داستان های هزار و یک روز- اپیزود اول: داستان ملاباجی
اتاقمون بزرگ نبود اما کُرسیمون گرمِ گرم بود. به هر طرفِ کرسی، یک پِله می گفتیم. پله ی بالا، جای بابام بود، این وَرِش مادرم می نشست و اون سَمتش خواهرم ولو می شد. جای من، پله ی پایین بود نزدیکِ در. همه جز من…
ناز نازی بودن هم عالَمی داره
مرد ها یک روز از عمروشون رو هرگز فراموش نمی کنند. من هم همینطور یک روز از عمرم را همیشه به یاد دارم. اون روز، روزی بود که برخلافِ روزهای قبل که، صبح ها با غُرو لُند بیدارم می کردند، دستی نرم ونازک رو روی…
داستان های هزار و یک روز – اپیزود دوم : داستان خرِ ملا
تمامِ در و دیوارِ و سقفِ قهوه خونه، از دود سیاهِ سیاهه. این موقعِ روز بساطِ شاه رجب کِساده اما، شب ها وقتی مرشد قنبر داستانِ رستم و سهراب رو نقل میکنه بیشترِ جوون ها و بچه ها و پیرمردها مشتریش می شن.