طنز پرداز : داوود قنبری

خاطرات یک روانپزشک

امروز شاهد یک اتفاق عجیب در مطبم بودم. از لحظه‌ای که آخرین مریض وارد شد پوست بدنم مور مور شد. سرمای خاصی را در تمام بدنم احساس کردم. وقتی نشست. بر طبق یک عادت حرفه ای در همان ابتدا اسمش را پرسیدم. با صدایی که انگار از ته چاه می آمد،گفت:‌ "من روح پدر هملت هستم."

سرم را بالا آوردم و با لحنی آرام و مطمئن و حرفه ای گفتم: اشکال نداره جانم. من تو همین مطب خیلی از مشاهیر رو دیدم و همشونو درمان کردم.

گفت: نه نه! متوجه نیستی، من روح پدر هملت هستم.

به گمانم در چشمانم خواند که حرفش را باور نمی کنم. چرا که ناگهان از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به پرواز کردن داخل اتاق. من از شدت وحشت خشکم زده بود و به خودم بابت انتخاب این شغل لعنت می فرستادم. اما به گمانم این روح آنقدرها هم پرواز بلد نبود. دو سه باری با لوستر برخورد کرد و آخر سر هم موقع فرود اشتباه کرد و روی گلدان کاکتوس قشنگم فرود آمد.

گفت: آآآخ! حالا متوجه شدید که من روح پدر هملت هستم؟

من که هنوز از بهت و وحشت بیرون نیامده بودم گفتم: ب ب. بله قربان. اما اما چطور شده به مطب من اومدید، و به من افتخار دادید؟

روح ناگهان به حالت نزاری روی کاناپه نشست و با بغض گفت: آقای دکتر دستم به دامنت. زنم به من خیانت کرده. دکتر با برادرم رو هم ریختن و من را کشتن. دکتر افسرده ام، آشفته حالم. همه را ریخته ام درون خودم. نگذاشتم هیچ احدی بویی ببرد. خودت که می دانی همچون تف سر بالا است. پانصد سال است. دیگر غم باد گرفتم.

من متعجب گفتم: مگه موضوع رو به پسرت هملت نگفتی؟

روح مانند اسپند روی آتش پرید و گفت: نه بابا چرا بگویم. روحیه بچه را خراب کنم. آخر پسر بیچاره‌ام همینجوری هم مشکلات کوچیکی در بالا خانه اش دارد. می دانی که دکتر، زمان ما، رواشناس کودک نبود که.

گفتم: ولی خودم خوندم که به پسرت گفتی.

روح عصبی پرید وسط حرفم و گفت: کی؟ من؟ کجا این مزخرفات را خوانده ای؟ این موضوع 500 سال است که بر شانه هایم سنگینی می کند. اینهاش نگاه کن.!

گفتم: تو نمایشنامه هملت. نوشته شکسپیر.

روح از جا پرید و گفت: شکسپیر دیگر کدام خری است؟ نشانم بده تا دمار از روزگارش دربیارم. آخر چرا با آبروی مردم بازی می کنند؟

بعد صدایش را پایین آورد و پرسید: آقای دکتر! جان هر کی دوست داری راستشو بگو، اکنون به غیر از ما دو نفر و شکسپیر نامرد و زن و برادر خائنم، دیگر کیا با خبرن؟

نمی دانستم به روح بیچاره چه بگویم. در چشمانش خیره شدم و آب دهانم را قورت دادم و گفتم: راستش، همه مردم دنیا.!

روح دو دستی توی سرش زد و گفت: آخ دَدَم وااای، همینو کم داشتیم. من 500 سال فکر می کردم هیچکس نمی داند، و این راز را ریخته بودیم توی خودمان. از همان لحظه‌ای که مرحوم شدم، همینطور دارم خود روح خوری می کنم.

سکوتی بین ما حاکم شد. بعد گفت:‌ آقای دکتر باید این شکسپیر نامرد را گیر بیارم. شما می دانی اکنون کجاست؟

گفتم: فکر کنم 500 ساله که مرده.

روح گفت: راست می‌گویی؟ می روم آن بالا سرو گوشی بجنبانم ببینم چه خبراست. وای اگر پیدایش کنم. دکتر من دیگه باید برم.

گفتم: نه اینجوری نرو. بزار برات یه آرامبخش بزنم. می ری اون بالا یه بلایی سر خودت و روح شکسپیر میاری.

روح در چشمانم خیره شد و گفت: دکتر من مُردم. می فهمی؟

و من فهمیدم.

روح اینبار از پنجره پرواز کنان رفت. منشی بیچاره‌ام هرگز نفهمید این مریض آخری چطور غیبش زد. فکر کنم همین روزهاست که مجبور شوم درمانش کنم.