طنز پرداز : داوود قنبری

اول فروردین ساعت دو بعدالظهر رینگ رینگ

مرد: اوه اوه! یعنی کی می تونه باشه روز اول عیدی؟

زن: حتما فک و فامیلای خودتن. نگذاشتن یه ساعت از لحظه ی تحویل رد بشه. اگه خواهرت اینا باشه که واویلاست. با اون دو تا بچه ی شیطون و آتیش پارش.

مرد: تو که سه ساله پای خواهرمو از خونمون کندی. من مطمنم عمه جانت باید باشه.

رینگ رینگ

مرد: بفرما دیدی گفتم خودشه.

زن: منظورت چیه دیدی؟ ندیده از کجا متوجه شدی؟

مرد: من آخر دنیام باشه. صدای زنگ عمه ات رو می شناسم.

زن: اصلا فرض کنیم عمه ام باشه. با تو چیکار داره؟

مرد: با من هیچی. با اون پسته های زبون باز کار داره. ندیدی هر بار که میاد دولپی می خوره. ته کاسه رو در می آره. پسته ی کیلویی رو ولش کن. دونه ای چنده؟

زن: اصلا نوش جونش. چشمات دربیاد که هر دفعه که میاد خونمون؛ برامون چشم روشنی میاره.

مرد: منظورت کادوی شخصی واسه توست. معلومه که باید ازش دفاع کنی.

زن: کدوم کادوی شخصی؟ برای خونمونه.

مرد: ببینم اون دوپیس با گلای ریز آبی رنگ به کجای خونمون می خوره؟ یا اون دفعه که یه جعبه ماتیک آورده بود. به یخچال می خواستیم ماتیک بزنیم خوشگلتر بشه یا تلویزیونمون؟

رینگ رینگ رینگ رینگ رینگ

زن: بفرما! اگه دنبال شخصیت شناسی از روی زنگ زدن هستی. مامانتو تحویل بگیر. فقط اون بلده اینطوری زنگ بزنه. سه تا اول بعد دو تا.

مرد: امکان نداره. بابای من رو روز اول سال نو با بولدوزور نمی شه از جاش بلند کرد. یه عمره مامان و بابام سر این موضوع باهم درگیرن.

زن: دلم برای مامانت می سوزه با اون ازدواجش. اینم ثمره ش.

مرد: پس باید خواهرت اینا باشن. من که از اون شوهرش متنفرم.

زن: بس که حسودی.

مرد: به کله کچلش حسودی می کنم. یا شکمش که به گروهبان گارسیا گفته زکی. یا اون خنده هاش که تا سه تا کوچه اونورتر می شنون. تازه نگم برات از خرناسه هاش وقتی که خوابه، که با شنیدنش پرنده ها مثل برگ پاییزی می ریزن رو زمین.

زن: یعنی به ماشین بنزش و ویلای بزرگش حسودی نمی کنی؟

رینگ رینگ رینگ رینگ

مرد:( داد می زند) وااای سرم رفت. این دیگه کیه که نیم ساعته ولکنمون نیست.

زن: تو با این فریادی که کشیدی، هر کی بود شنید ما خونه ایم. پاشو دیگه درو بازکن ببینیم کیه.

مرد: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. باشه. فقط تو رو خدا اگه عمه ات اینا بودن قول بده همه ی پسته هارو رو نکنی.

زن: باشه باشه. یادم باشه اگه خواهرت اینا بودن ظرفای کریستالو جمع کنم. ظرفای ملامین از سرشونم زیاده با اون بچه هاش.

مرد در را باز می کند. سوپور: آقا سلام. گفتم رفتین مسافرت. این عیدونه ما یادتون نره.