همیشه ما، در کنارِ بچه هامون نمی مانیم، از قدرت و توانایی­هایی که در وجودِ کودکانتان هست آن ها را آگاه کنید،‌ فکر  کردن را یادشان بدهید .جهان را انسان­هایی ساخته اند که متفکر بوده اند نه آن­هایی که از دیگران تقلید کرده اند. پس یادمان باشد هر کارِ ما حتا کوچک، اثری بزرگ دارد گرچه در همان لحظه نبینیم اما فردا همین کارهای کوچکِ ماست که سرنوشت آنها را می سازد. یادتان باشد کم دانستن خطرناکتر از هیچ ندانستن است. امروز را که خیلی زود می گذرد از بچه ها نگیرید. امروز، روزی است که فردایشان را می سازد، دوست بچه ها باشید نه، معلم ...

 

هفتاد ساله که از اون روزگار و اون ماجرا می گذرد. حالا وقتی به اون چاه  فکر می­کنم ، دو باره احساسِ وحشت می­ کنم و فکر می کنم که چه خوب بود که بزرگترها، از همون بچگی ما را طوری عادت داده بودند که در موقع سختی ها بتوانیم فکرمان را به کار بیندازیم، تا در گِل نمانیم .

اون روز من بودم و چاه و تاریکی،

دنیایم تنگ شده بود، تمامِ بدنم طعمه ی مار و مور و حشرات گزنده ای شده بود، که مثلِ یک خوراکِ لذیذ از آسمان بر سَرِشان باریده بودم. توی تنم جولان می دادند و از سر گوشم بالا و پایین می رفتند و هر کدام به فرا خور حالشان با نیش و نوشی خونم را می مکیدند. همه جا تاریک بود و سیاه.

فقط تنها امیدم همان دایره ی کوچکِ آسمون بود که اون بالا، روی سرم بود. خُب. پس باید دست به کار میشدم و خودم و جونم را از دست این زبان نفهم ها خلاص می کردم. بلند شدم. بی خیالِ دردِ کمرم شدم و راست ایستادم. فکر کردم

وقتی این جونورها میتونن از این جا بالا برن، چرا من نتونم؟ حواسم رفت پیش اون کسی که این چاه را کَنده و بعد بیرون رفته. متوجه سوراخ هایی شدم که این طرف و اون طرف دیوار کنده شده بود.

پیچ وتابی به خودم دادم و پُفی تو آستینم کردم و پاها و دست هامو مثلِ میمون ها که با دست و پا هاشون از این درخت و به اون درخت می پرند من هم، چهار چنگولی، دست ها و پا ها را همون جایی گذاشتم که چاه کَن ها برای بالا آمدنِ خودشون کنده بودند. با زحمت خودمو بالا می­کشیدم اما هرچه تلاش می کردم اون نقطه ی آسمان نزدیک تر نمی شد.

 


قسمت آخر راه و چاه از مجموعه داستان های «خاطرات کودکی من» را با صدای نویسنده گوش دهید.


 

سستیِ دیوار چاه، تقلاهایم را ضایع می کرد و موجبِ سقوط و باز گشت به همان جایی می شد که بودم. اما یاد گرفته بودم که برای رسیدنِ به « آزادی » نباید تسلیم سختی ها شد.

دست ها و پاهام زخمی شده بود،

اما ترسی نداشتم چون بار ها تجربه اش کرده بودم. بند های کیفم را محکم تر کردم و باز تلاش و تلاش کردم و سر انجام با هر جون کَندَنی که بود، خودمو به روشنایی رسوندم.

وقتی روی زمین رسیدم خیالم راحت شد. نفسی تازه کردم و به ته چاه نگاه کردم تازه ترس بَرَم داشت. نگاهی به دورو برم انداختم از صف و بچه ها خبری نبود.

 

من تنهای تنها بودم ،

از زیر ناخن های انگشت هام خون می اومد وقتی برای کم شدن دردش یکی یکی آن ها را می مکیدم، مزه اش شور بود. ردِ نگاهم به جای پاهای بابا بزرگ افتاد، با فراغِ بال مثلِ یه بزغاله ای که سر خوشانه به دنبال مادرش جفتک می اندازه، خودمو به او رسوندم و از د‌ور فریاد زدم:

باباجون ،

برگشت و گفت:

جونم

گفتم:

سلام …

وقتی باتعجب سر و وضعِ آشفته و پاهای برهنه ام را دید نا باورانه پرسید:

کجا بودی ؟

باخنده گفتم:

ته چاه،

او هم خندید و گفت:

پهلوون و ته چاه؟ خدایا پناه برتو …

گیوه هایم را که از خوش حالی یادم رفته بود به پا ها کنم، از کیفم در آوردم و پوشیدم و همون بزغاله ی شیطونی شدم که شاد و چابک و سرحال، ورجه وورجه می کردم. حالا ، دست های نا سورم در دستِ های کسی بود که دوستش می داشتم  و گرمای وجودش را با ولع می مکیدم و بی خیالِ عالم، خوش و بِش کنان رو به سوی خانه روان بودیم ..

فردا ماجرایم را برای هر کسی که تعریف کردم، باور نکرد. حق با آن ها بود، چون بعد ها فهمیدم که ارتفاع چاه شش متر و قد من فقط هفتاد سانتیمتر بود …. تمام.