استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
نوشته : ماریا آمپارو داویلا
برگردان : یاشین آزاد بیگی
ماریا آمپارو داویلا (مکزیک، ۲۰۲۰-۱۹۲۸) Maria Amparo Davila بهسال ۱۹۲۸ در شهر پیناس، واقع در ایالت زاکاتکاس متولد شد و چند سالی را در سن لویی پوتوسی سپری کرد. او بیش از سیسال با مجلات معتبر همکاری داشته است. از او سهمجموعه شعر با نامهای: سرودهای مهتاب (۱۹۵۰)،پروندهی تنهایی (۱۹۵۴) و دغدغههای ساحل رویاها (۱۹۵۴) به چاپ رسیده است. سهمجموعه داستان را نیز منتشر کرده است. هوای پارهپاره (۱۹۵۹)، آهنگ خاص (۱۹۶۴) و درختان وحشتزده (۱۹۵۷).
داشت روزنامهی عصر را میخرید که یکهو خودش را در آن سوی خیابان و دست در دست زنی بلوند دید. خشکش زد. از تعجب شاخ در آورد. خودِ خودش بود. شک نداشت. پای برادری دوقلو، یا بدل و اینجور چیزها در میان نبود؛ او، همان مردی بود که از آن طرف خیابان رد شد و همان کتِ کشمیرِ انگلیسی و کراواتی راهراه را که همسرش در شب کریسمس به او هدیه داده بود بر تن داشت.
روزنامهفروش پشت سر هم میگفت:
این هم پول خردتون آقا.
بیاراده سکهها را گرفت و گذاشت توی جیب کتش. آن مرد و آن زن بلوند حالا داشتند به کنج خیابان نزدیک میشدند. تکانی به خود داد و سراسیمه به دنبالشان رفت. باید میفهمید که آن یکی مرد کیست و کجا زندگی میکند و کدام یک از این دو واقعی هستند. اینکه آیا خودش، دوران، صاحب اصلی جسمش است و آن دیگری سایهای قبراق که از برابر چشمهایش گذشته؟ یا اینکه آن مرد واقعی بوده و سایه، کسی جز خودش نیست.


گل از گلشان شکفته بود و چفت هم قدم میزدند. دوران نتوانست بهشان برسد. در آن موقع از روز خیابان شلوغ بود و قدم برداشتن سخت. وقتی از کنج خیابان دور زد، رفته بودند. فکر کرد گمشان کرده و اضطرابی آشنا دوباره بر جانش افتاد. سر جایش ایستاد و به هر طرف چشم چرخاند. نمیدانست که باید چه کار کند و به کجا رود.
یکهو فهمید که آنها بر خلاف تصورش گم نشدهاند. همان موقع دید که سوار اتوبوس شدند. نفسش بند آمده بود و وقتی خودش هم سوار اتوبوس شد دهانش خشکید. توی ازدحام جمعیت به سختی پیداشان کرد. وسط اتوبوس و نزدیک در خروجی ایستاده بودند و مثل او گیر افتاده بودند و نمیتوانستند جنب بخورند.
توی خیابان و هنگام عبورشان نتوانسته بود صورت آن زن را به خوبی ببیند. اما انگار زنی زیبا بود. زنی زیبا و بلوند و خوشپوش. دست در دست او؟
توی خیابان و هنگام عبورشان نتوانسته بود صورت آن زن را به خوبی ببیند. اما انگار زنی زیبا بود. زنی زیبا و بلوند و خوشپوش. دست در دست او؟ برای پیاده شدن بیتابی میکرد زیرا توی خیابان دوباره میتوانست بهشان نزدیک شود. میدانست که دیگر بیش از این آرام و قرار ندارد. دید که به سمت در رفتند و پیاده شدند. تلاش کرد ردشان را بزند اما وقتی پیاده شد غیب شده بودند.
ساعتها توی خیابانهای مجاور به دنبالشان گشت و به تمام مغازهها سر زد و به دقت از پنجرهی خانهها چشم انداخت و هی در گوشه و کنارها اینپا و آنپا کرد. همهاش بیفایده بود؛ نتوانست پیداشان کند. هلاک و سردرگم سوار اتوبوس شد و برگشت. او که همیشه مردی دلواپس بود با دیدن آن تصویرِ سرگیجهآور چنان در هم شکست که دیگر نفهمید یکمرد است یا یکسایه. به میخانه رفت. اما نه همان میخانهای که همیشه با دوستانش برای صرف نوشیدنی در آنجا به سر میبرد، بلکه یکی دیگر. جایی که هیچکس او را نمیشناخت. دوست نداشت با کسی حرف بزند. به تنهایی، بیشتر احتیاج داشت تا بتواند خود را پیدا کند. چند پِیک نوشیدنی زد اما نتوانست از شر آن تصویر خلاص شود.
وقتی به خانه رسید، همسرش طبق معمول غذا را برایش گرم کرده بود. آنقدر بههم ریخته بود که اشتها نداشت. خلائی بود که از درون او را میآزرد. حتی همان شب، نتوانست به صورت همسرش که در کنارش آرمید نگاه کند و شبهای دیگر هم وضع به همین گونه گذشت. نمیتوانست فریبش دهد. پشیمان بود و حالش از خودش به هم میخورد. شاید در همان لحظه داشت آن زیبای بلوند را تسخیر میکرد . . .
دوران، از همان غروبی که خودش را در کنار آن زن بلوند دید، حالش خراب شد. مدام در انجام وظایفش در بانک اشتباه میکرد و کفری و کجخلق بود و زمان بسیار کمی را در خانه میگذراند. عذاب وجدان گرفته بود و فکر میکرد لیاقت فلورا را ندارد. نمیتوانست آن تصویر لعنتی را از سرش بیرون کند. روزهای پیاپی به همان گوشه از خیابان که آنها را دیده بود بازگشت و چند ساعت منتظر ماند. باید حقیقت را میفهمید. اینکه او واقعی است یا تنها سایهای از واقعیت. یکروز سروکلهشان پیدا شد.
مرد همان کتشلوار قهوهای و کهنهای را بر تن داشت که سالیانی دراز شریک غمهای دوران بود. در دم کتشلوارش را شناخت؛ بارها آن را پوشیده بود . . . کتشلواری که سیلی از خاطرات را در ذهنش جاری ساخت. حالا دیگر نزدیکشان بود. جسم خودش بود، شک نداشت: همان لبخند نصفهونیمه و همان موهای جوگندمی و همان کفشهایی که پاشنهی لنگ راستشان ساییده بود و همان جیبهایی که طبق معمول پر از خرتوپرت بود و همان روزنامهای که همیشه در بغل داشت . . .
… خودِ خودش بود.
تا توی اتوبوس تعقیبشان کرد و لحظهای عطر زن را بو کشید . . . عطر لو گالیونز سورتیلِج. عطر لیلیا، همان عطری که همیشه به خودش میزد. با اینکه قیمت عطر بیش از توان مالیاش بود اما یکروز یکشیشه از آن را برایش خرید. لیلیا مدام از او گلهمند بود و میگفت هیچوقت هدیهای برایش نگرفته.
آنوقتها که دانشجویی تهیدست بود عاشق لیلیا شد و سالهای طولانی در آتش عشق و گرسنگی سوخت. لیلیا از او نفرت داشت زیرا نمیتوانست چیزهایی را که عاشقشان بود برایش جفتوجور کند. هدایا و مکانهای لوکس و گرانقیمت. با چند مرد دیگر میپرید و بهندرت وقتش را با او میگذراند . . . لحظهای جلوی مغازه ایستاد و پولش را شمرد تا ببیند کافیست یا نه. دختری که پشت پیشخوان بود به او گفت:
سورتیلج عطر محشریه. مطمئن باشین نامزدتون خوشش میاد.
وقتی برای دادن هدیهاش به خانهی لیلیا رفت او نبود. چند ساعت منتظر ماند . . . موقعی که عطر را به او داد با بیاعتنایی گرفت و حتی زحمت باز کردن درش را هم به خود نداد. بدجوری سرخورده شد. آن عطر تمام آن چیزی بود که میتوانست به زن تقدیم کند. اما برای او چندان اهمیتی هم نداشت. لیلیا زیبا بود و سرد. مدام فرمان میداد. هیچوقت نمیتوانست او را خشنود کند . . .
از اتوبوس پیاده شدند. دوران از پشت سرشان راه افتاد. تصمیم گرفته بود توی خیابان با آنها حرفی نزند. از جلوی چند ساختمان رد شدند و آخرسر پای به خانهای خاکستری گذاشتند. شمارهی ۲۷۹. احتمالاً همین جا به سر میبردند. او داشت با لیلیا توی همین خانه زندگی میکرد. دیگر نمیتوانست این طوری ادامه دهد. باید با آنها حرف میزد و همه چیز را میفهمید و به این زندگی دوگانه پایان میداد. نمیتوانست در یکزمان هم با همسرش زندگی کند و هم با لیلیا. عشقش به فلورا آرام و لطیف بود و به لیلیا عمیق و آتشین. اما آن زن همیشه خوار و خفیفش میکرد. حالا داشت به هر دوشان مهر میورزید و همزمان تسخیرشان میکرد. اما تنها یکی از آن دو زن، او را تصاحب کرده بود؛ آن یکی با یکسایه به سر میبرد. زنگ خانه را زد. باز هم زد . . . . . .
صبور بود، آنقدر صبور که فکر میکرد میتواند یکروز نظر زن را جلب کند. جلوی خانهاش منتظر میماند و با دیدنش گل از گلش میشکفت و از اینکه اجازه داشت تا هر کجا که زن مایل است همراهیاش کند خشنود بود. آنوقت از او جدا میشد و با خیالی آسوده به خوابگاهش بر میگشت؛ لیلیا را دیده بود، با او حرف زده بود . . . زنگ خانه را که دوباره زد، صدای ضجههای بلند لیلیا را شنید. داشت نومیدانه جیغ میزد. انگار کسی او را زیر مشت و لگد گرفته بود. و خودش بود که داشت میزدش.
بیرحمانه و وحشیانه.
اما او هیچوقت جرأت زدن لیلیا را نداشت. اگر چه بعضی وقتها به سرش زده بود تا . . . لیلیا با آن پیراهن ابریشمی آبی رنگش زیبا بود. زیبا و سرد. گفته بود:
امروز می خوام با دوستم برم تئاتر. حالا وقت ندارم تو رو ببینم.
آن روز مدرکش را در بغل داشت. درست همان روز مدرکش را گرفته بود و دوست داشت لیلیا اولین کسی باشد که آن را میبیند. فکر میکرد که در روز فارغالتحصیلیاش با افتخار به او تبریک خواهد گفت. به همکلاسیهایش گفته بود که لیلیا قرار است توی جشن فارغالتحصیلی با او برقصد.
یه دقه وایستا لیلیا، میخواستم بگم . . .
اتومبیلی جلوی خانه توقف کرد و لیلیا دیگر محلش نگذاشت. دست زن را گرفت و تلاش کرد کمی بیشتر نگهش دارد و تنها با چند کلمه برای مجلس رقص دعوتش کند. زن دستش را کشید و به سمت اتومبیل رفت. دید کنار مردی نشست که برای بلند کردنش آمده بود و صدای بوسهها و خندههایش را شنید. مغزش داشت منفجر میشد و برای اولین بار آرزو کرد که ای کاش لیلیا را با دستهایش محکم بگیرد و تکه پارهاش کند. و همان موقع بود که برای اولین بار خودش را در الکل غرق کرد . . .
زنگ خانه را زد و باز هم زد؛ جوابی نیامد. لیلیا هنوز هم داشت ضجه میزد. آنوقت با مشتهایش به در کوفت. نمیتوانست اجازه دهد لیلیا توی دستان خودش بمیرد. باید نجاتش میداد . . . لیلیا آن شب به او گفته بود:
راحتم بذار. من دیگه هیچوقت نمیخوام اون قیافهی نحست رو ببینم.
آخرین باری بود که آن زن را دید. چند وقتی صبر کرده بود تا حداقل با او خداحافظی کند. نمیتوانست توی شهری که لیلیا به سر میبرد زندگی کند و شلاق تحقیرها و متلکهایش را به جان بخرد. لیلیا از اتومبیل پیاده شد و خشمگینانه در زد. مردی به دنبالش راه افتاد و او را به باد کتک گرفت. دوید تا لیلیا را نجات دهد. وقتی مرد سوار اتومبیلش شد و برگشت لیلیا داشت گریه میکرد. به آرامی و مثل یکحامی او را در بر گرفت؛ زن هلش داد و گفت که دیگر هیچوقت نمیخواهد آن قیافهی نحسش را ببیند.
از اینکه او را از زیر مشت و لگد بیرون کشید تا مهربانیاش را ثابت کند پشیمان بود. فکر کرد که اگر آن مرد لیلیا را کشته بود چه سعادتی را نصیبش میکرد.
کفرش در آمد. از اینکه او را از زیر مشت و لگد بیرون کشید تا مهربانیاش را ثابت کند پشیمان بود. فکر کرد که اگر آن مرد لیلیا را کشته بود چه سعادتی را نصیبش میکرد. روز بعد از شهر بیرون زد. باید از لیلیا میگریخت و یکبار برای همیشه خودش را از شر آن عشق تحقیرآمیز و خفتبار خلاص میکرد.
فراموش کردن آن زن کار آسانی نبود. او را همه جا میدید، توی اتوبوسها و سینماها و کافهها. چند بار زنی را توی خیابان و تا جلوی چند ساختمان تعقیب کرد و آخرسر فهمید که لیلیا نبوده. حرفها و خندههایش را میشنید. تکهکلامها و نوع لباس پوشیدن و شیوهی راه رفتن و آن تن گرم و نرم را که تنها چند بارِ کوتاه لمس کرده بود به یاد میآورد. و نیز عطر تنش که به بوی سورتیلج آغشته بود. فقر و بیپولیاش کفرش را در آورده بود؛ بعضی وقتها فکر میکرد که اگر فقط پول داشت آن دختر عاشقش میشد.
سالها با یاد و خاطرات آن زن زندگی کرد. وقتی فلورا به زندگیاش وارد شد تمام فکر و ذکرش را به او معطوف کرد. فکر میکرد که تنها راه خلاص شدن از لیلیا پناه بردن به زنی دیگر است. با او ازدواج کرده بود. ازدواجی بدون عشق. فلورا زنی خوب و مهربان و فهمیده بود. به دار و ندارش احترام میگذاشت. و حتی به آن یکی دغدغهاش. گاهی اوقات از خواب میپرید و فکر میکرد که لیلیا کنارش آرمیده؛ بعد دستی به فلورا میکشید و میفهمید که بند دلش پاره شده. یکروز لیلیا محو شد. بالاخره توانست فراموشش کند. کمکم به فلورا و عشق ورزیدن به او عادت کرد. سالها گذشت . . .
حالا دیگر صدای جیغهای لیلیا را به آسانی میشنید. ضجههایی گرفته و خفه. انگار . . . در را به زحمت باز کرد و داخل شد. خانه توی سیاهی غوطه میخورد. این کشمکش دراز و بیصدا و هولناک بود. چند بار، وقتی روی زمین افتاد دستش به جسد لیلیا خورد.
آن زن قبل از ورود او مرده بود. میتوانست خون گرم و لزجش را حس کند. دستانش بیش از یکبار توی موهایش گیر کردند. باز هم توی تاریکی تقلا کرد. باید تا آخرش تاب میآورد. تا همان موقعی که میفهمید یا دوران زنده میماند یا آن یکی . . . طرفهای نیمهشب، دوران، با زخمهایی عمیق، تلوتلوخوران از آن خانهی خاکستری بیرون زد، به دقت دور و برش را پایید، مثل مردی که میترسید به محض رؤیت بازداشت شود.