نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی  ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است.   قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او،  لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

قسمت بیست و هفتم


فیتز آن شب تحت تاثیر خستگی، سنگینی هوای شرجی و نشئه مشروبی که در خانه سپه نوشیده بود، به محض رفتن به تختخواب به چنان خواب عمیقی فرو رفت که در بامداد روز بعد اگر پیتر خدمتکار پاکستانی اش او را از خواب بیدار نمی کرد شاید تمام روز را در رختخواب باقی می ماند. خانه مسکونی فیتز از معدود خانه هایی بود که مجهز به سیستم ایر کاندیشن بود و خنکی مطبوع داخل خانه بر خلاف هوای گرم و شرجی بیرون هر آدم خسته ای را به خوابیدن و غلتیدن بر بستر تشویق می کرد اما هنگامی که پیتر با ورود به اتاق خواب فیتز او را بلند بلند به نام صدا کرد فیتز چاره ای جز برخاستن نداشت. خدمتکار پاکستانی به روش هندی ها فیتز را صاحب صدا می کرد:

«صاحب، صاحب بلند شوید آقای استکس به دیدن شما آمده.»

و فیتز همانطور که در بستر می غلتید با صدای کشداری به پیتر دستور داد که با قهوه از استکس پذیرایی کند ولی باز هم پیتر دست بردار نبود:

«صاحب، من قبلا یک فنجان قهوه برای آقای استکس ریخته ام اما او اصرار دارد که باید فورا شما ببیند.»

سرانجام فیتز از بستر خارج شد و برای گرفتن دوش و تعویض لباس به حمام مجاور اتاق خوابش رفت. او در همان حال به خدمتکارش دستور داد تا با دادن قهوه همچنان آقا استکس را سرگرم کند.

فیتز چندان شتابی برای روبرو شدن با استکس از خود نشان نمی داد به همین سبب بعد از گذشت حدود بیست دقیقه در حالیکه کفش راحتی به پا و پیراهن و شلوار گل و گشادی بر تن داشت در آستانه اتاق پذیرایی ظاهر شد.

فیتز همراه به این انگلیسی خونسرد و کم حرف به دیده شک و تردید می نگریست. بینی عقابی، طرز تکلم و رفتار ظاهری استکس همگی حکایت از آن داشت که او به یکی از خانواده های اشرافی و قدیمی انگلیس تعلق دارد. فیتز با گفتن جمله ” صبح بخیر ” از جان استکس استقبال کرد.

« صبح بخیر فیتز، از اینکه در این وقت صبح تو را از بستر بیرون کشیدم پوزش می خواهم.»

« نه، اصلا مهم نیست. دیشب خیلی دیر خوابیدم.»

« به نظر می رسد که در این اواخر سرت خیلی شلوغ است.»

«اینطورها هم که می گویی نیست.»

هارکورت تورن ول احتمالا ظرف چند روز آینده وارد دوبی خواهد شد و نخستین اقدام ما بعد از آمدن تورن ول تلاش برای جمع آوری حدود یک میلیارد دلار پول از حکام کشورهای عربی خلیج جهت اجرای نقشه ایست که قبلا درباره اش با تو صحبت کرده ام.

فیتز با گفتن این جمله قصد داشت تا آنجا که ممکن بود از بحث کردن با این انگلیسی کهنه کار پرهیز کند به همین سبب تلاش می کرد به هر ترتیب شده او را دست به سر کند.

« در این وقت سال کار کردن در فضای باز و زیر تابش آفتاب سوزان خلیج واقعا طاقت فرساست. از تو چه پنهان من علاقه زیادی به کار کشتی سازی دارم و الان مدتی است که به کمک عبدالحسین عبدالله مشغول فراگرفتن فن ساختن لنج های سریع السیر هستم.»

استکس لبخند معنی داری تحویل فیتز داد:

«بله حق با توست اتفاقا تو درست انگشت روی اصل مطلب گذاشتی!»

فیتز با شنیدن این جمله حالت جدی تری به خود گرفت و در حالیکه سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند جرعه ای از فنجان قهوه را که پیتر برایش آورده بود سر کشید و پرسید:

« متوجه منظورت نشدم. حاشیه روی نکن، هرچه در کله ات داری بیرون بریز.»

اما جان استکس هم به نوبه خود نمی خواست دستش را فورا رو کند:

« اولین موضوعی که می خواستم با تو در میان گذارم مربوط به سفر قریب الوقوع هارکورت تورن ول به دوبی است. او احتمالا ظرف چند روز آینده وارد دوبی خواهد شد و نخستین اقدام ما بعد از آمدن تورن ول تلاش برای جمع آوری حدود یک میلیارد دلار پول از حکام کشورهای عربی خلیج جهت اجرای نقشه ایست که قبلا درباره اش با تو صحبت کرده ام.»

بهتر است این صحبت ها را به وقت دیگری موکول کنیم چون در حال حاضر من چشم به راه خانم جوانی هستم که در سفارت آمریکا در تهران کار می کند و قرار است برای مدت یک هفته در دوبی میهمان من باشد.

فیتز سری تکان داد ولی چیزی نگفت. سکوت فیتز جان استکس را به ادامه صحبت تشویق کرد:

«البته این اولین سفر تورن ول به منطقه خیلج خواهد بود و تو باید سعی کنی هموطن خودت را با اوضاع و احوال اینجا آشنا سازی.»

فیتز که وانمود می کرد در آن وقت صبح هیچ علاقه ای به شنیدن صحبت های جان استکس ندارد سری تکان داد و گفت:

« بهتر است این صحبت ها را به وقت دیگری موکول کنیم چون در حال حاضر من چشم به راه خانم جوانی هستم که در سفارت آمریکا در تهران کار می کند و قرار است برای مدت یک هفته در دوبی میهمان من باشد. به این دلیل برای من امکان پذیر نیست که یکی از اتاق هایم را در اختیار تورن ول قرار دهم و فکر می کنم او با اقامت در میهمانسرای مخصوص حاکم دوبی بهتر بتواند با اوضاع این منطقه آشنا شود.»

« خیلی متاسفم فیتز. متاسفانه میهمانسرای شیخ راشد فاقد سیستم خنک کننده است و تورن ول ناچار خواهد بود در هتل کارلتون در ناحیه دیره اقامت کند. من مایلم که به تورن ول در اینجا از هر جهت خوش بگذرد چون او جوان است و به زندگی شبانه از همان نوعی که خودت بهتر می دانی علاقه زیادی دارد. متاسفانه فعلا در دوبی جایی برای این قبیل خوشگذرانی ها پیدا نمی شود مگر آنکه شما آمریکائی ها پیش قدم شوید و چند تا هتل و بار و کاباره در این حوالی ایجاد کنید!»

فیتز بی اعتنا به پیشنهادهای استکس پرسید: «چه برنامه ای برای ایام اقامت تورن ول در اینجا تدارک دیده ای ؟»

این هدفی است که بعد از ایجاد امپراطوری خبری و تبلیغاتی مورد نظر ما خود به خود بر آورده خواهد شد. تورن ول در نامه ای به من اطلاع داده که می تواند مجله لایف را از کنسرسیوم تایم خریداری کند.

« فعلا منتظر دریافت پاسخ نامه هایی هستم که برای سران عرب نوشته ام.»

« به این ترتیب قصد داری که دست مرا هم در این ماجرا بند کنی ؟ »

« بله، ما باید به کمک تو رهبران عرب را قانع کنیم که صمیمانه تصمیم داریم با پول آنها در آمریکا برایشان کاری انجام دهیم!»

« این را جدی می گوئی؟»

جان استکس لحظه ای خیره خیره فیتز را برانداز کرد:

« بله، تصمیم ما کاملا جدی است. چون تقریبا همه اعراب می دانند که تو را به خاطر حمایت از آرمان آنها از خدمت در ارتش آمریکا بازنشسته کرده اند.»

« خوب این یک طرف قضیه است ولی من شناختی از افکار تو و هارکورت تورن ول ندارم. آیا شما دو نفر به راستی قصد دارید برای رساندن صدای اعراب به گوش آمریکاییان تلاش کنید ؟ »

« البته این هدفی است که بعد از ایجاد امپراطوری خبری و تبلیغاتی مورد نظر ما خود به خود بر آورده خواهد شد. تورن ول در نامه ای به من اطلاع داده که می تواند مجله لایف را از کنسرسیوم تایم خریداری کند.»

مجله لایف

« در این صورت بعد از بررسی جوانب مسئله ممکن است در اجرای این نقشه با شما همکاری کنم.»

«ضمنا باید به اطلاعت برسانم که تورن ول این موضوع را با اغلب هیئت های نمایندگی عرب در سازمان ملل در میان گذشته و نظر موافق آنها را جلب کرده است. به گفته تورن ول روسای هیئت های نمایندگی عرب به خصوص از شنیدن خبر همکاری تو با این طرح ابراز خشنودی کرده اند.»

« بسیار خوب، جزئیات مسئله را بعد از آمدن تورن ول مورد بررسی قرار میدهیم اما من تا حدود یک ماه دیگر برای انجام یک ماموریت دو هفته ای دوبی را ترک خواهم کرد.»

« از اینکه با ما همکاری می کنی خیلی خوشحالم و امیدوارم تا چند روز دیگر با آمدن تورن ول همه کارها روبراه شود.»

در این هنگام زنگ در خانه فیتز به صدا در آمد و لحظه ای بعد فندر براون در حالیکه پیتر خدمتکار منزل پیشاپیش او در حرکت بود در آستانه اتاق پذیرایی ظاهر شد. جان استکس با مشاهده فندر براون از جا برخاست و بعد از یک سلام و احوالپرسی کوتاه خود را برای رفتن آماده کرد. فندر براون با این تصور که ورود او به خانه فیتز سبب برهم خوردن صحبت های او و جان استکس شده است به پوزش خواهی پرداخت اما فیتز با جمله ای خیال او را آسوده کرد:

« مسئله مهمی نیست. اینجا یک سرزمین عربی است و باید مثل عربها سرزده و بدون قرار قبلی به خانه این و آن وارد شد.»


با رفتن جان استکس، فیتز و فندر براون صحبت های خود را درباره طرح ساختن یک انبار نگهداری لوازم فنی در کنار خور نزدیک کارگاه کشتی سازی عبدالحسین عبدالله آغاز کردند. در همان حال پیتر به سبک عرب ها، فنجان های قهوه آن دو را یکی پس از دیگری از قهوه جوشی که در دست داشت پر می کرد تا آنکه سرانجام به اشاره فیتز پیتر از اتاق خارج شد و او را با میهمان تازه واردش برای انجام گفتگوهای جدی تر تنها گذاشت. با رفتن پیتر فندر براون رشته صحبت را به دست گرفت:

«از تو چه پنهان من به در خواست شیخ راشد برای دیدن تو به خانه ات آمده ام. شیخ راشد به سبب اعتماد فوق العاده ای که به تو دارد مایل است که تو هم در فعالیت های نفتی ما مشارکت داشته باشی.»

فیتز از اینکه می دید از هنگام بازگشت از ایران شیخ دوبی او را به حضور نپذیرفته و همواره از طریق اشخاص ثالث با او ارتباط برقرار کرده احساس شگفتی می کرد ولی به سبب آشنایی با خلق خو و سنت های رایج در میان اعراب از این بابت چندان نگران نبود.

فیتز از شنیدن این مطلب قیافه شادمانه ای به خود گرفت:

« من از هر جهت خود را مرهون حمایت های شیخ راشد می دانم چون بدون این حمایت ها نمی توانستم در اینجا کاری صورت دهم.»

دیدار و مصاحبه مترجم این داستان با شیخ راشد، حاکم سابق دوبی - ۱۳۵۴ شمسی
دیدار و مصاحبه مترجم این داستان با شیخ راشد، حاکم سابق دوبی – ۱۳۵۴ شمسی

فیتز با بیان این مطلب از اینکه می دید از هنگام بازگشت از ایران شیخ دوبی او را به حضور نپذیرفته و همواره از طریق اشخاص ثالث با او ارتباط برقرار کرده احساس شگفتی می کرد ولی به سبب آشنایی با خلق خو و سنت های رایج در میان اعراب از این بابت چندان نگران نبود. فیتز به این حقیقت واقف بود که برای تثبیت شهرت خود به عنوان یک آمریکایی طرفدار اعراب و فردی که از هر جهت می تواند طرف اعتماد واقع شود هنوز راه نسبتا درازی در پیش دارد. به علاوه او در آستانه اجرای یک رشته عملیات مسلحانه مخاطره آمیز برای حمل محموله طلای قاچاق به سواحل هند بود و چنانچه در انجام این ماموریت ناچار می شد به روی نگهبانان گارد ساحلی هند آتش بگشاید و به عنوان یک جنایتکار دستگیر شود چنان جنجالی در عرصه بین المللی به وجود می آمد که مسلما از هیچ جهت به سود و صلاح حاکم دوبی و دستیاران او نبود. البته مجید جابر قبلا به فیتز تفهیم کرده بود که در صورت وقوع چنان حادثه ای باید هر گونه وابستگی و همکاری با شیخ راشد را انکار کرده وانمود کند راسا عملیات را انجام داده است. مجید جابر همچنین به فیتز گفته بود که تنها بعد از پایان موفقیت آمیز ماموریت حمل محموله طلا به سواحل هند شیخ راشد حاضر خواهد شد بار دیگر او را به حضور بپذیرد. فندر براون که در آن لحظات از توفان درونی فیتز بی خبر بود تلاش می کرد به هر نحو که شده علاقه فیتز را با نشان دادن در باغ سبز به همکاری با خود جلب کند:

« طبق اطلاعات واصله مهندسان حفاری، در جریان عملیات لرزه نگاری به چند حوزه نفتی در ناحیه موسوم به نفتی در ناحیه موسوم به حوزه فتح برخورد کرده اند که در فاصله چهارده – پانزده کیلومتری جزیره ابوموسی متعلق به امارت شارجه واقع شده که امارت عجمان نیز بر آن ادعای مالکیت دارد. امتیاز کشف نفت در این حوزه هنوز به هیچ شرکتی واگذار نشده و حاکم عجمان هم کمترین اطلاعی از وجود چنین ذخایر نفتی در آبهای ساحلی خود ندارد.»

فیتز با خونسردی پرسید:

« در این صورت چرا شرکت نفت دوبی برای بهره برداری از آن اقدام نمی کند ؟»

« به دلیل آنکه حاکم دوبی از این بابت در معذور قرار دارد.»

« برای رفع این مشکل از من چه کاری ساخته است ؟»

« نکته اصلی همین جاست. تو باید نزد حاکم عجمان بروی. او احترام خاصی برای تو قائل است. از او بخواه که امتیاز بهره برداری از حوزه های نفتی ساحلی عجمان را برای مدت دو تا سه سال به تو واگذار کند و آن وقت تو به اتکا این امتیاز با چند شرکت عمده نفتی قراردادهایی امضا خواهی کرد و از شرکت های طرف قرارداد خواهی خواست تا کلیه تجهیزات مربوط به عملیات کشف و استخراج نفت در آن منطقه را منحصرا از طریق تشکیلات متعلق به من که در دوبی مستقر است تهیه کنند.»

« پس تکلیف ادعاهای شارجه چه می شود ؟ »

غلامرضا کیامهر
غلامرضا کیامهر، مترجم این داستان

« خوشبختانه عملیات لرزه نگاری نشان داده که در آب های ساحلی امارت شارجه منابع نفتی چندان قابل ملاحظه ای وجود ندارد و حوزه های نفتی ابوموسی نیز به مراتب فراتر از محدوده قانونی آبهای ساحلی این جزیره واقع شده (۱) و شیخ شارجه نمی تواند ادعایی بر آنها داشته باشد!»

به نظر می رسید که فیتز رفته رفته به پیشنهادهای فندر براون احساس علاقه می کند:

« صحبت های تو هیجان انگیز و جالب است ولی تو به چه دلیل تصور می کنی که حاکم عجمان ممکن است چنین امتیاز بزرگی را برای من قائل شود؟»

فندر براون بی درنگ جواب داد:

« بدون اتلاف وقت خودت را به حاکم عجمان برسان و موضوع را با او در میان بگذارد. در این راه شیخ راشد هم به خاطر ۲۰ درصد سهمی که از قرارداد نصیبش خواهد شد از تو حمایت می کند!»

حالا دیگر فیتز حسابی هیجان زده شده بود:

« اینطور که پیداست درهای پول و ثروت از هر سو به روی من گشوده شده ولی فکر می کنم بهتر است شیخ راشد توصیه نامه ای درباره من خطاب به حاکم عجمان بنویسد اما راستی نام حاکم این امارت چیست ؟»

« شیخ حمد بن سلطان آل سلیم. او مرد سالمندی است و از سال ۱۹۲۹ تاکنون بر این امارت حکمروایی می کند. تو برای رفتن نزد او به نامه ای نیاز نداری. تنها کافی است هنگام ملاقات با او بگویی که مجید جابر تو را فرستاده است. مجید جابر برای حاکم عجمان مساوی با شیخ راشد است. به هر صورت هر چه نامه نگاری کمتر صورت گیرد به صلاح همه است.»

فیتز سری به نشانه تایید گفته های فندر براون تکان داد:

« بسیار خوب من سری به این آقای شیخ حمد میزنم تا ببینم چه کاری از دستش ساخته است.»

فندر براون که از شنیدن جواب مساعد فیتز در پوست نمی گنجید گفت:

« تو راه صحیحی را انتخاب کردی. به قول معروف تا تنور شهرت و محبوبیت تو در میان عرب ها داغ است باید نان را چسباند. تو فعلا به قهرمان آرمان اعراب مبدل شده ای فقط انتظار دارم مرا مرتبا در جریان کارها قرار دهی.»

« خیالت آسوده باشد فعلا من باید برای ارسال یک تلگراف به تهران عازم ناحیه خور بشوم.»


(۱) ظاهرا این مسئله مربوط به زمان قبل از تسلط ایران بر جزایر ابوموسی و تنب بزرگ و کوچک است. مترجم

ادامه دارد