خاطرات یک مددکار اجتماعی : گمشده ( قسمت آخر)
به اتفاق همکارم به سراغ آرشیو فرزند خواندگی رفتیم. با مشخصات زمان و مکانی که پروانه فرزندش را رها کرده بود، نوزاد پسری مطابقت داشت که به بهزیستی تحویل داده شده بود. ظاهرا نوزاد بی سرپرست مدتی تحت حمایت بهزیستی در شیرخوارگاه بوده ولی به…
خاطرات یک مددکار اجتماعی : گمشده ( قسمت دوم)
… ادامه داد: « فرزندم را جلوی مسجد رها کردم و راهی منزل پدرم شدم. خانواده ام فکر می کردند پسرم را به مادرهمسرم سپرده ام، من هم بدون هیچ حرفی به رختخواب رفتم و تا صبح از ظلمی که به فرزندم کرده بودم بی…
خاطرات یک مددکار اجتماعی : گمشده ( قسمت اول)
در خانواده ای فقیر در جنوب تهران به دنیا آمدم، اولین فرزند خانواده بودم و هشت خواهر و برادر کوچکتر دارم. همگی ما یازده نفر در خانه ای چهل متری به سختی و مشقت زندگی می کردیم. پدرم به اولین خواستگاری که برایم آمد جواب مثبت داد. پانزده ساله بودم که به زور پدر معتادم به خانه شوهر رفتم.
خاطرات یک مددکار اجتماعی : زیبا (قسمت آخر)
زیبا بسیار امین و درستکار بود و مورد اعتماد مربی ها و مددکارها بود، اخلاق و منش خوب زیبا از چشم خیرینی که به مرکز رفت و آمد داشتند هم دور نمانده بود. دختر زیبا سه ساله شده بود که یکی از افراد نیکوکار مرکز…