می گل مدیر برنامه تمام پرسه زدن های روزهای سرخوشی مان در تهران بود. روزهایی که نمی دانستیم سال ها بعد هر کدام از ما در گوشه ایی از این کره خاکی حسرت لحظه به لحظه آن را خواهیم خورد.

هر سال پایان اسفند ماه آغاز روزهای خوش من و می گل و آرامه بود، چون فارغ از دنیای کتاب و مدرسه برای تقریبا دو هفته از خانه های مان در تهران به دلباغ در شمیران کوچ می کردیم. دلباغ  نامی بود که بر روی خانه پدربزرگ و مادربزرگ گذاشته بودیم، خانه ویلایی مصفا که در انتهای کوچه ایی زیبا در محله نخجوان قرار گرفته است. دلباغ خانه ایی بود که در آن هیچ دغدغه ایی جز گفتن و خندیدن و بازی کردن نداشتیم. در این خانه برای عشق ورزیدن هیچ حد و مرزی وجود نداشت چه از طرف پدربزرگ و مادربزرگ به نوه ها و چه از سوی ما بچه ها به یکدیگر.

از شب چهارشنبه سوری تا آخر روز سیزده بدر تمام امور دلباغ به دست ما سه نفر می افتاد، از خرید ها و آماده سازی دلباغ تا پذیرایی از میهمان هایی که به دیدن آقاجون و مادرجون می آمدند.

* * *

می گل همیشه از این که مراسم نوروز در بریزبین استرالیا هم زمان با آغاز فصل پاییز بود شکوه و شکایت داشت. بالاخره دلتنگی هایش برای نوروز بهاری باعث شد که برای جشن گرفتن سال جدید در دلباغ به من در مالمو سوئد و آرامه، دختر عمه دیگر، در بندر مارسی فرانسه فراخوان بدهد. گروه  دلباغ  تشکیل شد، می گل وظایف و مسئولیت های من و آرامه و خودش را هم تعیین کرده بود:

“۱. رامتین مسئول خرید آجیل شب چهارشنبه سوری از آجیل فروشی تواضع پایین تر از چهارراه پارک وی و خرید شیرینی های خانگی از قنادی ناتلی فرمانیه.
۲.می گل مسئول خرید سبزی، ماهی، نارنج تازه و سیرترشی برای سبزی و پلو ماهی شب عید از ورودی بازار تجریش.
۳.آرامه مسئول خرید سه عدد ماهی قرمز و تنگ بلور برای سر سفره هفت سین و همچنین خرید سمنو عمه لیلا و بقیه لوازم سفره از تکیه بالای تجریش “.



قرار بر این است که کسی از خانواده ها و بخصوص آقاجون و مادرجون از برنامه سفر به ایران خبردار نشوند. این طرح هم از نوع سورپرایزهای همیشگی می گل است.

قول و قرار می گل برای نوروز در تهران من را هم برای دیدن دلباغ بعد از سال ها دوری از ایران و در آغوش کشیدن آقاجون و مادرجون و دید و بازدیدهای فامیل و عیدی گرفتن ها به شور و شوق آورده است.

   * * *

آقاجون و مادرجون گل از گل شان شکفته شده است،

باورشان نمی شود که نوه های شان بعد از سال ها در دلباغ میهمان شان شده باشند. دوباره صدای خنده های می گل و آرامه در دلباغ پیچیده است، همیشه دخترعمه ها برای سربه سر من گذاشتن دسیسه ها داشتند.

فردا آخرین سه شنبه سال است و خرید های ما برای عید شروع می شود. هیچ کس در دلباغ دوست ندارد بخوابد، همه دل شان می خواهد تا خود صبح در کنار هم بنشینند و بگویند و بخندند. آرامه پیشنهاد می دهد که همه درکنار هم میان آقا جون و مادر جون بخوابیم. می گل متخصص در گفتن داستان های پلیسی و جنایی آخر شب است البته با شاخ و برگ دادن به اصل روایت، بارها حکایت همسایه کناری دلباغ را از زبانش شنیده ایم، هنوز اتومبیل کادیلاک تیمسار در گوشه ایی از حیاط بزرگ همسایه زیر تلی از گرد و غبار سال های طولانی قرار دارد و ویلای تیمسار همچنان متروکه است.

 


 

گپ و گفت با جزمین کارا را تماشا کنید


می گل این بار روایت تازه تری از ناپدید شدن تیمسار تنها چند روز بعد از مراسم ازدواجش با دختر جوان دارد. من و آرامه دوباره سر و پا گوش می شویم با اینکه می دانیم روایت های می گل آنچنان موثق نیست به خصوص بعد از سال ها دوری از ایران، اما همین که در کنار هم هستیم و خاطرات گذشته تداعی می شود شنیدنش لذتبخش است. شب از نیمه گذشته است و داستان می گل به نقطه اوج رسیده است که صدای آقاجون از چند رختخواب آنورتر به گوش می رسد که می گوید :

” می گل ! آقاجون کمتر خالی ببند، بخوابید که فردا خیلی کار داریم .”

با این جمله آقاجون همه از خنده منفجر می شویم، فکر نمی کردیم که آقا جون هم دارد به داستان می گل گوش می دهد.

صدای برخورد قطرات باران بر روی شیروانی دلباغ به خود ضرب آهنگ گرفته است. شمیم بهار به پشت پنجره ها رسیده است.