموسی داره.
سلیمسامورایی باز نگاهی به کتایون انداخت و این بار متوجه یقهی باز لباسش شد و گفت:
– مث اینکه هربار میآیم اینجا باید باید فیلم سینمایی تماشا کونیم.
[1] سر از کار کسی در آوردن