بی بی جان – خلاصه قسمت یک تا هفت
تصویرسازی : حمید سهرابی بی بی جان بی خبر از همه جا در خانه قدیمی خود روزگار را به آرامی می گذراند، که پستچی نامه ای برای او می آورد. این نامه از طرف نوه اوست که با همسر و فرزندانش در ونکوور زندگی می…
بی بی جان – قسمت هشتم
تصویرسازی : حمید سهرابی بی بی جان تک و تنها در پلاک ۵۲ نشسته بود که پستچی در خانه اش را می زند. سال های سال است که دختر و داماد بی بی به کانادا مهاجرت کرده اند و بی بی جان در بی خبری…
خاطرات یک مددکار اجتماعی : گمشده ( قسمت اول)
در خانواده ای فقیر در جنوب تهران به دنیا آمدم، اولین فرزند خانواده بودم و هشت خواهر و برادر کوچکتر دارم. همگی ما یازده نفر در خانه ای چهل متری به سختی و مشقت زندگی می کردیم. پدرم به اولین خواستگاری که برایم آمد جواب مثبت داد. پانزده ساله بودم که به زور پدر معتادم به خانه شوهر رفتم.
دیوید! تو رو خدا نیا اینجور جاها
روز ملاقات نیست اما از آسایشگاه زنگ زدهاند که بیایم عمه را ببینم. ناخوش شده و قرار ندارد. در راهرو قدم میزند. دستش را میگیرم و روی نیم…
بی بی جان – قسمت هفتم
تصویرسازی : حمید سهرابی بی بی جان تک و تنها در پلاک ۵۲ نشسته بود که پستچی در خانه اش را می زند. سال های سال است که دختر و داماد بی بی به کانادا مهاجرت کرده اند و بی بی جان در بی خبری…
خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستانِ شادی
آخر وقت اداری راننده جلوی در منتظرم بود، داشتم ساختمان اداره را ترک می کردم که نامه شادی به دستم رسید. آدرس مبدا سن فرانسیسکو بود، از آخرین نامه اش دو سال می گذشت. همراه نامه اش چند تا عکس و یک کارت پستال تبریک…
خاطرات یک مددکار اجتماعی – از بهروز تا بهناز
چشمانش از خوشحالی برق می زد ، با خوشحالی وارد اتاقم شد. نامه توی دستش را تکان می داد و با جعبه شیرینی در دست دیگر به سمتم می آمد. منتظر این لحظه بودم ، ترنس بودنش را روانپزشک پزشکی قانونی تایید کرده بود.
بی بی جان – قسمت ششم
تصویرسازی : حمید سهرابی بی بی جان تک و تنها در پلاک ۵۲ نشسته بود که پستچی در خانه اش را می زند. سال های سال است که دختر و داماد بی بی به کانادا مهاجرت کرده اند و بی بی جان در بی خبری…