ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی  ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است.   قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او،  لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید

قسمت شصت و ششم

معاون فالمه او را در جریان بقیه گزارش قرار داد:

«اینطور که از محتوای پیام برمی آید یک افسر انگلیسی شناور سوم را همراهی می کرده. هیچکس در بمبئی به درستی نمیداند که سرنخ این وقایع مرموز در کجاست. حتی خود شناورهای هندی هم در پیامهای رادیویی به عامل واقعی تیراندازیها اشاره ای نکردند. فالمه با خشم دوباره بر روی میز کوبید و فریاد زد: «باید هم اینطور باشد. تمامش زیر سر آن سرهنگ پدرسوخته آمریکایی است. من اطلاعات دقیقی درباره او جمع آوری کرده ام. اما هرگز انتظارش را نداشتم که او سرانجام باعث مرگ یک افسر دریایی انگلیس شود. آن خبرنگار آمریکایی را به دفتر من هدایت کن و خودت گوش بزنگ گزارشهای تازه تری باش

براش دفتر کار فالمه را ترک گفت و به دوید هرنت اطلاع داد که میتواند نزد فالمه باز گردد. با ورود هرنت برایان فالمه با صدایی گرفته او را دعوت به نشستن کرد:

«حالا میتوانم اطلاعات بیشتری درباره اعمال پنهانی سرهنگ فیتزلود در اختیارت قرار دهم

هرنت دفتر و مدادی از جیبش در آورد و شروع به یادداشت برداری از گفته های برایان فالمه کرد:

«من اطمینان دارم که فیتز و سپه در کار حمل طلای قاچاق با هم مشارکت دارند البته شما میدانید که اگر آنها در حین حمل طلاها به چنگ افراد گارد ساحلی هند بیفتند چه قدر برایشان گران تمام خواهد شد سپه تا به حال دوبار به دست هندیها گرفتار شده و به همین سبب این بار سرهنگ فیتز لود عزیز شما را اجیر کرد


شنیدن لفظ ” سرهنگ فیتز لود شما ” با واکنش منفی خبرنگار آمریکایی روبرو شد:

« آقای فالمه خواهش می کنم از تکرار چنین عبارتهایی خودداری کنید چون صرف آمریکایی بودن فیتز دلیل وابستگی ما به یکدیگر نمی شود

فالمه پوزش خواهانه دستهایش را به هم مالید:

«از اینکه کمی دچار احساسات شدم مرا ببخشید. بدون شک این فیتز لود یک حرامزاده واقعی است که به هیچ دین و آیینی پای بند نیست و من اطمینان دارم که ظرف چهار پنج روز گذشته دست او به خون چندین ناوی هندی و یک افسر دریایی انگلیسی آغشته شده است

« آقای فالمه آیا اجازه دارم گفته شما را به عنوان یک خبر رسمی تلقی و منتشر کنم ؟»

«هر طور میل شماست. از نظر من این یک واقعیت است. من به فیتز لود هشدار دادم که خود را در مقابله مسلحانه با افراد گارد ساحلی هند درگیر نکند. من به او گفته بودم که ناویان انگلیسی با گارد ساحلی هند همکاری دارند ولی متاسفانه او کمترین توجهی به اندرزهای من نشان نداد. بله شما این خبر را منتشر کنید و اگر علاقه مند کسب خبرهای داغ تری هستید مدتی در حول و حوش دوبی باقی بمانید تا در بازگشت لنچ حامل فیتز و همراهانش از نزدیک شاهد بازرسی لنج و کشف سلاحهای موجود در آن باشید

من حتی یک وجب هم از دوبی تکان نخواهم خورد و بسیار ممنون میشوم چنانچه خبر تازهای به دست آوردید در کارلتون هتل به دیدن من بیایید

ضمنا میخواستم توصیه کنم خبر مربوط به این واقعه را در بولتن محلی روتیرز  هم منعکس کنید.

«بله – بله – پیشنهاد بسیار خوبی است. حتما این کار را خواهمکرد. فعلا خداحافظ

فصل بیست و سوم

بعد از سه روز دریانوردی لنج حامل قاچاقچیان به آبهای دریای عمان رسید. طی این مدت خدمه لنج کلیه آثار ناشی از اصابت گلوله توپ ناوچه هندی را با تلاش زیادی از بین بردند و بدنه لنج را از هر لحاظ مرمت و بازسازی کردند. فیتز در بازگشت به دوبی بیش از گذشته به سرانجام همکاریش با سپه فکر می کرد.

او با مشاهده بی رحمیهای سپه و آدم کش هایش در سر به نیست کردن ناویان هندی نسبت به سرنوشت خود بیمناک شده بود زیرا امکان داشت که سپه برای خلاص شدن از شر او یک گلوله در مغزش شلیک کند و او را از عرشه لنج به دریا اندازد. با اینهمه فیتز هرگز ندیده بود که سپه شخصا به سوی یکی از ناویان هندی تیراندازی کند. فیتز در بازگشت به دوبی یکبار رو به سپه کرد و گفت:

«بدون شک ماموران گارد ساحلی هند سرانجام روزی تو را در سواحل هند به دام خواهند انداخت و دار و ندارت را مصادره خواهند کرد. من به تو توصیه می کنم به جای حمل طلا به سواحل هند از کارگزارانت در هند بخواهی تا برای تحویل گرفتن طلاها به خلیج فارس بیایند

سپه گفته های فیتز را تائید کرد و گفت:

«حتما این کار را خواهم کرد این آخرین باری بود که من ناچار شدم برای حمل طلاها به هند اقدام کنم چون ناچار بودم شخصا با کارگزار خود در هند تماس بگیرم. اما در آینده هرگز چنین محموله عظیمی را یکجا با یک کشتی حمل نخواهم کرد. حالا خوشحالم که داریم با نیمی از سود بدست آمده به دوبی بازمی گردیم و تو هم تا کمتر از یک هفته دیگر صاحب ثروت سرشاری خواهی شد. پرداخت سهم تو زودتر از آنچه فکر می کنی صورت خواهد گرفت. »

با ورود لنج به آبهای تنگه هرمز نگرانی فیتز از بابت توطئه احتمالی سپه اندکی کاهش یافته بود. او حالا به چیزی جز رسیدن به پول و دیدار با لیلا اسمیت فکر نمی کرد.

آنطور که خودش تخمین زده بود از بابت این سفر دریایی چیزی بیش از سیصد هزار دلار نصیبش میشد و تازه این غیر از سهم خالص او از بابت حمل حشیش ها به دوبی بود. نفت، پول و دیپلماسی چیزهایی بودند که فیتز خود را در راه وصول به آنها از هر جهت مهیا میدید. ساعت از نیمه های شب می گذشت که لنج با عبور از تنگه هرمز وارد آبهای خلیج فارس شد. در اینجا سپه سرمست از باده پیروزی درباره موقعیت لنج و مسیر حرکت آن به فیتز توضیح میداد:

«ما حالا حدود یکصد کیلومتر با جزیره ابوموسی فاصله داریم. لنج ما در جزیره ابوموسی توقف کوتاهی خواهد داشت

جزیره ابوموسی

فیتز هم که در احساس پیروزی دست کمی از سپه نداشت گفته او را تائید کرد:

«بله و در فاصله ۹ مایلی جزیره ابوموسی حوزه های نفتی(عجمان) قرار دارد. جایی که میتوانیم براحتی اقدام به استخراج نفت کنیم

به این ترتیب به نظر میرسد که تو هم مایلی دیداری از ابوموسی داشته باشی؟»

«بله حتما مخصوصا اینکه حالا نسبت به سه روز گذشته کمتر احساس نگرانی می کنم

سپه اشاره فیتز را ناشنیده گرفت و گفت:

«ابوموسی جای جالبی است.»

«به دیدنش می ارزد.»

جزیره ابوموسی

در ساعت های اولیه بعداز ظهر آنها در ساحل جنوب غربی جزیره ابوموسی پهلو گرفتند. در فاصلهای دور از آن نقطه تپه ای که ارتفاع آن به بیش از چهارصد پا میرسید در ضلع شمال شرقی ابوموسی به چشم می خورد. فیتز با مشاهده موقعیت ابوموسی سری تکان داد و گفت:

«چه جزیره خشک و برهوتی

و سپه در پاسخ او گفت:

«بله ظاهرا اینطور است اما در این جزیره دو معدن خاک سرخ در دست استخراج است که محصول آن برای استفاده در صنایع رنگسازی و تهیه لوازم آرایش به ایران * فرستاده میشود

فیتز به همراه سپه از لنج پایین آمد و پا به اسکله چوبی جزیره گذاشت. کلبه های کوچک و گلی متعلق به ساکنان جزیره بیش از هر چیز توجه فیتز را به خود جلب کرد. او با خود می اندیشید که در آینده بعد از کشف و استخراج نفت در آبهای ساحلی این جزیره تغییرات زیادی در زندگی مردم آن ایجاد خواهد شد به ویژه آنکه وجود عمق زیاد آب در ساحل ابوموسی این جزیره را به محل مناسبی برای ایجاد پایانه نفتی مبدل می ساخت. فیتز بنا به سابقه مطالعاتی که درباره موقعیت جغرافیایی جزایر و بنادر خلیج فارس داشت حتی به ایجاد یک بندرگاه بزرگ ماهیگیری در سواحل ابوموسی می اندیشید و برای خود در مجموعه این فعالیتها نقش عمده ای را پیش بینی می کرد. در بازگشت به لنج فیتز در کمال شگفتی جمعی از کارگران هندی و پاکستانی سیه چرده را مشاهده کرد که بسته هایی را به درون لنج حمل می کردند. شمار آن مردان به حدود یکصد تن میرسید. علاوه بر انبار عرشه لنج نیز از محموله جدید انباشته شده بود به طوریکه فیتز به سختی توانست از میان بسته های بارگیری شده راهی به سوی برجک کشتی برای خود پیدا کند. فیتز نتوانست شگفتی خود را از آنچه که مشاهده می کرد از سپه پنهان کند.

«من باید حدس میزدم که تو بدون علت در ابوموسی پهلو نگرفته ای

سپه با خونسردی جواب داد:

«این بیچاره ها برای پیدا کردن کار به اینجا آمده اند. حکومت های هند و پاکستان که امکان تهیه کار برای این افراد را ندارند از اینکه به این ترتیب از شر آنها آسوده میشوند احساس رضایت کامل می کنند به علاوه ورود غیرقانونی این افراد به دوبی و ابوظبی به ما امکان می دهد از نیروی کار ارزان آنها به هر شکل که مایل باشیم استفاده کنیم

«چرا ورود کارگران هندی و پاکستانی به شیخ نشین ها غیرقانونی است ؟»

« به دلیل وجود مقررات قدیمی. انگلیسی ها از آن بیم دارند که خرابکاران کمونیست خود را میان این جویندگان کار جابزنند ولی در اصل خود انگلیسیها مسبب اصلی بحران و آشوب هستند. جزیره ابوموسی برای این افراد نقش منزل میان راهی را دارد. قایق های هندی آنها را به ابوموسی منتقل می کنند و از اینجا با لنج ها و کشتیها به دوبی یا ابوظبی برده می شوند.» در این هنگام سپه رو به ناخدا عیسیکرد و به او دستور داد تا لنگر بگیرد. «ما باید تا قبل از روشن شدن هوا به عجمان برسیم

بندرگاه خور عجمان در میان چراغهایی که مردان چشم به راه سپه روشن کرده بودند میدرخشید. ناخدا عیسی لنج را به آرامی به درون آبهای خور هدایت کرد و آنرا در مقابل اسکلهای که راه به یکی از انبارهای سپه داشت متوقف ساخت.

کارگران هندی و پاکستانی همچون گله گوسفندان ساکت و شتابان از کشتی پیاده شدند. آنها از اینکه سرانجام به مقصد رسیده بودند سر از پا نمی شناختند. در ساحل عجمان کامیونها برای حمل مهاجران تازه وارد به دوبی و ابوظبی آماده بودند. مهاجران هندی و پاکستانی با رسیدن به دوبی و ابوظبی معمولا در کارهای جاده سازی و سایر پروژه های عمرانی مشغول به کار می شدند. فیتز با مشاهده این صحنه از سپه پرسید:

«نقل و انتقال این مهاجران غیرمجاز چه سودی برای تو دارد ؟»

و سپه بی درنگ جواب داد: «اگر به دلار آمریکایی محاسه کنیم از بابت هر کدام از اینها یکصد دلار عاید من میشود. یعنی جمعا ده هزار دلار. میبینی که کاسبی پرفایده و کم زحمتی است.» 

«ولی به نظر نمی رسد که این بیچاره ها حتی یک دلار در جیب داشته باشند چه رسد به یکصد دلار ؟»

«بله – حق با تو است چون آنها تا دینار آخر پولشان را برای رسیدن به ابوموسی خرج کرده اند ولی پرداخت هزینه یکصد دلاری هر کدام از آنها بر عهده شرکت های ساختمانی طرف قرارداد است. البته آنها هم این مبلغ را بعد از دستمزد کارگران مهاجر کسر می کنند. در حقیقت در این معالمه هر کس به نوایی میرسد. کار گارن برای خودشان کاری پیدا می کنند و می توانند پول حاصله را برای خانواده هایشان در هند و پاکستان بفرستند و شرکت های ساختمانی هم از نیروی کار ارزان آنها بهره می برند.»