طنز پرداز : پری‌سا شمس

شنیدم که پیرترها بیش از بقیه از کرونا وحشت کرده‌اند. مسلح به دستکش و ماسک شدم و با سبزه‌ای که خودم کاشته بودم رفتم آسایشگاه برای عیددیدنی. مسئولین محترم حسابی فحش دادند و گفتند چرا در ایام قرنطینه آمده‌ای؟ دیدند بی قرار عمه‌ام، گفتند باشد، فقط از پشت شیشه می‌توانی او را ببینی و عید مبارکی کنی. عمه ابتدا پشت شیشه نمی‌آمد. با هزار التماس کشاندمش به فاصله یک متری.

-عمه جان! بین ما شیشه‌اس، بیاید نزدیک‌تر!

-حرفشم نزن ذلیل‌مرده. برداشتی از خیابونا با خودت کرونا آوردی واسه من؟

-راستش گفتم بیام اینجا که بگم هرچی که بشه مهم نیست، مهم اینه که بدونید من خیلی دوستتون دارم.

-نمی‌‌دونم چرا از وقتی کرونا اومده همه مردا همینو می‌گن!

-همه مردها؟

-همه مردهای اینجا. همه شوهران بالقوه و بالفعل گذشته‌ام.

-همه به شما می‌گن دوستت دارم؟

-بعضیا هم به بهانه تبریک نوروز مسیج می‌دن که چقدر عکس پروفایلت دافه!

-یعنی که چی؟

-می‌ترسن بمیرن عشق و عاشقی نکرده باشن.

-ایشالا بمیرن! پیرمردهای پرحاشیه.

-به تو چه نکبت! مگه جای تو رو تنگ کردن؟

-خب نه! ولی حق ندارن تو این وضعیت آخرالزمانی ابراز عشق کنن.

-چندتا خواستگار هم پیدا شده.

-واقعا؟ -آره! یکیش اقای کبیری بود…

-همون سوندیه؟

-آره! متاسفانه تو عید بردنش خونه، از راه سوند کرونا گرفت و به رحمت خدا رفت.

-بهتر!

-یکی دیگه‌اش آقا خیریه. همون که پارکینسون داره.

-با اون وضع قصد تجدید فراش داره؟

-اینقدر بانمکه. هر روز روسری سرش می‌کنه برام با آهنگای شب‌پره و حمیرا دابسمش درست می‌کنه.

-می‌‌تونه؟

-راحت! نه که زیاد می‌لرزه، عین خودشون می‌شه.

-خب پس عید اینجا خیلی هم بد نمی‌گذره.

-نه! خیلی هم خوش می‌گذره. شبا دور هم دبرنا بازی می‌کنیم.

-واقعا؟

-آره. از وقتی رقص برای کادر پزشکی آزاد شده، دکترای اینجا مدام دارن برامون می‌رقصن.

پرستاری در حال رقص عربی از پشت عمه عبور کرد و رفت تا یکی از پیرها را تنقیه کند.

-انگار واقعا بد نمی‌گذره. کاش می‌شد منم بیام اینجا.

-نمی‌شه تو هنوز جوونی.

-من این بیرون خیلی تنهام عمه. یه ماهه تنها تو قرنطینه موندم کف کردم.

-خب تو هم دابسمش پر کن حوصله‌ات سر نره.

-من که بلد نیستم. پارکینسون هم ندارم که اقلا خود به خود بلرزم.

-خب به من چه.

-عمه! یه پارتی‌بازی کن منم بیام اون ور شیشه…

جمله‌ام تمام نشده بود که عمه رو به نگهبان‌ها داد زد:

-اینو بیرون کنید. سرفه می‌کنه! کرونا داره!

قبل از اینکه بتوانم عید مبارکی آخر را به عمه بگویم دو نگهبان قلچماق با ضرب باتوم بیرونم کردند. صدای موسیقی شادی از داخل آسایشگاه شنیده می‌شد.