خاطرات یک روانپزشک- روح داستایوفسکی
در مطب نشسته بودم که مردی با ریش کم و بیش بلند وارد شد و بی هیچ حرفی روی صندلی نشست. گفتم: سلام جانم کاری از دست من بر میاد؟ گفت: دکتر دچار افسردگی عمیقی شدیم. گفتم: مگه چی شده؟ گفت: تو مملکت ما یه…
در مطب نشسته بودم که مردی با ریش کم و بیش بلند وارد شد و بی هیچ حرفی روی صندلی نشست. گفتم: سلام جانم کاری از دست من بر میاد؟ گفت: دکتر دچار افسردگی عمیقی شدیم. گفتم: مگه چی شده؟ گفت: تو مملکت ما یه…