اما این دیدارها، این بدرودها، عاقبت ما را نابود خواهد کرد.    ویرجینیا وولف

در دهه ۶۰ در اروپا درست در زمانی که سینمای موج نوی فرانسه در حال شکل گیری بود، اثرات این موج دیگر سینماهای این قاره را نیز تحت تاثیر جدی قرار داده بود. در سال ۱۹۵۰ فیلم ساز جوانی به نام میکل آنجلو آنتونیونی که در طول دهه ۴۰ با کارمندی بانک دهه را آغاز کرده و به سرعت با نگارش در نشریات سینمایی و بعد فیلم نامه نویسی چرخشی به سمت سینما کرده بود، با فیلم  داستان یک عشق  نوید ورود یک کارگردان صاحب سبک می داد.

میکل آنجلو آنتونیونی

گرچه هنوز راه درازی داشت تا وارد پانتئون سینما شود، و این با ساخت اولین سه گانه اش  ماجرا  محصول ۱۹۶۰ اتفاق افتاد. گرچه پیش از این فیلم نیز شهرت لازم را کسب کرده به خصوص با فیلم تحسین شده ی  فریاد  ۱۹۵۷.


کسوف ۱۹۶۲ با صدای داوود قنبری


اما پس از  ماجرا ،  شب  را سال بعد به روی پرده سینماها برد، و سرانجام با  کسوف  سه گانه اش را تمام کرد.

 

کسوف برای آنتونیونی یک قدم دیگر رو به جلو بود. سکانس هفت دقیقه ی پایانی فیلم که درواقع درباره فقدان است، تنها از ذهن نابغه ای همچون آنتونیونی می تواند برآید. آنتونیونی در فیلم دیگرش   آگراندیسمان  ۱۹۶۶ مجددا یک سکانس-پلان پایانی شاهکاری را خلق کرد. که آن نیز از فقدان می گفت.

یک فیلم یک دیالوگ:

اقتباس

غلاف تمام فلزی

سوپ اردک


ویتوریا ( با بازی مونیکا ویتی) که رابطه اش با معشوق سابقش را برهم زده، وارد رابطه ای با پیپرو ( با بازی آلن دلون) می شود که دلال بورس است. سرانجام این رابطه نیز به دلیل تیپ نوع زندگی آلن دلون رو به ضعف می گذارد.

اما توجه شما را به دیالوگ اصلی فیلم جلب می کنم.

صحنه خداحافظی ” پی یرو” و ” ویتوریا” کنار در خروجی .

پی یرو: فردا می بینمت؟

ویتوریا سرش را به نشان پاسخ مثبت تکان می دهد

پی یرو : هم فردا می بینمت و هم پس فردا ؟

ویتوریا: و روز بعد از اون و روز بعدش …

پی یرو: و حتا روز بعد از اون…

ویتوریا: و امشب

پی یرو: ساعت هشت ، همون جا

و این دو دیگر هرگز یکدیگر را ندیدند.