خاطرات یک مددکار اجتماعی : زیبا (قسمت آخر)
زیبا بسیار امین و درستکار بود و مورد اعتماد مربی ها و مددکارها بود، اخلاق و منش خوب زیبا از چشم خیرینی که به مرکز رفت و آمد داشتند هم دور نمانده بود. دختر زیبا سه ساله شده بود که یکی از افراد نیکوکار مرکز…
خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان زیبا ( قسمت اول)
نویسنده : زهرا شهدادیان غبار غم در چین و چروک های صورتش ، نگاه بی فروغش هیچ شباهتی به جوانی بیست ساله نداشت. اهل سوسنگرد بود و تک دختر یکی از متمول ترین خانواده های شهر. پدرش صاحب چندین لنج و از با نفوذترین مردان…
خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان طوبی
زهرا شهدادیان در سونا نشسته بودم، میخواستم فقط چند دقیقه با خودم خلوت کنم. سه ماه میگذشت از مادر شدنم و من هنوز در شوک تغییر بزرگی بودم که در زندگیام ایجاد شده بود. در افکار خودم غرق بودم که صدای همهمه از طبقه بالا…
خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان حلیمه (قسمت سوم)
حلیمه (قسمت سوم) حلیمه آهی بلند کشید و ادامه داد : روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند و من هنوز منگ بودم و نمی فهمیدم که چه طور به این ج…
خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان حلیمه (قسمت دوم)
زهرا شهدادیان حلیمه ادامه داد : « با وجود این که در ایل زندگی می کردیم و خواهر و برادرهایم در سیاه چادر های اطراف بودند ولی گاه روزها می گذشت و من فرصتی پیدا نمی کردم که آن ها را ببینم . صبح ها…
خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان حلیمه (قسمت اول)
زهرا شهدادیان پاییز سال ۱۳۷۲ پشت میز کارم در یکی از مناطق شمالی شهر تهران نشسته بودم از پنجره به باغ زیبای مرکز نگاه می کردم که رنگ های زیبای پاییزی شکوه و جلال باغ را دو چندان کرده بودند. تقدیردرخت ها هم مثل ما…