در مطبم نشسته بودم که مردی مشوش و به هم ریخته وارد مطبم شد.

در دستش یک جلد تاریخ تمدن بود. ورق هایش را پاره پاره می کرد. گذاشتم کمی آرام بگیرد. بعد مانند یک روانپزشک حرفه ای گفتم: چی شده عزیزم با من راحت باش اینجا امن ترین جای دنیاست.

یکی از کاغذهای کتاب را کند و مچاله کرد و گفت: دکتر مدتیه که دچار تضادهای عجیبی شده ام. به همه چیز مشکوک شده ام. آیا این قورمه سبزی که خورده ام قورمه سبزی بوده؟ آیا جنگ جهانی دوم واقعا اتفاق افتاده یا اینکه در بیست و هشت مرداد سی و دو کودتایی اتفاق افتاده است یا خیر. یا اینکه اصولا مردی به اسم نیچه وجود خارجی داشته است یا خیر.

آرمسترانگ لعنتی بر روی کره ماه قدم گذاشته؟ یا تمام اینها یک بازی هالیوودی بوده؟ به همه چیز شک کرده ام. جلوی آیینه می روم و به خودم هم شک دارم. آیا این منم که دارم خودم را نگاه می کنم یا یکی از اعضای قبیله ی در آمازون دارد به جای من به من خیره می شود. دکتر به خود شما هم شک دارم آیا اینجا واقعا مطب شماست یا قصابی سر کوچه ی خودمان آماده ام.

در چنان وضعیتی زندگی می کنم که نمی دانم چی به چی است.

گفتم: از کی این اتفاق برای شما افتاده؟

گفت: راستش از وقتی که بیانیه خانه سینما و اخبار حراج نقاشی رو خوندم.

بعد بیانیه و خبر را برایم خواند.

وقتی شنیدم. عرق کرده بودم. گفتم از درستی این اخبار مطمئنی؟

گفت: آره دکتر رسمی پخش شده. مو لای درزش نمی ره!

گفتم: حالا که فکر می کنم آرمسترانگ هیچ وقت روی ماه نرفته. به جان خودم نمی دونم اینجا که ما دو تا نشستیم قصابیه یا مطب روانپزشکی.

هر دو در سکوت بهم خیره شدیم. گفت: دکتر جان اف کندی چطوری مرد؟

گفتم: فکر کنم بر اثر مسائل ناشی از مسافرت. بهش نساخته.

گفت: ممنونم که گفتی دکتر. پس باید بیشتر مراقب باشم وقتی که مسافرت می رم.

گفتم: عین چگوآرا که تو مسافرت مرد.

گفت: راستی دکتر این ماجراها باعث شده تا شعرم بگیره. به نظرت چطور شاعری بشم خوبه؟

گفتم: مگه اوضاع رو نمی بینی. شاعر فقط نشسته اش خوبه.

بعد هر دو بهم خیره شدیم…

به مدت یک ساعت مشغول پاره کردن و خوردن اوراق کتاب تاریخ تمدن شدیم. تاریخ در برابر ما کتابی سر بسته و ترسناک به نظر می رسید.

ای تاریخ و ای کرونا دست از سر ما بردارید.