داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت ششم
سلیمسامورایی توجهی به حرف او نکرد و به سمتی رفت که زن موطلایی نشسته بود. روبهرویش در سکوت ایستاد. نگاهش را دوخت به نیمرخ مهتابی و بینی کشیدهاش که نوکی متمایل به بالا داشت. طلا لیوان خالی نوشابه را روی میز گذاشت و سرش را به طرف سلیمسامورایی چرخاند و زلزل او را نگاه کرد.
داستان کوتاه : عاشقانه خلیل و خِیران
عصر آخرین روز آذر ماه بود. روی تخت چوبی خانه ی قدیمی مادربزرگ دراز کشیده بودم. نور بی رمق خورشید عصرگاهی کم کم به زوال کشیده و پائیز، این فصل عاشق و معشوقه پسند، عزم رفتن کرده بود. چند روزی از آمدنم به ایران می گذشت و به همین بهانه مادربزرگ مهمانی یلدای مفصلی ترتیب داده بود تا پس از سالها طعم یلدای ایرانی را بچشم.
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت پنجم
سلیمسامورایی صلاح ندید بیشتر از این وقتکشی کند و فکرش را به زن معلومالحال بدهد. قدمهایش را تند برداشت و از شکاف دیوارِ ته بازارچه عبور کرد. بعد از چند دقیقه به خانه رسید و در حیاط را نیمهباز دید. با پا لگد آرامی به در زد، چهارطاق بازش کرد و ننهگویان وارد حیاط شد.
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت سوم
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که چشمش افتاد به جوانی همسنوسال خودش یا شاید هم یکی دو سالی بزرگتر.. مرد جوان کتوشلوار سورمهایرنگ به تن داشت و کلاه رانندههای مخصوص طبقهی مرفه جامعه را در دستش آهسته میچرخاند. سلیمسامورایی رو به مرد گفت:
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت دوم
هر روز صبح علیالطلوع تا شش بعد از ظهر سلیمسامورایی وقتش را در گاراژ مکانیکی میگذراند. کار میکرد و از زور بازوهایش خرجی مادر پیر و خواهرش را در میآورد. آن روز، روز پر کاری بود. چند ماشین را برای تعمیر آورده بودند و سلیمسامورایی حتی فرصت نوشیدن یک استکان چای پیدا نکرد.