ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی  ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است.   قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او،  لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید

قسمت شصت و چهارم

فیتز نگران از وضعی که برایش پیش آمده بود در دل با خود عهد می بست که در آینده هرگز در چنین ماجراهایی در گیر نشود. برای این سرهنگ سابق ارتش آمریکا گذشته زندگی و آینده بر لبه پرتگاه هولناکی قرار گرفته بود. فیتز دوربین را بر چشم گذاشت تا فاصله قایق گشتی هندی را با لنج بر آورد کنند. او سپس دوربین را به خلیل سپرد و نگاهی به صفحه ساعتش انداخت.

در همین هنگام فرود آمدن یک گلوله توپ در فاصله بسیار نزدیک لنج تعادل آنرا تا حدودی بر هم زد و آب دریا را به سر و روی خدمه حاضر بر روی عرشه پاشید. فیتز هنوز در صدور دستور تیراندازی مردد به نظر می رسید زیرا می خواست اطمینان یابد که لنج دقیقا فاصله پانزده مایلی سواحل هند را پشت سر گذاشته و وارد آبهای بین المللی شده است. اما بعد از اصابت گلوله توپ ناو هندی به نزدیک لنج، فیتز به تیراندازنش دستور داد به محض آنکه قایق هندی در تیررس شان قرار گرفت بروی آن شلیک کنند.


هشدار امبر چیست ؟

 


فیتز ترجیح می داد که وظیفه اصلی تیراندازی به سوی قایق های هندی را خلیل و جمعه برعهده بگیرند. هدف او از این کار آن بود تا آندو را به عنوان تیراندازانی ماهر و کار کشته به سپه معرفی کند و در سفرهای احتمالی بعدی خود را از قید همراهی قاچاقچیان برهاند. او با همین اندیشه به جمعه نزدیک شد و گفت:

« حواست جمع مسلسل های ۲۰ میلیمتری باشد و به محض آنکه خلیل فرمان آتش داد اقدام به شلیک کن

چشمان جمعه از شنیدن این دستور برقی از شادی زد و بلافاصله آماده اجرای دستور شد. جمعه انگشت بر ماشه آماده شده بود تا فایق گارد ساحلی هند را به رگبار ببندد. جمعه نیز چون هارون در عطش تیراندازی و کشتن تعداد هرچه بیشتری از دشمنان ناشناخته اش می سوخت. فیتز از آن می ترسید که میل شدید به کشتار در آن مرد سبب هدر رفتن بیش از حد مهمات جنگی شود. به همین سبب یکبار دیگر دست بر شانه جمعه گذاشت و گفت:

«مواظب باش تا هندی ها در تیررس قرار نگرفته اند شلیک نکنی

در همین لحظه گلوله ای دیواره قسمت تحتانی لنج را شکافت و یکی از خدمه آنرا را از پشت نقش بر زمین کرد. خون از شکاف سر آن مرد بیرون می زد. هندی ها سرانجام توانسته بودند لنج قاچاقچیان را هدف قرار دهند. خلیل و جمعه همچنان سرسخت و مصمم پشت قبضه مسلسلهایشان ایستاده بودند و تو گویی که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده از شکاف بدنه لنج قایق هندی را نشانه گرفته بودند. فشار انگشتان فیتز بر شانه ستبر جمعه که شباهت به یک فرمان آتش داشت مسلسلهای کالیبر ۲۰ را به صدا در آورد و پیشانی قایق مهاجم هندی را سوراخ سوراخ کرد.

جمعه همچنان به شلیک ادامه میداد. وجود صداخفه کن ها بر دهانه مسلسلها دود و صدای ناشی از خروج گلوله ها را چنان کاهش داده بود که حتی خود خدمه لنج صدای آنرا بدرستی نمی شنیدند و اثری از درد باروت مشاهده نمی کردند. قایق گارد ساحلی هند با آنکه بیرحمانه آماج گلوله های مرگبار قرار گرفته بود همچنان به سوی لنج حامل قاچاقچیان در حرکت بود. به نظر می رسید که افسر فرمانده قایق حتی نمی توانست جهت شلیک گلوله ها را تشخیص دهد.


اطلاعات بیشتر


در همین حال فیتز با نگاهی از درون شکاف آنسوی بدنه لنج مشاهده کرد که دومین قایق مهاجم هندی از سمت جنوب در تیررس قرار گرفته است اما از شلیک گلوله های توپ توسط ناو جنگی هند دیگر اثری مشاهده نمی شد. گلوله هایی که از مسلسلهای کالیبر پنجاه قایق اولی شلیک می شد همگی بی هدف هوا را می شکافت و در فواصل دور و نزدیک لنج فرود می آمد. رفته رفته از سرعت حرکت قایق اولی کاسته می شد ولی جمعه هنوز موفق نشده بود مسلسل های قایق هندی را از کار بیاندازد.فیتز از مشاهده طولانی شدن مبادله آتش فشار دیگری بر شانه جمعه وارد آورد و با فریاد به او دستور داد که آشیانه مسلسل ها را نشانه بگیرد. جمعه دست و پای خود را جمع کرد و با نگاهی از درون شکاف مگسک هر دو مسلسل با دقتی بیش از قبل بر ماشه ها فشار آورد. خلیل که با دوربین صحنه را تماشا می کرد به ناگاه فریادی از خوشحالی کشید. فیتز دوربین را از دست خلیل گرفت و شروع به تماشای صحنه نبرد کرد. از دو قبضه مسلسل کالیبر پنجاه قایق هندی و از دو تیرانداز آن اثری مشاهده نمی شد. تکه پاره های مسلسل بر عرشه قایق پراکنده شده بود و قایق آهسته و بی هدف همچنان به پیش می آمد.

داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت دوازدهم

شیطونی، تراژدی شهر تهران

حالا نوبت قایق مهاجم در سمت جنوب فرا رسیده بود. فیتز با اشاره دست قایق دومی را به خلیل و جمعه نشان داد. حالا فاصله میان دومین قایق هند و لنچ حامل قاچاقچیان به حداقل ممکن رسیده بود. مهارت فیتز در استتار کامل جنگ افزارها فرماندهان شناورهای هندی را در ارزیابی دقیق وضعیت لنج دچار سردرگمی کرده بود زیرا هیچ یک از آنها نمی توانستند بپذیرند که در زیر پوشش ظاهری یک لنج باربری سلاحهایی آنچنان پیشرفته و مرگبار تعبیه شده باشد.

حالا زمان بهره گیری از دیگر سلاحهایی که بر دماغه عرشه لنج استتار شده بود فرا رسیده بود. خلیل و جمعه به اشاره فیتز خودرا به موضع جدید رساندند. خلیل با دوربین شروع به بررسی وضعیت قایق دومی کرد و در یک لحظه مناسب به جمعه که انگشت بر ماشه انتظار می کشید فرمان آتش داد. این بار برخلاف گذشته جمعه در نخستین رگبار مسلسلهای قایق دومی را نشانه گرفت و در یک چشم بر هم زدن مسلسل ها و خدمه آنها را تکه تکه به هوا فرستاد. او آنقدر به تیراندازی ادامه داد تا آنکه سرانجام قایق مهاجم هندی بعد از چند تکان شدید از ناحیه انتهایی بدنه به درون آب فرو رفت و از حرکت بازایستاد.

حالا هر دو قایق منهدم شده گارد ساحلی هند در حال فرو رفتن به قعر آبهای اقیانوس هند بودند. سپه جهت حرکت کشتی را به سوی یکی از قایق ها تغییر داد. در همین هنگام محمد با مسلسل کالیبر ۳۰ خود باقیمانده خدمه قایق هندی را که برای نجات جان خود وحشت زده به درون آب می پریدند به رگبار بست. قایق دومی با مشاهده سرنوشت نخستین قایق تصمیم به فرار از صحنه خطر گرفته بود اما سپه که حرکات آنرا زیر نظر داشت به محمد فرمان آتش داد. در یک لحظه رگبار گلوله ها آخرین آثار تلاش را از دومین قایق گارد ساحلی هند نیز محو کرد.

حالا هر دو قایق در هم شکسته هندی در میان امواجی که از خون خدمه آنها رنگین شده بود در حال غرق شدن بودند. سپه دستهایش را به نشانه پیروزی و با هیجانی وصف نشدنی در هوا تکان می داد و محمد اشتهای سیری ناپذیر خود را در کشتار انسانها با شلیک دیوانه وار به سوی تخته پاره های باقیمانده از دو قایق هندی ادامه می داد. فیتز خود را به سپه رساند و با صدای خشم آلودی فریاد زد:

«سپه حالا وقت ابراز احساسات نیست – ناوچه هندی به زودی در تیررس ما قرار خواهد گرفت.»

سپه خیره خیره نگاهی به فیتز انداخت و گفت:

«هیچیک از ملوانان هندی نباید زنده بمانند. باید برای حصول اطمینان از نابودی کامل آنها به تیراندازی ادامه دهیم.»

پس از آن سپه با یک چرخش ناگهانی سکان لنج را بار دیگر در مسیر شمال غربی قرار داد. فیتز دوباره نزد جمعه و خلیل بازگشت. هر دو نفر با جدیت سرگرم تمیز کردن و روغنکاری تیربارهای خود بودند. چند تا از خدمه لنج همکار مجروح خود را که هدف گلوله های ناوچه هندی قرار گرفته بود برتختی خوابانده جراحاتش را شستشو می دادند. لنج حامل قاچاقچیان با آسیب مختصری که بر بدنه آن وارد شده بود پیروزمندانه به سوی آبهای دریای عرب و خلیج فارس پیش میرفت. دیگر در چهره مردان لنج نشانی از بیم و وحشت مشاهده نمی شد.

فیتز و سپه ساعت های آن روز را بی آنکه با هم روبرو شوند به حالت قهر گذراندند. با فرا رسیدن تاریکی شب سپه هدایت لنج را به دست ناخدا عیسی سپرد و خود آماده استراحت و تفکر درباره آینده شد. فیتز هم از اینکه سرانجام از آن مخمصه بزرگ رهایی یافته بود عمیقا احساس خوشحالی می کرد. خوشحالی او بیشتر از آن جهت بود که ناچار نشده بود در محدوده آبهای ساحلی هند با قایق های گارد ساحلی آن کشور درگیر شود.

هنگام ورود سپه به محل استراحت، فیتز با تلخی به او سلام کرد ولی سپه صرفا با تکان دادن سر سلام او را پاسخ داد. پس از آن هر دو نفر فنجانهای قهوه را که خدمتکار برایشان آورده بود لاجرعه سر کشیدند. سرانجام فیتز که حوصله اش سررفته بود سکوت را شکست.

« تصور میکنم تو هم از این که در آبهای ساحلی هند با شناورهای هندی درگیر نشدیم احساس خوشحالی و رضایت می کنی؟»

لبخند کمرنگی بر لبان سپه ظاهر شد:

«به هر صورت خوشحالم که تا اینجا همه چیز به خوبی پیشرفته ولی بر خلاف تصور تو پای بندی به قانون و مقررات بین المللی در دریاها کار ابلهانه ای است. مگر ندیدی که شناروهای هندی خارج از محدوده آبهای ساحلی هند به روی ما آتش گشودند ؟ »

« ولی من اطمینان دارم اگر فرماندهی شناورهای هندی زا افسران انگلیسی بر عهده داشتند هرگز چنین اتفاقی نمی افتاد

سپه آهی کشید و گفت:

«بهر صورت تاخیر تو در صدور فرمان تیراندازی ممکن بود با ما را به کشتن دهد و با همه ما را به پشت میله های زندان بفرستد… »

فیتز مغرورانه لبخندی تحویل سپه داد و گفت:

«خیالت از این بابت آسوده باشد چون من شخصا عزم جزم کرده ام که هرگز سروکارم به زندان نیفتد

سپه که رفته رفته خشم خود را نسبت به خودسری های آن روز فیتز فرو نشانده بود دستی بر پشت او زد و گفت:

«با همه اتفاقاتی که افتاد می خواهم به تو مژده ای بدهم ! »

« چه مژده ای – درباره چی حرف میزنی؟»

«مژده من اینست که مبلغ دیگری به سهم تو اضافه کرده ام

« حتما از بابت حمل نقره ها و حشیش ها ؟

«بله درست حدس زدی – بالاخره تو در همه منافع با ما شریک هستی