نویسنده : رضا حسین پور

نمی تونم دروغ بگم، دلم گرفته، بچه های حضرت آدم، امروز دلِ لامَصبم رو، رنجانده اند، ناچارم که فرار کنم ، کجا؟ هیچ کجا رو بهتر از محله ی بچگی ام، پیدا نکردم. پس بیا با شما بریم به روز گارِ خوشِ قدیمی ها که هیچ شیله پیله ای نداشتند و همه عاشق هم بودند. افسوس که ماشینِ بد قِلِق روزگار دنده ی عقب ندارد ...

زمستون بود، با کیفِ چرمیِ کهنه ام، که یه وقتایی بابا بزرگم وسایلِ ختنه کُنانش را توی اون می گذاشت، رو به مدرسه ام که دو کیلو متری با خونمون فاصله داشت مثلِ الاغِ پیرِ علی یخی، می تاختم. سرم کلاهی بود که ننه جونم از کربلا برام آورده بود که تا گردنم پایین کشیده بودم و از سوراخی که داشت، ریلِ راه آهن، که مسیرم بود را دید می زدم. پا هام که تو چکمه هام شِلِپ شِلِپ صدا می کرد یخ کرده بود چون بعد از چند بار پنچر گیری باز هم آب و گِل و برف توش، پُر میشد.

من بودم و ریل های قطار، که زیرِ برف ها یخ کرده بودن. ترس بَرَم داشت، فهمیدم خیلی دیر از خونه زده بودم بیرون. توی خیالاتم بودم که از دور صدای زنگوله ی الاغ های عباس آقا، یتیمچه ی خاله هاجر رو شنیدم، که فحش های ناموسی به صاحب الاغ می داد که مالِ خودش بودند. ما به این عباس آقا، عباس خری می گفتیم او هم خوشش می اومد. عباس آقا رو همه ی اهالیِ شابدوالعظیم، از کوچک و بزرگ می شناختند چون به دروغ گویی مشهورِ خاص و عام بود. همه می دونستند که او حرف راست کم می گوید اما ، او دروغ هایش همراه با قَسَم به مرگِ این و اون و قبرِ باباش و دندونِ شکسته ی پیغمبر و ریشِ این امام و جانِ مادرش بود و جالب این که، زن و مرد ، پیر و جوون گفته های نا حسابش را باور می کردند.

بر خلاف امروزی ها که برای منافع خودشان با دروغ، مردم را فریب می دهند او نه سودی برایش داشت و نه امتیازی، فقط عادتی برایش شده بود که اگر یک روز این کار را نمی کرد حتمن به مرضی دچار میشد. حرف های نادرستش قشنگ بود و خلایق هم با گفته هایش، حالی می کردند و در هر جمعی که حاضر می شد همه مجذوبش می شدند چون خوش گفتار بود و شادی آفرین.

اما همیشه دنیا به کامش نبود یک روز که با هزار قسم از مُردَنِ رییس کارخانه، مردم را خبر کرده بود به اخراجِ خودش با الاغ هایش که هر کدام با روزی پنج ریال در اجاره کارخانه بودند رو به رو شد که البته مورد بخشش قرار گرفت و باز به سر کارش برگشت. یک روز از شاه می گفت که: سوار ماشینش کرده و روز دیگه با فلان ملای مشهور قمار کرده اند و چند روز قبل هم با مهوش سوار بر الاغ به زیارت رفته است.

این، بود و بود تا یک روز دوان دوان به خونه کدخدا رفته و اطلاع می دهد که: چه نشسته ای که، خَرمَنت را آتش زده اند. کد خدای پیرِ بیچاره هم در دَم سکته ای کرده و بعد هم به دعوتِ حضرت عزراییل لبیک می گوید. خاله جَر « خاله هاجر » دایم دست به دامان این امام و آن امام زاده می شد و نذر های بسیار می کرد و باطل السحر می خرید، اما هیچ کدام اثری نمی کرد. بالاخره با پا در میانیِ بزرگتر ها اورا به پابوسی امام رضا میفرستند که ترکِ عادت کند اما این هم افاقه ای نداشت که نداشت تا … امروز، که جلوی من توی برف سرما سبز می شود.

خر هایش با چند تا از اون فحش ها، می فهمند که دستور توقف صادر شد. آن ها هم، خسته و از خدا خواسته در حالی که از دماغ هاشون بخار، رو به آسمون تنوره می کشید، ترمز می کنند. عباس آقا با تعجب از من می پرسد: سید کجا تو این سرما؟ گفتم: میرم مدرسه. غَش غَش می خندد و می گوید: احمدک ملا نمی رفت وقتی می رفت، جمعه می رفت. گفتم: عباس آقا امروز جمعه نیست. گفت مگه خبر نداری؟ گفتم از چی؟ گفت : پسر، تو چقدر خِنگی، بچه جون امروز اینگلیسی ها اومدن بُمب انداختن تو خونه ی شاه، همه دارن فرار میکنن، مدرسه کجا درس کجا؟ برگرد بِدو برو به همه خبربده، فرار کُنَن. میخواستم حرفی بزنم که با تَشر می گوید: به حضرت عباس، به این قبله اگه دیر بجُنبی الان میرسن اینجا و هممونو می کُشَن، مگه نمی بینی منم دارم دَر میرم. معطل نکن برگرد و تیز برو. بعد حیووناشو، هِی کرد و رفت.

منم با ترس و لرز سراسیمه خودمو به خونه می رسونم و هَوار هَوار که یالا اینگلیسی ها اومدن، پاشین تا نرسیدن فرار کنیم. مادرم داشت با انبر آتیش مَنقلِ کرسی را تیار می کرد، وقتی منبع خبر رو شناخت گفت: بچه جون اول برو اون شلوارِ صاحاب مرده ات رو عوض کن که از ترس نَجِسَش کردی. فردا خودت میدونی و آقای ناظم. راست می گفت فردا آقای زرندی، هنرمندِ محبوب و دوست داشتنی، که نقشِ شاباجی خانم رو روز های جمعه در رادیو بازی می کرد، چنان چوب هایی بر دست های سرما زده ی من زد که تا امروز یادم مانده و یادم خواهد ماند که:

زود باوری گاهی فاجعه ای به بار خواهد آورد، که پس دادنِ تاوانش مشکل و یا شاید هیچ وقت جبرانش نتوان کرد …

راستی، چرا ما، این قدر زود باوریم؟ …

تمام .