در مطبم نشسته بودم که احساس کردم دارم یخ می زنم. کمی بعد از سقف مردی پر هیبت بال بال زنان وارد شد و نشست روی صندلی و گفت: دکتر این چه وضعشه.

بعد ناگهان ناپدید شد.

من هنوز گیج از این ورود بودم که دوباره آن مرد وارد شد و گفت: دکتر دیگه دارم از دست می رم.

هنوز جمله اش تمام نشده بود و آن میم آخر را خودم به پایان دیالوگش اضافه کردم که دوباره ناپدید شد.

چند لحظه بعد دوباره بازگشت و نشست و گفت: دکتر بابا یه چیزی به سیستم بهداشتی تون بگ..

و دوباره رفت و ناپدید شد.


این طنز را با صدای نویسنده گوش کنید

با سپاس فراوان از شهرام همراز 

شرکت مهاجرتی همراز – تماس: ۶۰۴۴۴۱۰۸۷۴


لحظه ای بعد مجددا بازگشت. فریاد کشیدم: تو کی هستی آخه؟

مرد بالدار تا خواست حرفی بزند دوباره از نظر غایب شد.

دیگر عصبی شده بودم. لحظه ای بعد مرد بالدار بازگشت و گفت: دکتر آخه این وضعه واکسن زدن…

و دوباره رفت.

وقتی برگشت فوری گفتم: تو کی هستی؟

فریاد زنان و در حالیکه ناپدید می شد گفت: عزرائیل منطقه شماها

و رفت.




 

وقتی بازگشت عرق ریزان بود. من که مثل گچ سفید شده بودم گفتم: نوبت منه؟

او خسته گفت: نه دکی جون. این همه کشته رو بابامم یه جا ندیده بود.

و دوباره ناپدید شد.

وقتی برگشت گفت: دکتر خدا شانس بده.

 

پسر عموم که عزرائیل کشور سوییسه برام کارت پستال فرستاده، الان کنار دریاچه لوزان تو عشق و حاله و منم اینجا ثانیه ای استراحت ندارم.

و مجددا رفت.

وقتی برگشت. عرقش را پاک کرد و گفت: اون از وارد کردن واکسن این از ماسک نزدنتون. شماها چتونه.

و دوباره رفت.

زمانی که بازگشت گفت: اضافه کاری نمی خوام. یکم استراحت می خوام. دکی یه قرصی بده بخورم آروم شم. از بس آدم کشتم دل آشوبه گرفتم.

وقتی بازگشت. گفتم: شو شو ماااا عزراییلییی؟؟ ققررررص می خوای چیچیکار؟

عزرائیل گفت: دکی دستم به دومنت می دونی دقیقه ای چند نفر دارن میمیرن. بسه دیگه به خودتون رحم نمی کنین به من رحم کنین. زن و بچم گناه دارن یه دقیقه وقت ندارم ببینمشون.

 

از داوود قنبری بیشتر بخوانید:

مدرسه ای که می رفتیم

اعترافات داوود قنبری

 

عزرائیل دوباره غیب شد و بعد که بازگشت گفت: دیگه بریدم. اون ماسک لامصبو بزن.

گفتم: اینجا که کسی نیست.

گفت: واکسن زدی؟

گفتم: آره زدم.

نفسش بیرون داد و گفت: به جون خودم عزراایل هیچ مملکتی اینقدر که من اذیت شدم اذیت نشده. مگه با خودتون جنگ جهانی راه انداختین …

تا رفت برایش نسخه ای نوشتم.

 

وقتی بازگشت نسخه را به دستش دادم و گفتم: واقعا خسته نباشی. برات قرص نوشتم. روزی شش تا بخور.

عزرائیل نسخه را گرفت و تشکر کنان دوباره ناپدید شد.

وقتی رفت آنقدر احساس خستگی می کردم که تصمیم گرفتم هر چه زودتر به خانه بروم و استراحت کنم. در حالی که به خودم بابت انتخاب این شغل لعنت می فرستادم از مطب زدم بیرون.