اتومبیلِ مخصوص سفارت فخیمه‌ی ایران به مقصد می‌رسد و جناب سفیر و نوکرش با جبروت خاص پا به کشتارگاه می‌گذارند و سراغِ خرید گوسفند می‌روند. فروشنده چون نمی توانست به فهمد که این مردِ عجیب که به صورت کشیشان در آمده است چه منظوری از خرید گوسفندی دارد که می‌خواهد بر خلاف قانون حیوان را، زنده از این جا خارج کند، از فروش آن امتناع می‌ورزید.

حاجی واشنگتن در ینگه دنیا – قصه چهارم

حاجی هم که می‌دانست ذِبحِ گوسفند در این جا به روشِ شرعی انجام نمی شود به هیچ وجه حاضر نبود گوسفندش، به دستِ نا پاکِ این کفار، حرام شود. دلش می‌خواست  ثواب و اجرِ عظیم آن را نصیبِ خود کند و با دست‌های خود این کارِ خیر را انجام بدهد تا فردای قیامت نزد خدای خود، رو سفید باشد.

سر انجام با مکافات و قیل و قال زیاد موفق به خرید یک قربانیِ چاق و چله می‌شوند. اما باز با مشکل دیگری رو به رو شدند. حمل حیوان با اتومبیلِ سواری در شهر، خلاف مقررات بوده و پلیس مانع از این کار میشد. ناچار ارابه ای پیدا کردند وبا التماس به راننده آن و پرداخت پولی زیاد موفق شدند، حیوان را دست و پا بسته، به سفارت برسانند.



حیوان را رساندند، اما این پایان ماجرا نبود، چون با مساله‌ی پیچده تری مواجه شدند که قبلن به آن فکر نکرده بودند، تا عید قربان دو روز باید صبر کنند، در این مدت کجا باید از این بی چاره نگهداری کنند. خوراکش چه می‌شود ؟

در اتاق‌ها که چنین چیزی ممکن نیست، حیاطی هم که نیست، در پیاده رو‌های این جا هم که مثل کوچه و پس کوچه‌های تهران نیست که بشود حیوان را افسار کرد و بست و به خورد و خوراکش رسید. مرده شور این مملکت را ببرنند که هیچ چیزشان به آدمیزاد نمی رود.. بالاخره باز فکر حمزه علی به کار افتاد و بالکن سفارت را پیشنهاد کرد و بی درنگ مقبول واقع شد و گُل از گُلِ صورت حاجی که از واماندگی چروکیده شده بود، شکفته شد.

حمزه علی گوسفند را در حضورِ عده ای از عابرانِ هاج و واج مانده بر دوش کشید و خود را به طبقه سوم عمارت رسانید و در بالکن رهایش ساخت بلافاصله خود را که مامور تهیه سور و سات قربانی میدانست دست بکار شد و هر چه کاهو و کلم در آشپز خانه سراغ داشت، آورد و جلوی گوسفندِ یکه و تنها گذاشت و او را به خدا سپرد و رفت تا به رَتق و فَتق امور سفارت خانه بپردازد و دستوراتِ اَجَق و وَجَق سفیر را به انجام برساند….

داستان صوتی جشن تولد اثر اسلاومیر مرژوک

داستان صوتی ماجرای گوگل ماس

آن روز و فردای آن روز، روزِ خاطره انگیزی بود برای آنانی که در خیابان 325 واشنگتن از جلوی سفارت ایران، آمد و رفتی داشتند. چون صحنه ای را می‌دیدند که تا آن روز ندیده بودند و می‌دانستند در آینده نیز، چنین چیزی را هیچ وقت نخواهند دید و، هرگز هم ندیدند.

الحق دیدنِ گوسفندی را که، سر از نرده‌های آهنینِ بالکنِ اشکوب سومِ ساختمانی، بیرون آورده و ضمن تماشای عابران، سر و صدایی راه انداخته و از بختِ نا خوش خود می‌نالد، غیر قابلِ باور و از شگفت انگیز ترین و دیدنی ترین ماجرا‌های زندگیِ شان محسوب می شد.

حاجی، چون بی کار بود در عبادت‌های شبانه روزیش، شکر خدا را بجای می‌آورد و خرسند از آن بود که عید به زودی فرا می‌رسد و به عنایت الهی هر چه با شکوه تر مراسمِ قربانی را در این وادیِ کفر، آن طور که شایسته و بایسته است به انجام می‌رساند، وگرنه کار اگر به درازا می‌کشید، خدا می‌داند که سر و صدای این حیوانِ زبان نفهم، چه جماعتی را به اینجا می‌کشانید. این بود که، دو شب جناب سفیر خوابِ راحت نداشت و بی صبرانه در انتظار روزِ مبارک عید، چشم برهم نگذاشت…

 *برگرفته از کتاب خواندنی‌های تاریخی نوشته محمود طلوعی