نویسنده :

رابین مور برگردان :

غلامرضا کیامهر

 ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث چهار دهه اخیر منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

قسمت بیست و یکم

آن روز صبح فیتز برنامه کار خود را طوری تنظیم کرده بود تا دقیقا در راس ساعت مقرر وارد سفارت آمریکا در تهران شود. او بعد از اتمام کارهایش در شعبه فرست نشنال بانک نیویورک ، عازم محل سفارت آمریکا شد. فیتز درست در ساعت ۱۱:۳۰ پیش از ظهر بدون قرار قبلی پا به دفتر منشی ژنرال فیلدینگ گذاشت. منشی ژنرال فیلدینگ با مشاهده فیتز انگار که با یک مرده از گور برگشته روبر شده دچار حیرت شده بود گفت:

«خدای من، این شما هستید جناب سرهنگ فیتزلود! ما مدتها است که در جستجوی شما هستیم؟»

فیتز لبخند شیطنت آمیزی تحویل داد و گفت:

«جای زیاد دوری نرفته بودم. همین دوروبرها بودم حالا هم آمده ام سرو گوشی اینجا آب بدهم ببینم اوضاع از چه قرار است ؟»

« من هم اکنون ورود شما را به ژنرال فیلدینگ اطلاع میدهم.»

لحظاتی بعد فیتز در میان استقبال به ظاهر گرم ژنرال فیلدینگ وارد دفتر کار او شد.

«چه اتفاق غیر منتظره ای.. اصلا باورم نمی شد که به این زودی ها با تو روبرو شوم… تو هنوز همان فیتزلود شگفت انگیز هستی! »

« ولی من فکر می کردم از یاد همه رفته باشم!»

ژنرال فیلدینگ بدون مقدمه چینی وارد اصل مطلب شد:

«فیتز، چرا موقع ترک خدمت مدارکت را تحویل ندادی؟ منظورم گذرنامه سیاسی، کارت شناسائی و بقیه اوراق هویت تو است که بعضی از آنها به وسیله شخص شاه امضا شده. تو با عمل خودت باعث خشم جناب سفیر شده ای. او هنوز موضوع را با شاه در میان نگذاشته چون از آن بیم داشته که موجب کدورت خاطر شاه شود ؟ »

فیتز در پاسخ ژنرال فیلدینگ با خونسردی شانه ای بالا انداخت:

«اصلا جای نگرانی نیست، اوراق و مدارک من در جای مطمئنی است. روزی که به خدمت من خاتمه دادید آنقدر دستپاچه بودید که یادتان رفت آنها را از من مطالبه کنید به همین سبب پیش از عزیمت به دوبی کلیه مدارک و اوراق سیاسی مربوط به خودم را در صندوق امانات شعبه فرست نشنال بانک نیویورک به امانت گذاشتم و عازم سفر شدم.

« آیا این مدارک همین حالا همراه تو است ؟»

«نه… همانطور که گفتم آنها در صندوق امانات بانک نگهداری می شود و هر وقت که بخواهید آنها را به شما تحویل خواهم داد.»

« بسیار خوب فیتز… حالا ما مجبور نیستیم خبر مفقود شدن این مدارک را به شاه بدهیم. خود من هم به امانت داری تو اطمینان دارم و همین چند روز پیش سعی کردم خیال جناب سفیر را از بابت مدارک سیاسی تو آسوده کنم. اما مشکل ما پیدا کردن تو بود چون اگر این مدارک به دست افراد ناباب بیفتد، از آنها سوءاستفاده های زیادی خواهند کرد. مثلا می توانند به کمک این اسناد دست به عملیات حمل قاچاق بزنند و آزادانه در سرتاسر ایران رفت و آمد کنند بی آنکه کسی مزاحم کارشان شود! »

در این هنگام ژنرال گوشی تلفن را برداشت و از منشی خود خواست ارتباطش را با سفیر برقرار کند. برقراری ارتباط تلفنی میان ژنرال فیلدینگ و دفتر سفیر بیشتر از چند لحظه بطول نیانجامید. فیلدینگ در این گفتگوی کوتاه ماجرای دیدارش با فیتزلود و مدارک سیاسی و اوراق هویت او را برای سفیر آمریکا توضیح داد و او را مطمئن ساخت که در آینده بسیار نزدیک مدارک را از فیتز تحویل خواهد گرفت. چهره ژنرال فیلدینگ بعد از مکالمه تلفنی با سفیر درخشندگی خاصی پیدا کرده بود. درست مانند بیماری که از زیر دست جراح سالم بیرون آمده باشد.

او حالا به خود حق می داد تا درباره مسائل متفرقه با همکار سابق خود گفتگو کند.

 در نواحی جنوبی مسقط و عمان در ایالت ظفار – عوامل چین کمونیست سرگرم سازمان دادن یک جنبش مسلحانه کمونیستی هستند. چنانچه آنها در کارشان موفق شوند و با برپا کردن یک قیام کمونیستی زمام امور این منطقه را به دست بگیرند کنترل تنگه هرمز و پس از آن عنان اختیار سرتاسر منطقه خلیج فارس را به دست خواهند گرفت. به نظر من تنها راه مقابله با این خطر، تشویق شاه به حمایت نظامی از سلطان عمان است!

«خوب، فیتز، این روزها مشغول چه کارهایی هستی؟»

فیتز که تا آن روز برخی از مقدمات مربوط به اجرای نقشه قاچاق اسلحه را فراهم ساخته بود و قصد داشت اطلاعات بیشتری درباره اوضاع و احوال داخلی سفارت و روابط آن با شاه کسب کند با خونسردی به پرسش ژنرال فیلدینگ پاسخ داد:

«فعلا دارم خودم را با زندگی غیرنظامی تطبیق می دهم. مدتی در دوبی بودم. دلیل آمدنم به اینجا هم آن بود تا درباره توطئه های براندازی که از ناحیه کمونیست ها در منطقه خلیج فارس در حال انجام است اطلاعاتی در اختیارتان قرار دهم.»

جنگ ظفار

شنیدن عبارت توطئه های کمونیستی حساسیت حرفه ای ژنرال فیلدینگ را برانگیخت چون تصور می کرد گزارش فیتز می تواند خوراک بسیار مناسبی جهت عرضه کردن به شخص سفیر برایش باشد به ویژه آنکه ژنرال فیلدینگ به قابلیت اطلاعاتی فیتز اعتقاد و اطمینان زیادی داشت:

« منظورت از عملیات براندازی چیست و چه ابعادی دارد ؟ »

«طبق اطلاعاتی که به دست من رسیده در نواحی جنوبی مسقط و عمان در ایالت ظفار – عوامل چین کمونیست سرگرم سازمان دادن یک جنبش مسلحانه کمونیستی هستند. چنانچه آنها در کارشان موفق شوند و با برپا کردن یک قیام کمونیستی زمام امور این منطقه را به دست بگیرند کنترل تنگه هرمز و پس از آن عنان اختیار سرتاسر منطقه خلیج فارس را به دست خواهند گرفت. به نظر من تنها راه مقابله با این خطر، تشویق شاه به حمایت نظامی از سلطان عمان است!» « آیا تو به چنین راه حلی واقعا اعتقاد داری ؟»

بانوان در ارتش ایران

«بله، شکی نیست. من همین چند شب پیش در ضیافت شام حاکم دوبی با سرهنگ باترس فرمانده انگلیسی نیروهای ارتش امارات متصالح آشنا شدم و جزئیات ماجرا را از زبان او شنیدم. به نظر من هیچ بعید نیست که در آینده نزدیک خبردار شویم سلاح های ارسالی ما برای کردهای عراقی از نواحی تحت کنترل چریک های کمونیست ظفاره سر در آورده.» «واقعا جای تاسف است که ما تا به امروز از چنین واقعه ای بی اطلاع بوده ایم.»

فیتز که موقع را برای طرح سئوال اصلی و کسب اطلاعات مورد نظر خود مناسب یافته بود با لحنی معصومانه پرسید: «راستی ژنرال فیلدینگ، در حال حاضر آمریکا چه نوع سلاح هایی برای کردهای عراقی میفرستد. آیا ارسال مسلسل های M24 برای کردها همچنان ادامه دارد ؟»

ژنرال فیلدینگ ساده لوحانه پاسخ داد:

«بله… نوع سلاح های ارسالی کماکان مثل گذشته است… برای نبردهای کوهستانی مسلسل های M24 از هر اسلحه ای موثرتر است.»

«به این ترتیب ارسال سلاح ها هم مانند گذشته توسط سرهنگ ناظم صورت می گیرد ؟ »

ژنرال فیلدینگ خواست به این پرسش فیتز هم پاسخ دهد اما به ناگاه از صحبت کردن بازایستاد و با لحن ملامت باری گفت:

«فیترز، مثل اینکه فراموش کرده ای من یک مسئول اطلاعاتی هستم و حق ندارم این قبیل اطلاعات را برای افراد غیر مسئول فاش کنم!»

فیتز که درس خود را از قبل آماده کرده بود در قبال ژنرال فیلدینگ از میدان بدر نرفت.

«ولی ژنرال، فراموش نکنید که در این معامله اطلاعاتی شما بیشتر از من سود می برید.»

« به هر صورت تو فعلا یک فرد بازنشسته هستی.»

فیتز که بنا به سابقه حرفه اطلاعاتی مایل نبود حس کنجکاری ژنرال فیلدینگ را بیش از حد تحریک کند راه مصالحه با او را در پیش گرفت:

«حق با شماست ژنرال، اصلا من موقعیت خودم را فراموش کرده بودم!»

در این حال ژنرال فیلدینگ که گوئی نکته مهمی به خاطرش رسیده بود با لحنی صمیمانه تر از گذشته فیتز را مخاطب قرار داد و گفت:

«دوست عزیز، چیزی به تعطیل شدن بانک باقی نمانده. من یکی از افرادم را با اتومبیل همراه تو می فرستم تا بعد از دریافت مدارک از صندوق امانات بانک آنها را به این مامور تحویل دهی.»

ژنرال فیلدینگ بی آنکه منتظر پاسخ فیتز باقی بماند دوباره گوشی تلفن را برداشت و به منشی خود دستور داد تا سروان پورتز را هر چه زودتر نزد او بفرستد. لحظه خداحافظی فرا رسیده بود. در همین لحظه سروان پورتز افسر اطلاعاتی سفارت هم وارد دفتر کار فیلدینگ شد و بعد از آشنایی با فیتز به همراه او راه خروج از دفتر کار ژنرال فیلدینگ را در پیش گرفت. در بیرون سفارت سروان پورتز نگاهی به ساعتش انداخت و با نگرانی از فیتز پرسید:

«بانک چه ساعتی تعطیل میشود ؟ »

«ساعت دوازده»

«به این ترتیب وقت زیادی برای ما باقی نمانده.»

«بله، حق با شماست.»

اتومبیل سرویس سفارت آمریکا حدود ساعت دوازده و ده دقیقه بعد از ظهر در برابر ساختمان شعبه فرست نشنال بانک نیویورک توقف کرد. سروان پورتز نمی دانست که فیتز قبل از آمدن به سفارت توصیه نامه ای از سوی تیم مکلارن به مدیر بانک داده و علاوه بر دریافت یک اعتبار ده هزار دلاری همکاری کامل او را در اجرای نقشه هایش جلب کرده است. فیتز در دیدار با مدیر بانک از او خواسته بود تا بعد از ساعت دوازده صندوق امانات بانک را بروی هیچ کسی حتی سفیر آمریکا هم باز نکند. سروان پورتز در برابر درهای آهنی بانک که به روی مشتریان بسته شده بود هاج و واج ایستاده بود. فیتز ضمن تظاهر به همدردی با سروان پورتز دستی روی شانه او گذاشت و گفت:

«اصلا جای نگرانی نیست. من خودم فردا صبح مدارک را از بانک تحویل می گیرم و آنها را به تو تحویل می دهم.»

سروان پورتز با لحن خشم آلود و هیجان زدهای پیشنهاد فیتز را رد کرد:

«ولی جناب سفیر و ژنرال فیلدینگ همین امروز منتظر دریافت مدارک هستند. آنها چند روز است از شدت ناراحتی خواب و خوراک ندارند.»

«به هر صورت راه دیگری وجود ندارد… باید تا فردا صبح صبر کنید»

«چرا، راه دیگری هم هست، جناب سفیر شخصا به مدیر بانک دستور خواهد داد.»

«بسیار خوب، هر کاری که می خواهید بکنید، فعلا من با یک دوست قرار صرف ناهار دارم. هر وقت آقای سفیر دستورش را به مدیر بانک صادر کرد می توانی به سراغ من بیایی.»

بعد از مقداری بگو مگو سرانجام سروان پورتز موافقت کرد تا فیتز را در برابر رستورانی نزدیک کلوپ فرانسه پیاده کند. فیتز چند دقیقه ای در داخل سالن رستوران منتظر ماند و هنگامی که از رفتن اتومبیل حامل سروان پورتز اطمینان حاصل کرد از رستوران بیرون آمد و به طرف کلوپ فرانسه به راه افتاد.

در بار کلوپ فرانسه سرهنگ ناظم انتظار فیتز را می کشید. آن دو بعد از احوالپرسی های مقدماتی برای صرف ناهار میزی را در گوشه خلوتی از سالن رستوران انتخاب کردند. ناظم قبل از هر چیز به فیتز به چشم یک رقیب عشقی نگاه می کرد تا یک همکار اطلاعاتی سابق. در نظر او فیتز مانع بزرگی محسوب می شد که اجازه نمی داد او آزادانه به لیلا اسمیت افسونگر دسترسی پیدا کند.

بعد از دادن سفارش مشروب و غذا سرهنگ ناظم که شتابزده تر از فیتز به نظر می رسید علت تقاضای او را برای ترتیب دادن چنین دیداری جویا شد:

«دوست دارم بدانم به چه کارهایی مشغولی و چرا با این عجله خوستار ملاقات با من شدی ؟»

فیتز مثل کسی که می خواهد مطلب کاملا محرمانه ای را با سرهنگ ناظم در میان گذارد نگاهی محتاطانه به اطراف انداخت و گفت:

«من مسئولیت خیلی مهمی را به عهده گرفته ام که هدف اصلی آن مقابله با جنبش کمونیستی در منطقه خلیج فارس است و ماجرای استعفا و کناره گیری منهم فقط سرپوشی بر روی این فعالیتها بود!»

«اتفاقا من هم درباره این مسئله و اینکه تو بر ضد یهودیان و به سود اعراب موضع گرفته باشی دچار شک و تردید بودم.» «خوشبختانه در این فعالیت ها تو هم می توانی نقش مهمی ایفا کنی که البته پاداش بزرگی هم در انتظارت خواهد بود. پول فراوان و بی حساب و کتاب.»