تو ای حافظ که با شعرت ربودی عقل دانا را
فروزان کرده دیوانت شب تاریک یلدا را

چنانچه حاجتی باشد، تفأل می زنم شاید
غزل های تو بگشاید برایم قفل درها را

تو خال دوست را دیدی شدی مدهوش و در بندش
دل از دستت رها گشت و فدا کردی دو دنیا را

و یا گفتی اگر دلبر بدست آرد دل و جانت
«به خال هندویش بخشی سمرقند و بخارا را»

ولی ای شاعر عاشق، عجب خوش شانس بودی تو
نبودی قرن اکنون و ندیدی دوره ی ما را

دگرگون گشته آن مدها، نمی خواهند مردم خال
بسی باشد تفاوت ها چه دیروز و چه فردا را


 

اگر آن دلبر رعنا بیاید شهر ما اکنون
ببیند در خیابان ها همه بینیِ بالا را،

سریعاً می رود نزد پزشک مرکز لیزر
که از رخسار بردارد نگارین خال زیبا را

تصور کرده ای یارت قناعت کرده بر خالی؟
به راه چشم و هم چشمی درآرد چشم سارا را

هزاران بار خواهد گفت که می خواهد عمل هایی
به روی بینی و گونه و گردن تا کف پا را

حسابش با تو می باشد، الهی من به قربانت
سمرقند از کف ات رفت و فنا کردی بخارا را

و می بینم سراسیمه ازین سو می دوی آن سو
که بفروشی غزل هایت و یا اموال بابا را

«فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند مال از کف که ترکان خوان یغما را»