طنزپرداز: داوود قنبری

چند وقت پیش، در صف کنسرت لیدی گاگا به همراه همسرم ایستاده بودم که دستی محکم و قوی به شانه ام کوبید. با خودم گفتم بدون شک طرف ایرانی باید باشد، وقتی که برگشتم، با نصرت رحمانی سینه به سینه شدم. هم مدرسه ای و هم محله ای سالهای دور در امیریه.

شهرداری به موهای جلو سرش عقب نشینی داده بود. شکمی هم به هم زده بود. نصرت گفت: هیچ می دونستی سیروس جون! کل دیدارهای من و تو در صف گذشته؟ تو مدرسه سر صف همدیگرو می دیدیم، بعدشم سر انواع و اقسام صف هایی که می فرستادنمون. اینم از امروز.

یادش بخیر تو چه صف هایی وایسادیم. باور کن اگه همین چند تا صفی که تو کانادا واسه ی کنسرت و فرودگاه می ریم رو نداشتیم، من یکی دق می کردم. بعد ساکت شد و گفت: اینم زنمه. کاناداییه.

ولی قیافه ی زنش داد می زد که بایستی بچه ی ناف شرق آسیا، در حول و حوش اوشین و تاناکورآ باشد. گفت: اسمش میویی وانگ هو سو یائه است که به اختصار مری صداش می زنیم. راستی اینا چه می دونن صف بستن یعنی چی.؟ صف کنسرت لیدی گاگا کجا و صف نونوایی اونم سنگکی کجا.؟ یادته سر صف نون تافتونی تو کوچه درختی که دست کم دو ساعت طول می کشید، ما بچه ها تیله بازی می کردیم.؟ اصلا کیفیت صف نونوایی با بقیه صف ها فرق داشت. صف گوشت و مرغ و سیگار و پودر ماشین لباسشویی و کوفت و … افتضاح بودن. زیر دست و پا له می شدیم. آری یادم بود. گفت: هیچ می دونستی من هنوزم اون تیله ی آبی رو دارم. از خودت بردمش. گفتم: البته با جر زنی. خندید.

در این وقت مردی که پشت سر من در صف ایستاده بود. دستی به شانه ام زد و با غلیظ ترین لهجه ی ممکن اصفهانی گفت: دادا ! این دادایی ما و خانوم ژاپنیشون تو صف بودن؟ یوخ فکر نکنین اینجام هردمبیلس؟

به جای من، نصرت جواب داد: آره داداش. ما از اولشم تو صف بودیم. زنبیل گذاشته بودیم. و با اشاره ابرو به من و زنم اشاره کرد. به من چشمکی زد. بعد اینهمه سال نصرت، در وسط تورنتو همچنان قوانین ایستادن در صف را خوب بیاد داشت.