بعد از ساعت‌ها جستجو در شبکه‌های اجتماعی، وب‌سایت‌های سینمایی و پرس‌وجو از دوستان و آشنایان بالاخره یک فیلم عاشقانه را انتخاب می‌کنید و با شوق و ذوق فراوان به تماشای آن می‌نشینید. تنها نیم ساعت از تیتراژ ابتدایی گذشته که احساس می‌کنید همه‌ی صحنه‌ها خیلی آشنا است و انگار فیلم را قبلا دیدید.

داستان کوتاهِ بالا سناریوی تکراری است که احتمالا بارها و بارها برایتان اتفاق افتاده. خیالتان راحت نه پای دژاوو وسط است و نه خدایی نکرده سلامت عقلتان دچار مشکل شده تنها با کوهی از کلیشه‌های مرگبار فیلم‌های عاشقانه روبه‌رو شدید که میلیون‌ها بار در آثار مشابه تکرار شده؛ حالا چه در نمونه‌های وطنی چه در فیلم‌های هالیوودی!

اما نتیجه‌ی این کلیشه‌های آزاردهنده چیست؟ داستان عاشقانه‌ای که قرار است مخاطبان را به همدلی وادار کند تکراری، خسته‌کننده، قابل پیش‌بینی و ساختگی می‌شود و حتی گاهی تماشای آن به اندازه‌ی آزاردهنده است که بلافاصله پس از تیتراژ پایانی باید چند فیلم و انیمیشن دیگر ببینیم بلکه عاشقانه‌ی کلیشه‌ای اول را بشورد و ببرد!

سناریوی ایده آل فیلم‌های عاشقانه زوجی را شامل می‌شود که دوشادوش یکدیگر مقابل سختی‌ها و مشکلات می‌ایستند و در پایان کنار یکدیگر می‌نشینند و نفس راحتی می‌کشند اما چه در نمونه‌های قدیمی‌تر مثل «بیوه‌ی سرمست» (Merry Widow) و چه در عاشقانه‌های مدرن‌تر مثل «تعطیلات» (Holidate) با مجموعه‌ی ناامیدکننده‌ای از استعارها و خطوط داستانی تکراری مواجه هستیم. البته هستند فیلم‌هایی که این قواعد نانوشته را می‌شکنند و به آثار چشم‌نواز و درجه یکی تبدیل می‌شوند اما واقعیت این است که حداقل بسیاری از عاشقانه‌های تجاری از این کلیشه‌ها به وفور استفاده می‌کنند.



در حالی که همه‌ی لحظات کلیشه‌ای فیلم‌های عاشقانه آزاردهنده هستند و روی رشته‌های عصبی مخاطب پیاده‌روی می‌کنند اما این بار سراغ پنج مورد که جدی جدی وقت بازنشستگی شان فرا رسیده، می‌رویم.

۵- عاشق مزاحم

قهرمان داستان برای نخستین بار معشوق را می‌بیند و در همان نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقش می‌شود. البته موضوع عشق در نگاه اول به خودی خود مشکل خاصی ندارد و اتفاقا می‌تواند به داستان شاهکاری تبدیل شود اما اتفاقاتی که در ادامه به وقوع می‌پیوندند، دردسرساز است و لحظات کلیشه‌ای آزاردهنده‌ای خلق می‌شود.

قهرمان داستان بعد از این که در نگاه اول دل و دینش را باخت، یواشکی به خانه معشوقش یا حتی بدتر از آن اتاق بیمارستان نفوذ می‌کند، در حالی که معشوق نگون‌بخت پادشاه هفتم را خواب می‌بیند، دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و عاشقانه نگاهش می‌کند.

سوال اساسی که مطرح می‌شود این است که چرا فرد مذکور همیشه به‌سان زیبای خفته در مرتب‌ترین حالت ممکن غرق در خواب است و با وجود حجم وسیعی از سر و صدا و نوازش‌های گاه‌وبیگاه بیدار نمی‌شود؟!

اگر فقط کمی به حافظه‌مان فشار بیاوریم احتمالا صدها نمونه‌ی وطنی و غیروطنی این نگاه‌های عاشقانه در اتاق بیمارستان را به خاطر خواهیم آورد. از معروف‌ترین نمونه‌ها می‌توانیم به «گرگ و میش» (Twilight) اشاره کنیم.


اما از حالت خیره شدن به صورت معشوق در خواب که بگذریم، یک مورد پیگیری و مزاحمت دیگر هم وجود دارد که از مورد اول هم آزاردهنده‌تر است؛ به این صوت که فرد عاشق مثل کنه به معشوق می‌چسبد و یواشکی او را تعقیب می‌کند و به هر جا که می‌رود، سرک می‌کشد.

در فیلم‌های عاشقانه این رفتارهای کارآگاه مابانه معمولا از سوی آقایان سر می‌زند و در کمال تعجب دختر داستان عاشق مردِ مزاحم می‌شود و رابطه‌ی عاشقانه‌ی جاودانی شکل می‌گیرد.

البته در موارد مدرن‌تر با کلیشه برعکس هم روبه‌رو هستیم و باید به تماشای رفتارهای وسواس گونه‌ی زنی بنشینیم که دیوانه‌وار عاشق مردی (که عموما متاهل است) می‌شود و همه جا او را تعقیب می‌کند. از نمونه‌های معروف این نوع کلیشه می‌توان به «زن سفید مجرد» (Single White Female) و «غریزه‌ی اصلی» (Basic Instinct) اشاره کرد.


   ۴- پشیمانی در روز ازدواج

قهرمان داستان به دلایل مرموز و نامشخصی احساسات خودش را در طول فیلم پنهان می‌کند و این کار را تا جایی ادامه می‌دهد که معشوق مورد نظر بالاخره کلافه می‌شود و اعلام می‌کند: «حالا که این طور شد، میرم و با یکی دیگه ازدواج می‌کنم!»

در این حالت یک انسان نرمال یا باید به تکاپو بیفتد و تلاش کند با ابراز عشق، فرد موردعلاقه‌اش را از دست ندهد یا کلا بی‌خیال ماجرا شود و برای زندگی آینده‌ی آن‌ها آرزوی خیر و موفقیت کند و به سراغ کارش برود اما اگر فکر می‌کنید فیلم‌های عاشقانه از این قاعده‌ی ساده و منطقی پیروی می‌کنند، سخت در اشتباهید بلکه روند کلی به این صورت است که قهرمان داستان دقیقا تا روز عروسی معشوقش پر رو بازی درمی‌آورد و ابراز عشق نمی‌کند ولی ناگهان در لحظه‌ای که عروس و داماد در محراب ایستادند (یا در نمونه‌های وطنی سر سفره‌ی عقد نشستند) و تا دقایقی دیگر سر خانه و زندگی شان می‌روند، یادش می‌افتد حالا اصلا این همه غرور بیجا چه لزومی دارد و چه کاری است که عشقش را فریاد نزند و اصلا حیف نیست کیس ازدواج به این خوبی را از دست بدهد!

انسانی که در این حد خجالتی، کم رو یا مغرور بود که دو ساعت تمام جانمان را به لبمان رساند و یک کلمه نگفت «دوست دارم» ناگهان می‌پرد وسط مجلس و با ادای یک مونولوگ طولانی در باب دوست داشتن، اعتراف می‌کند همیشه عاشق فرد مورد نظر بوده اما این موقعیت شلم‌شوربا به همین جا ختم نمی‌شود؛ آن طرف قضیه هم که کلا منتظر همین لحظه بوده در کسری از ثانیه تیر خلاص را به پیکر نیمه جان مهمان‌ها، همسر آینده‌ی نگون‌بخت و مخاطبان می‌زند و بله را می‌گوید.



اپرای موزیکال عروسکی حافظ را تماشا کنید (رایگان)


این کلیشه به صورت نمادین در فیلم «فارغ‌التحصیل» (Graduate) اتفاق افتاد اما از آن زمان به بعد در آثاری مثل «عروس فراری» (Runaway Bride)، «ساقدوش» (Made of Honor) و… بارها و بارها تکرار شد و ما هر بار فکر می‌کنیم چرا همه از قهرمان‌های داستان گرفته تا همسران آینده و مهمان‌ها انقدر با قضیه‌ی خراب شدن مجلس عروسی منطقی برخورد می‌کنند!

تماشا کنید : معرفی فیلم شانگ چی و افسانه ده حلقه

۳- ابراز عشق در فرودگاه

حالا بیایید فرض کنیم مثل مورد شماره‌ی ۴ ازدواجی در کار نیست و بعد از این که معشوقِ قهرمان اصلی از ابراز عشق ناامید می‌شود، این بار اعلام می‌کند: «اصلا حالا که این طور شد، مهاجرت می‌کنم!» بنابراین در عرض تنها چند روز پروسه‌ی پیچیده‌ی مهاجرت را طی می‌کند، سه چهارتا چمدان شیک و زیبا برمی‌دارد و راهی دیار غربت می‌شود تا مثلا از عشق زیاد سر به کوه و بیابان بگذارد. از این کلیشه در فیلم‌هایی مثل «خواننده‌ی عروسی» (The Wedding Singer) و «چگونه مردی را در ۱۰ روز از دست بدهیم» (How to Lose a Guy in 10 Days) استفاده شده است.

در این جا هم همان سناریوی شماره‌ی ۴ با اندکی تغییر، تکرار می‌شود. آقای یا خانم قهرمان داستان تازه یک ساعت قبل از پرواز به ذهنش می‌رسد که اصلا نمی‌خواهد این کیس ازدواج را هیچ جوره از دست بدهد و باید هر طوری که شده خودش را به فرودگاه برساند و در ثانیه‌های آخر با ابراز عشق، بازی را به نفع خودش تغییر دهد.

در این لحظات همه چیز به طور غیرمنطقی کش می‌آید؛ از ترافیک دیوانه‌وار گرفته تا تعدد راهروهای عریض و طویل فرودگاه (از قضا یاد کلیشه‌ی آسانسورهای بیمارستان افتادم که هیچ وقت به طبقه‌ی همکف نمی‌رسند و شخصیت‌های نگون‌بخت داستان مجبور می‌شود تا آخرین طبقه‌ی بیمارستان بدوند). در نهایت آقا یا خانم قهرمان پس از کلی زحمت درست در دقایق پایانی خودش را به معشوقش می‌رساند و جلوی چشمان بهت‌زده‌ی مسافران عشقش را ابراز می‌کند. حالا در این شرایط امنیت فرودگاه کیلویی چند است و اصلا چه اشکالی دارد قوانین خشک فرودگاه فقط یک مقدار خیلی کوچک دستخوش تغییر شوند.

مطالعه کنید: کدام شخصیت سریال فرندز، برنده بازی مرکب خواهد بود؟

نکته بامزه‌ی دیگر این است که وسط آن همه شلوغی همیشه فرد مورد نظر را پیدا می‌کند. فقط نمی‌دانم چرا ما معمولا پنجاه بار در اقصا نقاط فرودگاه گم می‌شویم و آخر سر هم به طرز معجزه‌آسایی پرواز را از دست نمی‌دهیم!

۲- سوءتفاهم‌های کلامی

در این که روابط عاشقانه گاهی ممکن است مملو از سوءتفاهم باشد، هیچ شکی نیست. در زندگی واقعی دو طرف باید زمان زیادی را صرف برداشتن این موانع بکنند تا نهایتا به زبان مشترکی برسند که در آن احتمال برداشت‌های اشتباه از گفتگوها به حداقل برسد اما در فیلم‌های عاشقانه گاهی شور این سوءتفاهم‌ها درمی‌آید و هیچ منطقی هم پشتشان نیست. در این حالت دو دلیل کلی به ذهنمان می‌رسد؛ یا اصلا به حرف یکدیگر گوش نمی‌کنند یا علاوه بر بهره‌ی هوشی، روابط اجتماعی یکی از طرفین به اندازه‌ای پایین است که اصلا پیگیر ماجرا نمی‌شود و صرفا بر اساس حدس و گمان یک فاجعه‌ی تمام‌عیار خلق می‌کند.




مثلا در فیلم «بریجیت جونز: نکته‌ی باریک» (Bridget Jones’ Diary: The Edge of Reason) شخصیت بریجت بر اساس یک فرضیه‌ی بی‌اساس، احساس می‌کند مارک با دستیارش ربکا به او خیانت می‌کند و این در حالی است که اصلا هیچ اتفاقی نمی‌افتد که او را نسبت به این قضیه مشکوک کند یا در «گرگ و میش: ماه نو» (Twilight Saga: New Moon) جیکوب در تماس تلفنی با ادوارد از مراسم تشییع جنازه صحبت می‌کند، مشخص نیست چطور این طور استنباط می‌کند که حتما بلا مرده پس راهی ایتالیا می‌شود تا خودکشی کند!

البته قدمت این سوءتفاهم‌ها را می‌توان در تاریخ هم جستجو کرد مثلا در رومئو و ژولیت یا اتللو با یک گفتگوی ساده از یک تراژدی تمام‌عیار جلوگیری می‌شد. البته به یاد داشته باشید که سوءتفاهم‌های عاشقانه در این آثار به اندازه‌ای هنرمندانه و بدیع هستند که از خواندنشان کیف می‌کنیم اما در چند درصد از فیلم‌های عاشقانه‌ی امروزی به این ظرافت تصویر شدند و صرفا بهره‌ی هوشی پایین و بی‌منطقی شخصیت‌های اصلی را نشان نمی‌دهند؟

۱- تبدیل جوجه اردک زشت به طاووس

در بسیاری از فیلم‌های عاشقانه با جوانکی با عینک و لباس گشاد مواجه می‌شویم که ظاهر ساده و بی‌آلایشی دارد (معمولا در مورد خانم‌ها با مدل موی دم‌اسبی ساده و در مورد آقایان با موهای پریشان). تا این جای قضیه همه چیز نرمال است و اصلا بسیاری از ما در زندگی روزمره‌مان همین شکلی هستیم اما ماجرا از جایی کلیشه‌ای می‌شود که شخصیت اصلی ناگهان تصمیم می‌گیرد یک تحول اساسی را در ظاهرش ایجاد کند، بعد در حالی که فقط عینکش را برداشته یا مثلا مدل موهایش را تغییر داده به چنان دلبری تبدیل می‌شود که همگان از دیدنش انگشت به دهان می‌ماند و یک صدا فریاد سر می‌دهند: «واووو کجا بودی تا حالا!»

از کلیشه‌ای و غیرمنطقی بودن این تحول ناگهانی که بگذریم به آسیب مهمی می‌رسیم که دیدگاه‌هایی از این دست ممکن است بر روان مخاطبان عمدتا کم سن و سال وارد کنند.

در زندگی واقعی لحظاتی زیادی وجود دارند که ظاهر ما دقیقا شبیه همان شخصیت اصلی فیلم در حالت جوجه اردک زشت است؛ مثلا وقتی ساعت شش صبح از خواب بیدار می‌شویم و در حالی که پف کردیم، یک لباس ساده می‌پوشیم و سر کار و زندگی‌مان می‌رویم. اصلا چه کسی گفته همیشه باید در ایده آل ترین حالت ممکن باشیم یا خود واقعی‌مان را قربانی کنیم؟

فهرست کلیشه‌های فیلم‌های عاشقانه می‌تواند حالا حالاها ادامه پیدا کند اما فعلا به همین پنج مورد اکتفا می‌کنیم. در نهایت امیدواریم فیلم‌سازان با حذف این موارد سلامت عقل را به دنیای فیلم‌های عاشقانه بازگردانند. شما دوست دارید چه مورد دیگری را به فهرست اضافه کنید؟