خیلی سال پیش از مدرسه به خانه باز می گشتم که سر راه دزدیدنم. درست سر کوچه ی مدرسه یکی از دزدها از ماشین پیاده شد و به من گفت:

عمو جون بستنی نمی خوای؟

من که از خدا خواسته بودم، و سه روز بود بستنی نخورده بودم، تمام نصیحت هایی را که در گوشم خوانده بودند را فراموش کردم و رفتم جلوتر که بگویم لطفا وانیلی باشه؛ که خیلی سریع بقلم کردند و انداختندم در ماشین و راه افتادیم. در تمام طول مسیر سرم را گرفته بودند پایین و من که همچنان در فکر بستنی بودم با خودم می گفتم راه بستنی فروشی چقدر دوره!

این داستان را از زبان داوود قنبری بشنوید


دزد اولی همان کسی که من را دزدید یک سبیل بزرگ داشت و عینک ریبن زده بود که داد می زد از دست فروش های کنار خیابان خریده است. بدبخت‌ها ماشینشان یک پیکان قراضه ی سابقا سفید رنگ و رو رفته بود. روی تمام بدنه اش خط و خطوط و حتی یادگاری و قلب و این حرف‌ها بود. ماشینشان چراغ نداشت. بوی وحشتناکی می داد و تا جایی که توانستم ببینم کف ماشین پر بود از هر آشغالی که می شد تصورش را کرد. خانه شان هم وضعی بهتر از ماشینشان نداشت.

اگر بستنی در کار نیست پس من اینجا چه می کنم؟

همین که رسیدیم، دزدها من را به اتاقی بردند، دزد دومی لاغر و دیلاق بود و اصلا حوصله و اعصاب نداشت. اما من هم بی حوصله تر از آنها بودم، بستنی می خواستم و اصلا شوخی نداشتم. با خودم می گفتم اگر بستنی در کار نیست پس من اینجا چه می کنم؟ وقتی دیدم گفتگو نتیجه ای ندارد چشمانم بستم و دهانم را تا جایی که می شد باز کردم و شروع کردم به عر زدن.

با اینکه مجبور شدند دهانم را با دستمال ببندند، بعد از چند دقیقه بستنی وانیلی حاضر و آماده بود. فکر کنم خودشان هم هوس بستنی کرده بودند، وقتی بستنی هایمان را خوردیم. گفتند شماره تلفن خانه مان را بدهم تا زودتر به پدر و مادرم خبر بدهند. اما راستش را بخواهید، دزدها خیلی بدشانس بودند، چون که من اصلا شماره تلفن خانه مان را حفظ نبودم. دزد دومی ، هی می گفت: فکر کن بچه، فکر کن پس تو مدرسه ها چی به شماها یاد می دن.؟

شماره تلفن خانه یادم نبود

در آن دوران آدم ربایی از مشاغل سخت به حساب می آمد، فکرش را بکنید مثل الان گوشی تلفن همراه و اینترنت هنوز اختراع نشده بود و خیلی از منازل تلفن نداشتند. برای دزدین یک نفر بایستی از قبل مطمئن می شدی که در خانه ی شان حتمن تلفن داشته باشند، وگرنه فایده ای نداشت کسی از اهالی آن را بدزدید.

هیچ راهی وجود نداشت که بخواهید به اهالی آن خانه بگویید فرزند دلبندتان را دزدیده ایم و شرایط ما برای آزادی اش چیست؟ مگر اینکه می خواستید حضوری بروید دم در و زنگ بزنید که اصلا فکر خوبی نبود و یا این که نامه بنویسید که خیلی زمان بر می شد. از شانس درست چند روز قبل از دزدیده شدنم برای خانه ی ما خط تلفن کشیده بودند. اما چون کمتر کسی از فامیل، تلفن در خانه اش داشت، داشتن تلفن هنوز زیاد به کارمان نمی آمد.

دو روز تمام به مخم فشار آوردم ولی یادم نیامد

آخر سر به دزدها پیشنهاد کردم، خواهر بزرگم را بدزدند، حتما شماره تلفنمان را می دانست. دزدها رفتن دم مدرسه ی خواهرم و او را به همراه دوستش دزدیدند و آوردند. خواهرم به دزدها گفته بود بدون دوستش هیچ جا نمی رود. اصولا آنها مثل دو قولوهای بهم چسبیده همه جا با هم دیده می شدند. دزدها هم مجبور شدند جفتشان را با هم بدزدند. دوست خواهرم از آن دخترهای تخس و از خود راضی بود و کلی کک و مک روی صورتش داشت، ولی خیال می کرد که پرنسسی در مایه های سیندرلاست.

لوبیا و تخم مرغ دزدها

البته دزدیدن آنها به این راحتی ها نبود چرا که هر دویشان معتقد بودند لباس مناسب ندارند و لباس مدرسه به درد دزدیده شدن نمی خورد. و دزد ها مجبور شدند اول ببرنشان مغازه لباس فروشی. خواهرم و دوستش تا رسیدند، گفتند که گرسنه هستند و بر خلاف من، غذای آماده ی دزدان را که شامل لوبیا و تخم مرغ بود را نمی خواستند بخورند، و ایش ایش می کردند و اعلام کردند تا زمانی که گرسنه باشند از شماره تلفن خبری نیست. دزد سبیلو مجبور شد برود و همبرگر با نوشابه و سیب زمینی سرخ کرده بخرد. وقتی غذا آمد، دوست خواهرم گفت که همبرگر را فقط با پنیر می خورد، آنهم بدون خیار شور. خواهرم درست برعکس خیار شور دوست داشت و گوجه با همبرگر نمی خورد. دزد سیبیلو هم مجبور شد برود و دوباره خرید کند. بعد از ناهار دخترها می خواستند هر طور شده مشق هایشان را بنویسند، و گوششان بدهکار نبود که قرار نیست فردا به مدرسه بروند.

وقتی مشغول نوشتن مشق هایشان بودند متوجه شدند که پاک‌کن عطری خواهرم، در خانه مان، پیش مادربزرگ جا مانده. خواهرم گفت تا پاک کن نباشد، مشق نمی نویسد و در نتیجه از شماره تلفن خبری نیست.

پاک کن عطری خواهرم

دزدها که هرگز مدرسه نرفته بودند، نمی دانستند چطور می شود پاک کن عطری خرید. بالاخره برای دزدیدن مداد پاک کن عطری رفتند به خانه مان. مادر بزرگ چون می دانست خواهرم پاک کن عطری اش را خیلی دوست دارد، وقتی در مدرسه بود آن را با بقیه چیزهایی که تصور می کرد مهم هستند را داخل لباس زیرش پنهان می کرد، اینطور شد که مجبور شدند مادربزرگ را همراه با پاک کن عطری بدزدند.

مادر بزرگ مثل آژیر جیغ می کشید و دزدها را نفرین می کرد،

با یک دستش به سینه اش می کوفت و نفرینشان می کرد و با دست دیگرش سعی می کرد به سر و صورت دزدها بکوبد. کار به جایی رسید که من و خواهرم مجبور شدیم برای ساکت کردن مادر بزرگ دخالت کنیم. مادربزرگ عاشق فیلم های رمبو بود، خوشبختانه دزدها یکی دو فیلم از رمبو داشتند برای مادربزرگ فیلم گذاشتیم تا نگاه کند و آرام بگیرد. مادر بزرگ هم تمام مدتی که فیلم را تماشا می کرد با دستش به سینه اش می کوفت و می گفت: الهی مادر قربونت بره.! الهی درد و بلات بخوره تو سر دشمنات! آخه قد و بالاشو نیگا کنین.


گپ و گفت با هدیه صفیاری، بانوی کارآفرین در ونکوور


تاس کباب مادر بزرگ

وقتی فیلم تمام شد، مادر بزرگ پاک کن عطری خواهرم را بعد از کلی گشتن پیدا کرد و داد. اما از بدشانسی دزدها!، نه مادربزرگ و نه خواهرم شماره تلفن خانه مان را حفظ نبودند. پلیس بعد از دو هفته جای ما را پیدا کرد. تازه ناهار، تاس کباب دستپخت مادربزرگ را با کلی دوغ محلی خورده بودیم.

 

با دزدها وسط بازی مار پله بودیم که صدای آژیر ماشین پلیس آمد،

پلیس ها با بلندگو به دزدها گفتند که اسلحه شان را تحویل بدهند و تسلیم شوند. مادر بزرگ هر دو دزد را بوسید و اشک می ریخت. فکر کنم از آن یکی دزد سیبیلو خیلی خوشش آمده بود. من هم حالم گرفته بود. دو هفته بخور بخواب تمام شده بود و باید به مدرسه بر می گشتم. حتی دخترا هم گریه می کردند.

بعدها فهمیدم خود دزدها، خودشان را لو داده بودند. آخر نمی توانستند از پس مخارج ما برآیند.