دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

سلیم سامورایی : قسمت دوم

تنگ غروب بود و نسیم خنکی می‌وزید. آسمان هم رنگ‌های زرد و نارنجی را لا‌به‌لای کبودی همیشگی به زیبایی در هم آمیخته بود. دست‌ها و لباس‌های سلیم‌سامورایی پر شده بود از روغن‌واسکازین و آلودگی. گهگاه عرق جوانه‌زده از شقیقه‌هایش را با دستانش پاک می‌کرد و ردهای سیاه‌رنگی بر پیشانی‌اش ‌جا می‌گذاشت. چند بار اوس‌رجب از پنجره اتاق صدایش زد، ولی او آن‌قدر غرق کار و چکش زدن بود که صدای کارفرمایش را نمی‌شنید. سلیم کاپوت ماشین را بست و باز اوس‌رجب داد زد:

-سلیم! با توأم.

این دفعه سلیم‌سامورایی متوجه شد و از همان جا با صدای بلندی جواب داد:

– بله اوس‌رجب.

– بیا تو اتاق من. یکی اومده و می‌خواد ببیندت.

سلیم‌سامورایی ابرویی بالا انداخت و با خودش گفت:

–  کی می‌تونه باشه؟ ما که کس‌وکاری نداریم دلش واسه‌مون تنگ بشه. داداشا هم که الآن همه سر کار و بار خودشونن.

همان‌طور که در حال پاک کردن دست‌هایش بود، با نگاهش به دنبال همکارش گشت و با صدای بلند گفت:

– احمدک کوجایی؟

احمدک در حال چیدن آچارها در جعبه بود و زیر لب ترانه‌ای زمزمه می‌کرد. با شنیدن صدای سلیم‌سامورایی بدون  آنکه دست از کارش بکشد  از ته گاراژ داد زد:

– اینجام آق‌سلیم.

– بقیه‌ش با تو.

– چشم.

سلیم‌سامورایی خودش را به اتاق اوس رجب رساند. دم در ایستاد و گفت:

– بله اوسا امری …
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که چشمش افتاد به جوانی هم‌سن‌وسال خودش یا شاید هم یکی دو سالی بزرگ‌تر.. مرد جوان کت‌وشلوار سورمه‌ای‌رنگ به تن داشت و کلاه راننده‌های مخصوص طبقه‌ی مرفه جامعه را در دستش آهسته می‌چرخاند. سلیم‌سامورایی رو به مرد گفت:

– سام علک داداش.

اوس‌رجب رو به سلیم‌سامورایی گفت:

–  آقاحشمت راننده‌ی شخصی جناب ایرج صبوحیه و واسه دیدنت اومده.

سلیم‌سامورایی متعجب پرسید:

-ایرج صبوحی؟ نشنفتیم  اسمشو.

آقاحشمت در پاسخ‌گویی پیش‌دستی کرد و گفت:

-آقای صبوحی یکی از وکلای معروف و مشهور تهرون هستن.

سلیم‌سامورایی صدایش را بَم کرد و ساعد راستش را جلو آورد و به آقاحشمت گفت:

–  دست‌مون بدجور ناشوره ، شوما ببخش.

مرد به نشانه‌ی احترام و ادب، ساعد سلیم‌سامورایی را گرفت و گفت:

– سلام از بنده‌س. خواهش می‌کنم.

سلیم‌سامورایی باز ابرویش را  بالا انداخت و رو به اوس‌رجب گفت:

– اون‌وقت این آق‌حشمت با حاجیت چیکار داره؟

آقاحشمت بدون معطلی گفت:

– آقای صبوحی می‌خوان شما رو ببینن.

سلیم‌سامورایی با بالا بردن بیشتر ابروهایش بهت زدگی‌اش را نشان داد و پرسید:

-اون‌وَخ چرا؟

آقاحشمت لبخند پت‌وپهنی به لب نشاند و شانه‌هایش را به علامت نمی‌دانم بالا برد. سلیم‌سامورایی قیافه‌ی حق به جانبی گرفت و گفت:

–  ما از کوجا باید به حرف شوما اعتماد کنیم؟  قرار نیست که سرمونو زیر آب کونن؛ نه؟ از رفقای کاظم‌قره‌قاطی که نیستی و بخوای حاجیتو اغفال کونی؟

مرد متحیر و گیج  به او نگاه کرد و  شمرده جواب داد:

– من اون آقایی رو که شما می‌گی نمی‌شناسم، ولی …




دستش را به جیب بغل کتش برد و یک کارت بیرون آورد و به سلیم‌سامورایی داد. سلیم‌سامورایی  نگاهی به کارت انداخت و کمی آن را اندازورانداز  کرد.  نگاه  پر از سؤالی به اوس‌رجب کرد و انگار می‌پرسید:

-چیکار کنیم؟

آقاحشمت متعجب پرسید:

– چطور شما اسم جناب ایرج صبوحی به گوشِت نخورده؟

سلیم‌سامورایی با خرسندی و غرور جواب داد:

– آخه داشی! ما هنوز پامون به کلونتری و پاسگاه و دادگاه وا نشوده که وکیل بخوایم واسه آزادی‌مون.

آقاحشمت متعجب سر تا پای سلیم‌سامورایی از نظر گذراند و سلیم‌سامورایی با غرور گفت:

– حتمی تعجب می‌کونی آدمی به ریخت و هیبت ما رنگ کلونتری رو ندیده باشه. آره داشی… ما راه کج و راست رو خوب بلتیم.

آقاحشمت پوف کوتاهی کشید و با بی‌حوصلگی گفت:

– بالاخره با من می‌آی یا نه؟ آقای صبوحی تو دفترشون منتظر شمان.

اوس‌رجب مجال جواب دادن به سلیم‌سامورایی نداد و گفت:

–  بابا جان برو… شاید خیری تو کار باشه.

سلیم‌سامورایی در حالی که به محاسن سفیدرنگ اوس‌رجب که حق پدری به گردنش داشت نگاه می‌کرد گفت:

– هرچی شوما بگی اوس‌رجب، ولی…

-ولی و اما نداره بابا… به قیافه‌ی این آقا نمی‌خوره از دور و بریای آدم‌های ناجور باشه.

سلیم رو کرد به آقاحشمت و گفت:

– داشی! یه چند لحظه به ما اجازه بده کثیفی رو از خودمون پاک کونیم.

بعد از یک ربع ساعت، سلیم‌سامورایی  با همان  ظاهر همیشگی‌اش وارد اتاق شد. همان کت‌وشلوار مشکی و پیراهن سفید‌رنگ که یقه‌ی پهنش روی کت می‌آمد. در حالی که دستمال ابریشمی را با دقت تمام به دور دستش می‌پیچید رو به آقاحشمت گفت:

– حاجیت حاضره.

آقاحشمت مؤدب گفت:

– بریم.



 سپس آقاحشمت خداحافظی گرمی با اوس‌رجب کرد که سلیم‌سامورایی پچ‌پچ‌ کرد:

– هم لفظ قلم حرف می‌زنه و هم خیلی بچه‌ژیگوله.

سلیم‌سامورایی پایش را که از گاراژ بیرون گذاشت چشمش به ماشین بنز سیاه‌رنگ آخرین‌مدلی افتاد که کنار جدول پارک شده بود‌. لب‌ولوچه‌اش را پایین کشید و سری تکان داد و در دلش گفت:

-چه هتل مُبینی[1]!  از اون خرپولان .

آقاحشمت در ماشین را باز کرد و به سلیم‌سامورایی اشاره کرد سوار  شود. اتومبیل به راه افتاد و سلیم‌سامورایی صورتش را به سمت پنجره کرد و مشغول تماشای منظره بیرون شد. تماشای خیابان‌ها و مغازه‌های بالاشهر و یا به قول خودش «محله‌ی از ما بِیتَرون » چنان مجذوبش کرده بود که هیچ صحبتی بین او و آقاحشمت تا مقصد ردوبدل نشد.

آقاحشمت ماشین را مقابل ساختمان چند طبقه‌ای با نمای سنگ‌مرمر سفید‌رنگ  نگه داشت و سرش را به عقب چرخاند و گفت:

– پیاده شو آقاسلیم… رسیدیم.

[1] اتومبیل