میترا بخشی زاده

کنکور پارسال که اسمم برای مراقبت از طرف اداره رد شد مثل هر سال برایمان کلاس توجیهی گذاشتند که چگونه ماراتن مزخرف و در عین حال سرنوشت ساز کنکور را کنترل کنیم.

حوزه ی مراقبتم یک مدرسه درب و داغان و ترسناک و بازمانده از دوره ی پهلوی اول بود که بی شباهت به قلعه ی دراکولا نبود. صبح روز امتحان نیم ساعت قبل از ورود داوطلبان به حوزه رسیدیم.

در جلسه ی توجیهی به ما آموزش داده بودند که چطور دستانمان را تا فی الخالدون داوطبین فرو کنیم که مبادا با خودشان اسلحه ی سرد و گرم یا کتابخانه و لپ تاپ، ساعت رومیزی، جارو برقی، دیش ماهواره یا دکل نفتی آورده باشند.

ستون ها و سر ستون هایی که به عقیده ی من در اثر بی توجهی به ثبت جهانی نرسیده بودند، راهروها را شبیه ورودی تیمارستانهای متروکه کرده بودند. درها دو لنگه، با نرده های طوسی کج و معوج و رنگ و رو رفته و سقف کلاس حداقل یک برابر و نیم بلندتر از حالت عادی بود. پنکه سقفیِ پر از دوده ای بالای سرمان قژقژ می کرد.

تنها قسمت مدرن کلاس، کولر دو تیکه بود که احتمالا همین سال های اخیر نصب شده بود و جوابگوی آن فضا هم نبود. جایگاه من یک صندلی شبیه صندلی بازجویی در دوره ی نازی ها بود. سفت و سخت و بدون دستگیره.

در جلسه ی توجیهی به ما آموزش داده بودند که چطور دستانمان را تا فی الخالدون داوطبین فرو کنیم که مبادا با خودشان اسلحه ی سرد و گرم یا کتابخانه و لپ تاپ، ساعت رومیزی، جارو برقی، دیش ماهواره یا دکل نفتی آورده باشند. سروکله ی بچه ها یکی یکی پیدا شد. کارت به دست، با چشمان از حدقه درآمده، سراسیمه دنبال صندلی خود می گشتند.

 

عکس تزئینی است

طبق اساس نامه ی ارائه شده که سه دور شب قبل مرورش کرده بودم باید با لبخند ملیح همچون روباهی که دنبال طعمه می گردد به استقبالشان می رفتم. گشت و بازرسی شامل نیم تنه ی بالا گردن تا زیر بغل و پشت و توی گوش ها و لای موها تا گودی کمر بود. بعد نوبت به نیم تنه ی پایین می رسید. از روی کمر دستم را به کشاله های ران می رساندم و از آنجا گریزی به باسن می زدم سپس دست ها را تا دور قوزک پا می چرخاندم. بعد باید کفش ها را در می آوردند تا من آنقدر بتکانم که کل فضا خوشبو شود.

از روی کمر دستم را به کشاله های ران می رساندم و از آنجا گریزی به باسن می زدم سپس دست ها را تا دور قوزک پا می چرخاندم. بعد باید کفش ها را در می آوردند تا من آنقدر بتکانم که کل فضا خوشبو شود.

زمان که رو به جلو می رفت تعدادشان بیشتر می شد و من باید سرعت عمل به خرج می دادم تا از تجمع یک مشت کنکوری بینوا و شب نخوابیده، پشت در کلاس جلوگیری می کردم. چک کردن وسایل همراهشان و تطبیق شماره ی کارت ها با لیست چسبانده به دیوار هم بود. ماحصل این تلاشم تعدادی ساعت مچی و ماشین حساب و تلفن همراه بود که از پستی و بلندی های اندام داوطلبان بیرون کشیدم.

نوبت به کفش داوطلبی مضطرب رسید.

با لبخندی تصنعی به او گفتم:

کفشاتو در بیار لطفن.

گفت: خانوم کفشام بدقلقن. نمیتونم پام کنم به راحتی. بیخیال کفشام بشید.

از من اصرار و از او انکار. از یقه چسباندمش به دیوار و با حرکت کاراگاه طوری پاهایش را از هم دور کردم. گفتم:

در میاری یا خودم در بیارم.

کفشا را که درآورد تکاندم. یه شئی سیاه رنگ در ابعاد یک تکه زغال از لنگه کفشش بیرون افتاد. مثل قرقی پرید که آن را بردارد. از دستش قاپیدمش و خیلی سریع بازش کردم. دو قلوه سنگ کوچک، کمی پشم و تکه ای استخوان مربع شکل بود.

بعد از اصرار و تهدیدهای من بالاخره توضیح داد که این یک پکیج سحر و جادو هست جهت باز شدن قفل کنکور. ترکیب ماورایی از دو قلوه سنگ متعلق به رشته کوه پامیر و پشم شتر باردار و استخوان مربع شکل فک ببر بنگال بود که با قدرتش خنگ ترین کنکوری هم می توانست رتبه ی زیر ده را کسب کند.

داوطلب خاطی با عجز و لابه از من خواست که این طلسم را از او دور نکنم و تا پایان جلسه اجازه بدهم در کفشش باقی بماند و از آنجا که در اساس نامه آزمون اشاره ای به هرگونه طلسم و جادو نشده بود، پکیج را به حالت اول برگرداندم و او را که حالا یک پایش بدلیل درست جا نرفتن محموله، لنگ می زد تا سر جایش راهنمایی کردم و با لبخندی همچنان ملیح بر صندلی عتیقه ام جلوس کردم.