مادام پله ها را یکی دو تا کرده بود و یک نفس آمده بود بالا تا بفهمد چرا دکتر فرهان را امروز شنبه صبح مثل همه سی سال گذشته که هر روز صبح ساعت ۷ برای رفتن به کاخ دادگستری از مقابل مغازه قهوه فروشی اش رد می شد ندیده است.

دکتر فرهان وقتی به مقابل قهوه فروشی می رسید و چشمش به مادام می افتاد کلاه شاپویش را از سر برمی داشت و با لبخند می گفت:

صبح بخیر مادام

و مادام هم در حالی که کرکره ویترین مغازه را بالا می کشید در جواب می گفت:

صبح بخیر فرهان جان

مادام چند باری زنگ در آپارتمان را به صدا در می آورد، چند لحظه بعد وقتی که در به رویش باز می شود و دکتر فرهان روبدوشامبر برتن در چهارچوب در ظاهر می شود از ذوق او را در آغوش می کشد و می گوید :

 فرهان جان خیلی نگران شدم .

 

دکتر فرهان انگار کمی کلافه به نظر می آید و رو به مادام می گوید :

آرشای عزیز از امروز دوران بازنشستگیم شروع میشه .

مادام با خوشحالی و با صدای بلند می گوید :

مبارک است، مبارک است.

و به دکتر فرهان می گوید منتظر باشد تا برگردد.

مادام در مغازه به سونا، تنها دخترش، می گوید :

عمو فرهان از امروز بازنشسته شده، لطفا کمی از اون قهوه هایی که تازه از ایروان فرستاده اند داخل پاکت بریز، می خوام برای عمو فرهان قهوه درست کنم .

سونا درحالی که دانه های قهوه را در آسیاب می ریزد می پرسد :

می تونم منم همراهت بیام؟ می خوام شعرم رو که در روزنامه آلیک چاپ شده برای عمو فرهان بخونم .


پلاک ۵۲ بررسی می کند :
آیا حسین رضازاده الگوی بن لادن بود؟


مادام از سر شوق به سوی سونا می رود و می گوید :

شعر خودت ؟چرا چیزی نگفته بودی ؟اگر پاپا زنده بود حتما به تو افتخار می کرد.

سونا :

تازه دیروز چاپ شده، می خواستم برای روز تولدت سورپرایزت کنم .



مادام :  حتما دخترم، پس کرکره رو پایین بکش تا با هم به دیدن عمو فرهان بریم .

دکتر فرهان در حالی که دارد چند جرعه قهوه را سر می کشد با اشتیاق به شعر خوانی سونا گوش می دهد. صدای مادام از آشپزخانه می آید که می گوید :

برای ناهار امروز دلمای دستپخت مادام آرشالویس داریم .

زنگ تلفن خانه به صدا در می آید, دکتر فرهان گوشی را برمی دارد و با آن سوی خط شروع به صحبت می کند :

 . . . چرا که نه، با کمال میل، اما آریا جان من دو مهمان عزیز هم با خود دارم .

بعد از پایان مکالمه دکتر فرهان رو به مادام و سونا می گوید :

ما برای آخر هفته به مزرعه برادرزاده ام، مهندس آریا، در نزدیکی رشت دعوت شده ایم.

سونا از خوشحالی هورا می کشد و مادام با شنیدن نام زادگاهش خوشحالی به زیر پوستش می دود.

از مهدی توکلی بخوانید:

داستان کوتاه : کویِ جـنـت

داستان کوتاه: پاییز پراگ

داستان کوتاه: دلباغ

* * *

دکتر فرهان از آریا می خواهد که او و مادام را برای یک پیاده گردی دو نفره به داخل شهر ببرد. چند دقیقه بعد آن ها وارد شهر می شوند و با گذر از چند خیابان به ابتدای خیابان سعدی می رسند، مادام از آریا می خواهد که اتومبیل را متوقف کند و رو به دکتر فرهان می گوید :

همین جا پیاده بشیم .

آریا و سونا از دکتر فرهان و مادام خداحافظی می کنند و از آنها دور می شوند. مادام بالا و پایین خیابان را با دقت نگاه می کند و بعد دست دکتر فرهان را می گیرد و به دنبال خود می برد. چند لحظه بعد هر دو مقابل کافه قنادی نگین ایستاده اند، کافه پاتوق سال های دور مادام و دوستان همکلاسی اش بود که در روزهای پنج شنبه بعد از تعطیلی دبیرستان به این جا می آمدند و پای سیب و بستنی می خوردند.

در داخل کافه دکتر فرهان از مادام می خواهد که پشت یک میز خالی بنشیند و خودش به سوی پیشخوان قنادی می رود و سفارش یک کیک کوچک و یک عدد شمع می دهد، و بعد به پیش مادام برمی گردد و در کنار او روی یک صندلی پشت میز می نشیند. مادام شروع می کند از خاطرات خوش زندگی در شهر رشت می گوید.

گارسن از پشت سر نزدیک می شود و سینی کیک با یک شمع روشن در میان آن را بر روی میز می گذارد و به سوی پیشخوان برمی گردد. دکتر فرهان جعبه ایی کوچک که روپوشی از مخمل دارد از جیب بغل پالتویش درمی آورد و در آن را باز می کند، حلقه ایی در میان جعبه قرار دارد، دکتر فرهان جعبه را به سوی مادام می گیرد و می گوید :

مادام آرشالویس عزیز تولدت مبارک، امیدوارم این لحظه سپیده دم زندگی جدیدمون باشه .

مهدی توکلی تبریزی _ مرداد ۱۴۰۰