نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث چهار دهه اخیر منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

قسمت بیستم

هنگامی که هواپیمای جت شرکت هواپیمایی ملی ایران به مقصد بندرعباس – شیراز – تهران از فرودگاه بین المللی دوبی به آسمان برمی خاست، فیتز لود در صندلی قسمت درجه یک هواپیما در اندیشه های دور و درازی غوطه ور بود. فیتز می رفت تا برای چند روزی از هوای گرم و نمناک جنوب خلیج فارس دور شود.

هواپیمای جت ایران ایر به زودی از فراز آسمان نیلگون خلیج فارس و از مسیر تنگه هرمز راه بندرعباس را در پیش گرفت. بندرعباس که از بیش از یک سده پیش یعنی از هنگام ابداع پدیده حقوق و عوارض گمرکی به یکی از کانون های تجارت قاچاق جهان مبدل شده بود، از فراز آسمان منظره یک دهکده بزرگ ساحلی را داشت. شبکه تجارت قاچاق در این بندر ایرانی به قدری نیرومند و گسترده بود که حتی نیروی هوایی قدرتمند شاه نیز یارای سد کردن راه آنرا نداشت و سیل کالاهای قاچاق همواره از دوبی به این بندر جاری بود.

هواپیما بعد از توقف کوتاهی در بندرعباس و شیراز با باقیمانده مسافرانش به مقصد تهران پرواز کرد. هر چه هواپیما به تهران نزدیکتر میشد فیتز احساس اضطراب و دلشوره بیشتری می کرد. دلشوره او بیشتر به خاطر احساسی بود که نسبت به لیلا اسمیت ، منشی جوان سفارت و همکار سابقش داشت. فیتز به خوبی از محبوبیت فوق العاده این دختر دورگه در محافل اشرافی تهران آگاه بود. او حتی می دانست که یکی از برادر زاده های شاه چندین بار به لیلا اسمیت پیشنهاد ازدواج داده و به نتیجه نرسیده است.

فیتز بیشتر از بابت اختلاف سنی زیاد میان خودش و لیلا اسمیت احساس نگرانی می کرد. او چهل و دوساله بود و لیلا اسمیت ۲۹ ساله. با این همه قلبش گواهی می داد که لیلا اسمیت نسبت به او چندان هم بی تمایل نیست. لیلا اسمیت می دانست که فیتز در آمریکا دارای همسر و یک فرزند است اما این را هم می دانست که او از مدتها پیش قصد متارکه با ماری همسرش را داشته است.

تاکسی حامل فیتز از میان خیابان هایی می گذشت که از نظر زیبایی و زرق و برق ظاهری کمترین تفاوتی با شیک ترین مناطق مسکونی شهرها آمریکا نداشت و تنها وجه تمایز آنها با خیابانهای آمریکا، جوی های فراخ و سر باز آبی بود که در دو سوی این خیابان ها جاری بود.

در فرودگاه بین المللی مهرآباد فیتزلود به سرعت از سد تشریفات گمرکی گذشت و دقایقی بعد با یک تاکسی ویژه فرودگاه عازم خانه مسکونی لیلا اسمیت در ناحیه اعیان نشین شمیران شد. شمیران، جایی که کاخ های سلطنتی را در خود جای داده از خوش آب و هواترین و خوش منظره ترین نقاط شمال تهران محسوب می شد. لیلا اسمیت در آپارتمانی مجلل در این منطقه از تهران زندگانی می کرد. تاکسی حامل فیتز از میان خیابان هایی می گذشت که از نظر زیبایی و زرق و برق ظاهری کمترین تفاوتی با شیک ترین مناطق مسکونی شهرها آمریکا نداشت و تنها وجه تمایز آنها با خیابانهای آمریکا، جوی های فراخ و سر باز آبی بود که در دو سوی این خیابان ها جاری بود.

تهران دهه ۵۰

سرانجام تاکسی در برابر ساختمان قشنگی در یکی از خیابان های شمیران توقف کرد و فیتز در حالیکه کیف دستی خود را همراه داشت شتابان از آن پیاده شد. با آنکه فیتز آپارتمانی در تهران اجاره کرده بود اما آنروز ترجیح داد پیش از رفتن به آپارمان خودش سری به لیلا اسمیت بزند. در طبقه دوم ساختمان، لیلا اسمیت که لباس راحتی بر تن داشت در برابر در آپارتمان مسکونی اش به استقبال فیتز آمد. او که از دیدن فیتز در آن موقع روز یکه خورده بود با شگفتی پرسید:

«فیتز! تو اینجا چه می کنی؟»

لیلا اسمیت این را گفت و فیتز را به درون آپارتمانش دعوت کرد. بعد از خوش و بش های مقدماتی لیلا اسمیت که هیجان زده به نظر میرسید او را به زیر سئوال کشید:

«خوب بگو ببینم از دوبی چه خبر… شیخ دوبی با تو چه کار داشت و خلاصه حاصل دیدارت از دوبی چه بود؟» فیتز لبخندی زد و گفت:

«آنچه در این سفر کوتاه درباره دوبی و وضع داخلی این شیخ نشین به دست آوردم به مراتب بیش از همه اطلاعاتی بود که قبلا از کانال های جاسوسی و اطلاعاتی ارتش کسب کرده بودم. »

« به این ترتیب آیا تصور می کنی در دوبی برای تو چیز دندان گیری پیدا شود ؟ »

«از این بابت کمترین شکی ندارم!»

« یعنی تو قصد داری برای همیشه در دوبی زندگی کنی؟»

در لحن صدای لیلا اسمیت حالتی بود که فیتز بیدرنگ متوجه آن شد:

«من فکر می کنم تهران همچنان مرکز فعالیت های من باقی بماند. خانه و زندگی من در تهران دست نخورده باقی خواهد ماند ولی در عین حال خانه خوب و مجللی هم در دوبی برای خودم دست و پا کرده ام که البته ادامه زندگی من در دوبی بستگی به کیفیت پیشرفت کارها دارد.»

« خوب، مبارک باشد!»

«بله، ولی تو هم باید برای دیدار من به دوبی بیائی». لیلا اسمیت که از طرح چنین پیشنهادی ظاهرا جا خورده بود پرسید:

«چه موقع ؟»

و فیتز در پاسخ او با مهربانی جواب داد:

«بعد از کم شدن گرمای کشنده هوا! من ترتیب تهیه ویزا برای تو را خواهم داد. واقعیت اینست که شیخ نشین ها برای زنهای مجرد روادید سفر صادر نمی کنند ولی ویزای تو استثنائا به دستور شیخ راشد صادر خواهد شد.»

پس از آن لیلا اسمیت که سرش از نوشیدن باده گرم شده بود شروع به دادن گزارش اوضاع داخلی سفارت به فیتز کرد: « با رفتن تو ژنرال فیلدینگ از خوشحالی در پوست نمی گنجند. اوضاع اطلاعاتی سفارت زیاد روبه راه نیست. فکر می کنم از نظر جمع آوری اطلاعات وضع من بهتر از ژنرال فیلدینگ باشد به خصوص آنکه ژنرال فیلدینگ حتی یک کلمه فارسی نمی داند.»

« شاید شخص سفیر هم از ساقط شدن من به اندازه ژنرال فیلدینگ خوشحال باشد.»

لیلا اسمیت با تکان دادن سر گفته فیتز را تائید کرد:

« البته تو خودت این سفیرها را بهتر از هر کسی می شناسی. آنها با جنجال و هیاهو میانه ای ندارند و اگر لازم شد همه را قربانی می کنند. ولی خوب حالا بهتر است از برنامه های آینده ات برایم صحبت کنی! »

فیتز با لحنی که می خواست لیلا اسمیت را دست به سر کند جواب داد:

« دانستن این مسئله برای تو چندان مقرون به صرفه نخواهد بود!»

«چرا؟ نکند پا در عملیات کاملا خلاف قانون گذاشته ای؟ به هر صورت شاید کمکی از دست من ساخته باشد!؟»

فیتز سری تکان داد و گفت:

«من هرگز به دخالت تو در این ماجرا راضی نیستم… واقعیت اینست که من برای خرید چیزهایی به ایران آمده ام که نظیرش در دوبی پیدا نمی شود!»

« منظورت چه نوع چیزهایی است ؟»

« هر وقت که زمانش رسید همه چیز را به تو خواهم گفت.»

« یک اشاره مختصر هم برای من کافی است…»

فیتز لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس در حالیکه خیره خیره در چهره لیلا اسمیت نگاه می کرد پرسید:

«روابط تو با سرهنگ ناظم چه طور است ؟ اگر ممکن است به او تلفن کن و بگو که مایلم هر چه زودتر با او ملاقات کنم.» « بسیار خوب. حالا یک چیزهایی دستگیرم شد. از قرار معلوم قضیه به کردهای عراق مربوط می شود ؟ »

«هم بله و هم نه!»

«پس ماجرا پیچیده تر از اینهاست!؟»

تبلیغات بین المللی ایران ایر

« من بعد از اتمام کارها همه چیز را برایت خواهم گفت. تو احتمالا ظرف چهار تا پنج روز آینده در بندرعباس به من خواهی پیوست و از آنجا با هم راهی دوبی خواهیم شد.»

لیلا اسمیت که آثار نگرانی در چهره اش نمایان شده بود پرسید: «فیتز نکند پای قاچاق و اینجور چیزها در میان باشد ؟ » « برای تو چه فرق می کند ؟ »

« بله فرقی نمی کنند چون اطراف من پر از آدمهایی است که کارشان خرید و فروش پنهانی سلاحهای آمریکایی است. به هر صورت از آن کارهای نان و آب دار است!»

سرانجام فیتز با گرفتن قول صرف ناهار با سرهنگ ناظم از او خداحافظی کرد و دوباره گوشی تلفن را به دست لیلا اسمیت داد تا این جناب سرهنگ بتواند برای چند لحظه هم که شده از طریق خط تلفن و گفتگو با لیلا اسمیت افسونگر، عطش زن بارگی خود را فرو نشاند.

« ولی من قصد وارد کردن سلاح قاچاق به ایران ندارم هر چند که نقشه من چندان هم قانونی به نظر نمی رسد ولی چون از پول پرستی سرهنگ ناظم آگاهی دارم می خواهم او را وارد معامله کنم. اختیار چیزی که من در جستجویش هستم در دست سرهنگ ناظم است.»

«حتی ژنرال فیلدینگ هم میداند که سرهنگ ناظم سلاحهایی را که شاه از آمریکا می خرد در اختیار کردهای عراقی قرار می دهد. اما نمی دانم تو این سلاحها را برای چه منظوری می خواهی؟»

فیتز از طرز نگاههای لیلا اسمیت دریافته بود که او در دل ماجراجویی های تازه اش را تحسین می کند. همین احساس به فیتز جرات می داد تا بدون احساس نگرانی از نقشه هایش برای لیلا اسمیت صحبت کند. در این هنگام لیلا اسمیت برای پیدا کردن شماره تلفن سرهنگ ناظم به سراغ دفترچه تلفن رفت.

« سرهنگ ناظم این شماره خصوصی را در جریان یک شب نشینی به من داد. ظاهر فقط شخص شاه و چند تا از ژنرال های او از طریق این شماره تلفن با سرهنگ ناظم تماس می گیرند.»

لیلا اسمیت بعد از گفتن این مطلب شماره را گرفت. صدای لیلا اسمیت اندکی لرزان بنظر میرسید:

«من لیلا اسمیت هستم. حتما مرا به خاطر می آوری؟»

فیتز فقط صحبت های لیلا اسمیت را می شنید.

« بله…بله… قراری که با هم داشتیم به قوت خودش باقی است…اما منظورم از تلفن زدن این بود که درباره یکی از دوستان قدیمی تو سرهنگ فیتزلود با تو صحبت کنم… او هم اکنون در تهران و در آپارتمان من است و می خواهد چند کلمه ای با تو صحبت کند.»

لیلا اسمیت این را گفت و گوشی تلفن را به دست فیتز داد. حالا نوبت فیتز بود تا با سرهنگ ناظم وارد گفتگو شود:

« سلام جناب سرهنگ. فیتز لود صحبت می کند.»

سرهنگ ناظم که از برقراری این تماس ناگهانی سخت جا خورده بود چاره ای جز ادامه گفتگو نداشت. آن هم به گونه ای کاملا محترمانه چون او چندین سال شانه به شانه سرهنگ فیتزلود در زمینه های اطلاعاتی مربوط به قبائل کرد عراق با وی همکاری کرده بود. صحبت های تلفنی فیتز با سرهنگ ناظم دقایقی به طول انجامید. کلماتی که آنها در تلفن با هم ردوبدل می کردند بیشتر حالت رمز و استعاره داشت. سرانجام فیتز با گرفتن قول صرف ناهار با سرهنگ ناظم از او خداحافظی کرد و دوباره گوشی تلفن را به دست لیلا اسمیت داد تا این جناب سرهنگ بتواند برای چند لحظه هم که شده از طریق خط تلفن و گفتگو با لیلا اسمیت افسونگر، عطش زن بارگی خود را فرو نشاند.

مکالمه تلفنی سرهنگ ناظم و لیلا اسمیت نیز سرانجام پایان یافت و به پیشنهاد فیتز قرار شد آن شب را برای صرف شام و وقت گذرانی به هتل دربند بروند. حتی در این لحظات نیز فیتز حاضر نشد همه جزئیات مربوط به ماموریت مخفیانه خود در ایران را برای لیلا اسمیت فاش سازد با این همه به او قول داد که در پایان مرحله اول ماموریتش در بندرعباس لیلا اسمیت را به طور کامل در جریان ماجرا قرار دهد.