به اتفاق همکارم به سراغ آرشیو فرزند خواندگی رفتیم. با مشخصات زمان و مکانی که پروانه فرزندش را رها کرده بود، نوزاد پسری مطابقت داشت که به بهزیستی تحویل داده شده بود. ظاهرا نوزاد بی سرپرست مدتی تحت حمایت بهزیستی در شیرخوارگاه بوده ولی به دلیل اینکه کسی به سراغش نیامده بود، برای فرزند خواندگی به خانواده ای که متقاضی سرپرستی فرزند از بهزیستی بودند و صلاحیت لازم را داشتند، سپرده شده بود.

 آدرس محل زندگی آن خانواده عوض نشده بود و از ما مهلت خواستند تا در موقعیت مناسب به پسرشان، که او را دانیال نام نهاده بودند، بگویند.

خوشبختانه آدرس محل زندگی آن خانواده عوض نشده بود و از ما مهلت خواستند تا در موقعیت مناسب به پسرشان، که او را دانیال نام نهاده بودند، بگویند که خانواده اصلی او پیدا شده و می خواهند با او ملاقات کنند.

دانیال حالا ۲۵ سال داشت و متاهل بود و با این که چند سالی بود که به او گفته بودند که فرزند خوانده آن ها است، ولی دانیال همیشه تاکید می کرد تنها خانواده من کسانی هستند که من را با عشق بزرگ کردند و حاضر نبود کسانی که او را در خیابان رها کرده بودند را ببیند.

ماه ها از این جریان گذشته بود که مادر خوانده دانیال با ما تماس گرفت و گفت که پسرش راضی شده تا مادر و پدر خونی اش را ببیند ولی به شرطی که آن ها دانیال را “پسرم” صدا نکنند.

قرار ملاقات دانیال و خانواده اش را در بهزیستی ترتیب دادیم. خواهر و برادرهای دانیال گل و شیرینی به دست همراه با پدر و مادرشان مشتاق ولی مضطرب در انتظار دیدار گمشده شان بودند. دیدار دانیال و خانواده اش به قدری احساسی بود که سیل اشک را بر چشمان من و همکارانم جاری کرد.