خدیجه هاج‌وواج به فرزندانش نگاه کرد. یک آن پاکت شکرپنیر از دستش افتاد و پیرزن همان جا روی زمین ولو شد. سلیم‌سامورایی نگاهی به صدیقه انداخت که هوارهوار می‌کرد «آواره‌ی کوچه و خیابون شدیم!»