به تاریخ:  شش سال و دوماه و سی روز قبل از کرونا

امروز دستی دستی خودم را بدبخت کردم. به طوری که نتوانستم کلاس درسم را تمام کنم. فکر کنم طوری آبرو ریزی کرده ام که حالا حالاها زبانزد همه ی دانشجویان ترم های حال و آینده ی دانشگاه شوم.

صبح دیر از خواب بلند شدم. برای همین نرسیدم صبحانه بخورم. ظهر از گرسنگی رو به مرگ بودم. برای همین به سلف سرویس دانشگاه رفتم. متاسفانه چون دیر رسیده بودم تنها خوراک لوبیا و ساندویچ تخم مرغ داشتند. از شدت گرسنگی، هر دو را سفارش دادم، و به عادت همیشگی، هنگام جویدن به تفکر فرو رفتم.

در وسط تفکراتم به کشف جدیدی دست پیدا کردم که از شدت هیجان نفهمیدم چه شد که یک قاشق لوبیا پخته می خوردم و یک گاز به ساندویچ تخم مرغ می زدم، و غافل بودم از اینکه معده و روده هایم به لوبیا حساسیت دارند.

 


داستان را از زبان داوود قنبری بشنوید


 

در تفکرات عمیقم در آن لحظه به این نتیجه رسیدم که چرا یک کشور آفریقایی بدبخت است. و یا اینکه مکزیک به نسبت  آمریکا یک کشور بدبخت تری است. بله! مکزیک برای این مکزیک است که در آن جا مکزیکی ها زندگی می کنند. یا بورکینافاسو برای این بدبخت است که بورکینافاسویی ها در آن جا زندگی می کنند.

 

 

وسط کشفیات هیجان انگیزم به کلاس درس رسیدم. درست نیم ساعت بعد معده ام شروع کرد به انقباض و انبساطات عجیب و غریب. بعد انگار که در روده هایم جنگ مخوفی آغاز شده باشد، کسی روده هایم را می کشید و ول می کرد. به بهانه تلفن از کلاس رفتم بیرون. با چه بدبختیی خودم را به سرویس بهداشتی رساندم.

مجموعه پادکست گوزن طولانی با صدای داوود قنبری

وقتی سر کلاس بازگشتم حالم بهتر شده بود. یکی از دانشجویان سوالی درباره ی هابز کرد،که یکبار در سمیناری، برای اثبات ادعایش در مورد؛ انسان گرگ انسان است، انگشت سبابه ی یکی از استادانی که مخالف نظریه اش بود را طوری گاز گرفت که طرف تا سه روز تب کرد و مجبور شد واکسن هاری بزند.

بین دانشجویان در مورد نظریه هابز اختلاف نظر زیاد بود. بحثمان آنقدر داغ شد، که وقتی دوباره دل دردم شروع شد، دلم نیامد دوباره دستشویی برم، و اینجا بود که بدبخت شدم. چرا که ماژیکم روی زمین افتاد و من خم شدم تا آن را بردارم… فکر کنم صدایی که از من بلند شد، تا سه کلاس آن ورتر هم رسید. بدتر از آن بوی وحشتناکش بود…

اصلا نمی خواهم به ماجراهای بعدش فکر کنم. فقط این را می گویم که وقتی سر کلاس برگشتم به دانش جویانم پیشنهاد دادم، اگر لو ندهند که کار من بوده، همه ی شان آخر ترم نمره بیست خواهند گرفت. اما در چشمانشان می خواندم که لذت گفتن این خبر به بقیه، خیلی از بیشتر از گرفتن نمره ی بیست، برایشان ارزش دارد.