در سال 1997 دو فیلم رقابت تنگاتنگی را در مراسم اسکار داشتند. “بهتر از این نمی شه” و ” ویل هانتینگتون خوب”. ویل هانتینگتون خوب در هفت رشته کاندیدا بود و سرانجام دو اسکار به خانه برد. رابین ویلیامز دوست داشتنی بابت بازی فوق العاده اش اسکار نقش مکمل را دریافت کرد و دو رفیق دوران کودکی مت دیمون و بن افلک که هنوز جوان و جویای نام بودند با نگارش فیلم نامه غیر اقتباسی فیلم که پیش از آن برنده برترین فیلم نامه گلدن کلاب شده بودند اسکار را نیز به خانه بردند و هر دو به سرعت وارد بازیگری شدند و مسیر دیگری را در پیش گرفتند.

کارگردان فیلم گاس ون سنت نیز که پیش از آن چندان شناخته نشده بود شهرتی به هم زد. گرچه علاقه ی ون سنت به سینمای شخصی و هنری باعث شد تا زیاد در سینمای هالیوودی نفوذی نیابد.

او بعدها بابت فیلم ” فیل” محصول سال 2003 برنده نخل طلای کن شد. و در سال 2008 فیلم “میلک” را با بازی شان پن ساخت.

ویل هانتینگتون خوب

داستان فیلم

فیلم درباره نابغه ای بیست ساله به نام ویل هانتینگتون با بازی مت دمون است که سرایدار دانشگاه ام آی تی است. استعداد شگرف او که اصولا وقعی به آن نمی گذارد توسط استاد ریاضی این دانشگاه پروفسور جرارد لمبیو کشف می شود. با توجه به رفتارهای عجیب ویل، پروفسور او را به روانشناسان دانشگاه معرفی می کند. همه از درمان روحیات او باز می مانند تا اینکه سرانجام یک روانشناس به نام دکتر شان مگوایر می تواند با او ارتباط بگیرد و درمان آغاز می شود.

این فیلم را یکی از ده فیلم برتر روانکاوانه تاریخ سینما می دانند.

 

ویل هانتینگتون خوب

دیالوگ مهم فیلم

شان: «خب اگه من از تو درباره هنر سئوال کنم، تو احتمالاً یه اظهارنظری در مورد هر کتاب هنری که نوشته شده می‌کنی. اگه بگم «میکل آنژ»، حتما راجع بهش زیاد می‌دونی، زندگی کاری، تمایلات سیاسی، رابطه‌اش با پاپ، گرایشات جنسی، تمام آثارش. درسته؟ اما شرط می‌بندم عمرا بتونی بگی توی «کلیسای سیستین» چه احساسی به آدم دست می‌ده. تو خودت هیچ‌وقت اونجا نایستادی و به اون سقف زیبا نگاه نکردی. نه ندیدیش. اگر من راجع به زن‌ها ازت سئوال کنم احتمالاً فهرستی از زن‌های محبوبت رو قطار می‌کنی. شاید هم تو زندگیت با چند نفری ارتباط داشتی. اما هیچ وقت نمی‌تونی بگی حس هر روز صبح در کنار یک زن بیدار شدن و واقعن احساس خوشبختی کردن چطور حسی می‌تونه باشه. بچه‌ی سرسختی هستی.

اگر راجع به جنگ ازت بپرسم احتمالاً شعری از شکسپیر برام می‌خونی که از زبون هنری پنجم می‌گه «بیایید یک‌بار دیگر امتحان کنیم اگرچه خون‌های زیادی ریخته می‌شود». اما تو هیچ وقت یه صحنه جنگ رو از نزدیک ندیدی. تو هیچ‌وقت سربهترین دوستت رو تو بغلت نگرفتی در حالی که آخرین نفس‌هاش رو می‌کشه و با نگاهش برای کمک به تو التماس می‌کنه. اگه ازت در مورد عشق سئوال کنم احتمالاً یه غزل عاشقانه برام می‌خونی، اما هیچ‌وقت به زنی نگاه نکردی که بخوای جونت رو فداش کنی، کسی رو نشناختی که بتونه با چشم‌هاش تو رو از خود بی‌خود کنه… احساس کنی انگار خدا فرشته‌ای رو از آسمان فقط برای تو به زمین فرستاده،که تو رو از اعماق جهنم نجات بده و تو نمی‌دونی چطور می‌تونی فرشته‌ی اون باشی تا همون عشق رو نسبت به اون برای همیشه نگه داری و کنارش باشی با هر شرایطی حتا سرطان. تو هیچی نمی‌دونی در مورد نشسته خوابیدن تو اتاق بیمارستان به مدت دو ماه، اونم در حالی که دستش رو تو دست‌هات نگه داشتی و دکتر‌ها تو چشم‌هات می‌خونن که شرایط ساعت ملاقات برای تو معنی نداره.

 

تو در مورد از دست دادن چیزی نمی‌دونی. چون تنها زمانی متوجه اش میشی که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی. شک دارم تو جرأتش رو داشته باشی که اینقدر عاشق کسی بشی. بهت که نگاه می‌کنم یه مرد مطمئن و با اعتماد به نفس نمی‌بینم. فقط یه بچه‌ی از خود راضی توسو و بی‌نهایت وحشت‌زده می‌بینم. اما تو نابغه‌ای ویل و کسی نمی‌تونه این رو انکار کنه، هیچ‌کس نمی‌تونه عمق وجود تو رو درک کنه، اما تو فکر کردی همه چی رو راجع به من می‌دونی چون فقط یه نقاشی از منو دیدی…

بن افلک در نقش چاک سولیوان تنها دوست نزدیک ویل و استلان اسکارگارد در نقش جرارد لمبیو پروفسور ریاضی دان در فیلم حضور دارند.