استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت بیست و سوم
تمام هوش و حواس سلیمسامورایی به لباس دختر وکیل رفت و در دل به خودش نهیب میزد که چشمانش را درویش کند. چند ثانیهای به سکوت گذشت.
کتایون با نگاهی که نشانهی پیروزی داشت گفت:
– آقاسلیم! با شمام… آقاسلیم!
سلیمسامورایی به خودش آمد. دستی به صورتش کشید و عرق جوانهزده بر پیشانیاش را گرفت. از جا برخاست و به دختر وکیل گفت:
– دختر! تو که دین و ایمونِ آدم رو به باد میدی… آخه این چه وضع لباس پوشیدنه! حیایی! شرمی!
بعد به سمت در اتاق رفت. کتایون گونههایش دو سیب سرخ شده بودند و جیک نمیزد. وقتی دید سلیمسامورایی با شانههایی خم شده، دستش را به دستگیره در داده است. با تُن صدایی که در آن شرم و شعف موج میزد گفت:
– من پیش تو احساس بدی ندارم. تو واسهم غریبه نیستی.
سلیم سامورایی به سمت کتایون چرخید و شاکی گفت:
-دِ نباید اینطور باشه. ما به شوما نامحرمیم.
کتایون لبخندی روی لب نشاند و گفت:
-واسه من اینطوری نیست… چون… چون دوستت دارم آقاسلیم…. وقتی کسی رو دوست داشته باشی بهت محرم میشه.
سلیمسامورایی درجا خشکش زد. با چشمهای گشادشده به دختر وکیل خیره ماند. نه او پلک میزد و نه کتایون. کتایون دوباره و با لبخند و طنازی گفت:
-خاطرخوات شدیم آقسلیمسامورایی! دوسِت داریم به مولا… خاطرتو میخوایم آقاسلیم. دوست داریم ناز نفست باشیم!
سلیمسامورایی دستی به صورت سرخشدهاش کشید، یک قدم جلو آمد و گفت:
-لا اله الا الله… ساکت شو دختر! تو دست ما…
کتایون بین حرفش پرید و گفت:
-هیچ ربطی به امانتی نداره!
سلیمسامورایی گفت:
-آخه دختر این چه حرفیه میزنی؟ میخوای دودمانمون رو به باد بدی؟ ما نه ننهمون از سر مادر شوما بوده و نه آقامون مث آقوکیل خان معروف بوده. شوما داری دیپلم میگیری و ما هنوز کلاس چارُمیم اونم با تجدید. خیلی هم هنر کونیم، میشیم جزو یکی از کارگرای کارخونه… ما به آقوکیل قول دادیم که به شما به چشم ناموسمون نیگا کونیم. ما در حدی نیستیم که بخوایم حرف از عقش و عاشقی با شوما بزنیم چه برسه به اینکه خاطرخواه نازدوردونهی آقوکیل هم بیشیم. از ما نخواه که زیر قولوقرارمون با آقوکیل بزنیم…
کتایون گلهمند گفت:
– مگه دوست داشتن جرمه که دودمانت به باد بره؟
-نگو این حرفا رو کتیخانوم…. اگه بخوای ما رو واردار کونی خلاف عهدو پیمونمون با آقوکیل عمل کونیم، همین حالا جُل و پلاسلمون رو جمع میکونیم و از این خونه میریم تا دیگه چشمتون تو چشم ما هم نیفته…
سلیمسامورایی دست انداخت به دستگیره در که کتایون خودش را به او رساند و چنگ انداخت به کتش. از پشت در آغوشش گرفت و سرش را ما بین کتفهایش گذاشت و گفت:
-این حرفو نزن آقاسلیم… اگه تو بری من میمیرم.
ناگهان در اتاق باز شد، ایرج صبوحی با اخم غلیظی در چارچوب در ایستاد و نفسش را با خشم بیرون فرستاد. وحشت به چشمهای سلیمسامورایی راه یافت و دستهای کتایون شل شد وعرق تمام جانش را گرفت. سلیمسامورایی خواست از کنار ایرج صبوحی بگذرد که کتایون از آستینش گرفت و جدی گفت:
-بابا! سلیم هیچ تقصیری نداره. این من بودم که بهش ابراز علاقه کردم.
برای مطالعه بیشتر:
خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان حلیمه (قسمت دوم)
ماموریت در دوبی – قسمت هفتاد و چهارم
ایرج صبوحی مقتدرانه گفت:
– برو بیرون دخترِ بیحیا.
اشک به چشمان کتایون راه یافت و گفت:
-من سلیم رو دوست دارم.
سلیمسامورایی قدمش را به سمت در برداشت که وکیل آمرانه گفت:
-تو همین جا باش.
بعد با تحکم به دخترش گفت:
-گفتم گمشو بیرون!
کتایون گریان از اتاق خارج شد و خودش را روی مبل انداخت و گفت:
-سلیم بیتقصیره! به خدا اون بیگناهه!
صدیقه با شنیدن حرفهای کتایون به صورتش زد و خدیجه به پایش. دو نفری دور کتایون را گرفتند تا بفهمند حال و حکایت چیست. فقط یک جمله از دهان کتایون خارج شد و بعد هقهق گریه بود:
-من بی سلیم میمیرم.
دقایق بهکندی میگذشت. گلاب به زیر بینی صدیقه گرفته بودند و شربت به حلق کتایون نیمهجان میریختند و خدیجه در گوشهای ذکر میگفت و گریه میکرد. جو سنگینی بر عمارت حاکم شده بود. در اوج سکوت آمیخته با هقهق کمجان کتایون، در اتاق باز شد. سلیمسامورایی با قد و قامت راست، دستهای مشت شده، چانه مکعبی، فک زاویهدار، چشمهایی که به دوردست نگاه میکرد و در گوشهاش خیسی نمایان بود، از اتاق بیرون آمد. نه کتایون را دید و نه ننه و نه خواهرش را. با قدمهایی سست به سمت در سالن راه افتاد.
دختر وکیل نالید:
-سلیم… من بی تو میمیرم.
سلیمسامورایی توجهی به دختر وکیل نکرد؛انگار هزاران سال کر از مادر زاده شده بود. پا از سالن و عمارت بیرون گذاشت و صدای کوبیده شدن در باغ به همه گفت که سلیمسامورایی رفته است. ایرج صبوحی از اتاق خارج شد. عرق روی پیشانیاش بود و لبهایش را میجوید. قبل از اینکه خدیجه هیزم شیون و زاریاش را بیشتر کند کتایون نالید:
-بابا! سلیم رفت.