استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
ویگن، محبوب ترین خوانندۀ مرد در نیم قرن گذشتۀ ایران، ششصد ترانه اجرا کرد – به طور متوسط سالی دوازده ترانه یا یک ترانه در ماه – هیچ خواننده ای پرکاری، پشتکار و سلامتی او را نداشته است. او مظهر فرهنگی است که در ایران، افغانستان، عراق، امارات، ارمنستان، ترکیه و هر جایی که پارسی زبانی زندگی می کند، طرفداران زیادی دارد.
ویگن دردریان در 2 آذر 1307ش، در همدان، به دنیا آمد. پدربزرگ مادری اش اهل همدان بود اما پدرش از بازماندگان خانواده ای بود که تمامی اعضای آن در نژادکشی ارمنیان از بین رفته بودند و او از ترکیه به ایران گریخته و دست سرنوشت او را به باغ پدربزرگ مادری ویگن کشانده بود. آنها هم به او اجازه داده بودند تا در باغ زندگی کند. پس از مدتی هم پدر و مادر ویگن عاشق یکدیگر شده و با هم ازدواج کرده بودند. حاصل این ازدواج هشت فرزند بود، پنج پسر به نام های زاون، ویگن، کارو، هراند و واهه و سه دختر به نام های ژولیت، هلن و آرمینه. ویگن چهارمین فرزند خانواده بود.


کارو، برادر ویگن و از شاعران بی همتای ایران، در مورد خانواده و پدرش می گوید:
«پدر ما یک ارمنی متعصب بود و شاید به همین علت بود که این چنین و بدون وقفه صاحب فرزند شد. از دیدگاه پدرم بیش از 1/5 میلیون ارمنی را در مسلخ جنگ اول جهانی، با فجیع ترین روش های ضد انسانی، به خواب جاودانی فرستاده بودند و لازم بود که ملت ارمنی را از انقراض نجات داد».
خانوادۀ ویگن، به علت شغل پدرش که تجارت فرش بود، به اراک نقل مکان کرد. یک سال بعد هم به بروجرد رفتند. هنوز دو سال از اقامت آنها در این شهر نگذشته بود که پدر ویگن به علت ابتلا به بیماری ذات الریه در 39 سالگی درگذشت و خانواده را با چالشی جدی رو به رو کرد.
کارو در مورد مرگ پدرشان می گوید:
«در بروجرد بود که پدرمان به فرمان سرنوشت، نابهنگام تر از آنچه انتظار می رفت، به خواهران و برادران خویش پیوست. چه کسی می داند شاید از ترس اینکه مبادا بار دیگر شاهد کشتار دسته جمعی میلیون ها انسان و خانواده اش باشد خجلت زده از اینکه هشت قربانی جدید به جامعۀ آینده تحویل داده است به آغوش خاک پناه برد؟ پس از مرگ پدرمان هرچه بود حسرت بود، آه بود و احتیاج و در به دری.
کشیدیم بار گرسنگی را شهر به شهر، خانه به خانه
و سر کشیدیم شرنگ می شهد آفرینش را پیمانه به پیمانه
و بعد از آن، هرچه بود، درد بود، درد بی پدری… درد بی پدری
بعد از آن، هرچه بود حسرت بود، آه بود و احتیاج و در به دری».
گیتار را استالین به خانه ما فرستاد!
خانواده به علت فقر و تنگ دستی مجبور به مهاجرت دوباره و این بار به مراغه، نزد پسر بزرگ خانواده، زاون، شد که به عبارتی در غیاب پدر نان آور خانواده بود. زندگی سخت خانواده، هم زمان با آغاز جنگ جهانی دوم و اشغال ایران، ادامه داشت تا اینکه دست سرنوشت ویگن و خانواده اش را با جوانی ارمنی به نام باریس آشنا کرد که توانسته بود از تسویه حساب های خونین سال های 1936 – 1938 شوروی جان سالم به در برد و به ایران فرار کند. باریس همراه خود موهبتی به ایران آورده بود به نام گیتار.
در آن دوران، ویگن حنجره نداشت. در واقع، حنجره داشت اما حنجره اش پنجره نداشت. کارو در مورد آشنایی خانواده با باریس می گوید:
« گیتار را استالین به خانۀ ما فرستاد. در مراغه بودیم که گیتار اهدایی استالین به خانۀ ما راه یافت. گیتار را جوان برازنده ای به نام باریس با خود به آشیانۀ تهی از دانه و بیگانه به ترانۀ ما آورد و تصادف روزگار باریس را، به تب عشق خواهر بزرگم، هلن، دچار ساخت و این گیتار بود که با نغمه های شب زنده دار پنجره های بستۀ حنجرۀ ویگن را به سوی آفتاب باز کرد. در مراغه بود که ویگن نخستین بار ویگن شدن را آغاز کرد».


علاقۀ ویگن به موسیقی از همان زمان و از بدو ورود باریس به خانواده نمایان شد به طوری که خواهرش، ژولیت، در مورد کودکی ویگن می گوید:
«آن زمان که ویگن در خانه آواز می خواند همه با او دعوا می کردیم که چرا می خوانی. او هم به گوشه ای می رفت و در تنهایی خودش آواز می خواند».
علاقۀ ویگن به موسیقی و وجود باریس سبب شد تا ویگن نواختن گیتار را از او بیاموزد و روزنه ای از امید بر خانواده بتابد زیرا اکنون ویگن می توانست با نواختن گیتار تا اندازه ای صدای ناهنجار فقر و گرسنگی را در نت های گیتارش موزون سازد و لحظاتی کوتاه خانواده را خشنود سازد.
کارو می گوید:
«وقتی ویگن هنوز نمی توانست کلمۀ گرسنگی را – نه از لحاظ املایی که از لحاظ مفهوم – درست بنویسد، وقتی که نخستین نت گرسنۀ یک حنجرۀ گرسنه را با گیتاری گرسنه در شبی گرسنه خواند،
جوانی، آه… افسوس
افسوس که به سرگذشت انسانی مربوط است
و انسان… افسوس… در برابر آنچه سرنوشتش می نامند
تا پایان زندگی… مبهوت است.
بارقۀ امید بر ما چشمک زد».
از مراغه به تبریز
زندگی سخت و طاقت فرسا، فقر و تنگ دستی دوباره خانواده را مجبور به مهاجرت و این بار به تبریز کرد. در تبریز ویگن، که دیگر پانزده سال از سنش می گذشت، همراه با دیگر برادرها مشغول به کار شد و دست از نوازندگی و ترانه سرایی برداشت اما پس از اندکی بهبودی در وضعیت معیشت خانواده و آسودگی خاطر با تشویق های مادر به کلاس موسیقی، نزد لئون گریگوریان، رفت و با آثار آهنگ سازان برجستۀ ارمنستان – از جمله کومیتاس و سایات نوا – آشنا شد و شروع به خواندن ترانه های آنها کرد.


کارو در این مورد می گوید:
«کومیتاس نخستین الهام بخش واقعی حنجرۀ فردای ویگن بود و این مادر بزرگوار ما بود که ویگن را با کومیتاس آشنا کرد. مادرم دلش نمی خواست یأس زاییده از فقر فریاد حنجرۀ ویگن را در سینۀ آرزومندی که داشت خاموش کند».
ویگن با موسیقی جاز آشنایی نداشت و هرچه می خواند از ترانه های معروف ارمنی بود که اغلب به گذشته های نزدیک و اندوه بار آنها مربوط می شد یا به عبارت صحیح تر، از گذشته های نزدیک و اندوه بار ملت ارمنی الهام می گرفت. از اولین ترانه هایی که ویگن با گیتارش در نوجوانی خواند ترانۀ پرستو از شعرهای شاعر ارمنی، قازاروس آقایان و ترانۀ آنوش، از شاعر نامی ارمنی، هوانس تومانیان، است.
با بهبود وضعیت مالی خانواده خواهر ویگن، هلن، با باریس ازدواج کرد و ویگن اولین بار در سن شانزده سالگی در عروسی آنها به روی صحنه رفت و تشویق حاضران را برانگیخت.
کارو در این مورد می گوید :
«کولاک کرد. ویگن را می گویم. آن شب برای نخستین بار کولاک کرد. آن شب برای نخستین بار دویست جفت دست غریبه بی اراده برای صدای ویگن عصیان کردند. آن شب برای نخستین بار شهرتی پنهان نصیب ویگن شد. ما به جای خود اما غرور مادرمان توصیف ناپذیر بود. در تمام مدتی که ویگن می خواند مادر آشپزخانه را به خدا سپرده بود و محو صدای پسرش آهسته آهسته اشک می ریخت».
فنجون طلا ویگن
در مراسم عروسی هلن و باریس، کارو عاشق دختری به نام کریستینه شد اما از آنجا که پدر کریستینه مانع از دوستی آنها شد کاروی عاشق اما دل شکسته و شکست خورده از عشق نوجوانی، گوشه گیر شد. از آنجاکه ویگن عاشق برادرش بود با دیدن حال او دلش به درد آمد و تصمیم گرفت دست به کاری زند که برادرش را خوشحال کند. در همین زمان ویگن مجذوب داستان زویا، دختر روس هجده سالۀ پارتیزان، شد که آن روزها محبوبیت خاصی در مطبوعات جهان پیدا کرده بود. او، که پس از خواندن ماجرای زویا منقلب شده بود، نخستین آهنگ خود را با گیتار، در شانزده سالگی و با کمترین آشنایی با نت های موسیقی، با نام مرگ زویا برای شهادت او ساخت. او بعدها گفت که این آهنگ را با الهام از داستان زویا و برای عشق کارو به کریستینه ساخته است اما تا پایان عمر، به احترام عشق برادرش، هیچ گاه این آهنگ را اجرا نکرد.
کارو در مورد صمیمیتش با ویگن می گوید:
«نمیدانم چرا من و ویگن از همان دوران قبل از جوانی این چنین دیوانه وار همدیگر را عزیز می داشتیم. که می داند شاید بدبختی مشترک دو استعداد گرسنه یا سرشک زندگی همۀ سراب دو آرزوی تشنه ما را آن قدر به هم نزدیک کرده بود».
مسابقه اول فصل دوم مترونم
انیسا از تهران
هتل ریتس تهران، اولین صحنه
با بهتر شدن وضعیت زندگی خانوادۀ ویگن و به دلیل موقعیت بهتر پایتخت آنها بار دیگر مهاجرت کردند و این بار به تهران آمدند. در تهران، ویگن به دبیرستان رفت و هم زمان با دختری ارمنی به نام گوهار، که در همسایگی آنها زندگی می کرد، آشنا شد. این آشنایی نخستین جرقه های خوانندگی را در ویگن شعله ور ساخت. نفوذ خانوادۀ گوهار و تشویق های کارو سبب شد که ویگن نخستین بار در هتل ریتس و در زمان آنتراکت گروه جولی – بویز، که آن روزها در ایران برنامه اجرا می کردند، بر روی صحنه رود و این آغاز خوانندگی حرفه ای ویگن بود.
ویگن تحصیلات متوسطه را در 1321ش، در تهران، به پایان رساند. سپس، برای خدمت سربازی در نیروی دریایی به آبادان رفت. پس از یک سال به تهران منتقل شد و در هنگ 53 دژبانی تهران شروع به خدمت کرد.
کارو دربارۀ دوران خدمت سربازی ویگن می گوید:
«گمان می کنم روی هم رفته یک سال و نیم از دو سال خدمت را ویگن در زندان همان هنگ گذراند زیرا علاقۀ او به خوانندگی گاهی وقت ها موجب دردسرش می شد. یادم است یک بار با لباس سربازی از هنگ فرار کرده و به باغ کافه شهرداری رفته و ناگهان تصمیم گرفته بود که بر روی صحنه برود و آواز بخواند. آواز ویگن همۀ دست ها را به عصیان واداشته بود و همه از او خواسته بودند که ادامه دهد اما این درخواست با مخالفت ارکستر مواجه شده و کار به کتک کاری کشیده بود و سر آخر هم دوباره ویگن به زندان دژبانی افتاده بود».
آوازی برای فرمانده
پس از این ماجراها، در اواخر خدمت و در اوقات فراغت، ویگن برای سربازان آواز میخواند تا اینکه خبر به گوش فرمانده رسید. روزی فرمانده او را صدا میزند و میگوید که برایش آواز بخواند. وقتی ویگن شروع به خواندن میکند افسر فرمانده، که خیلی از صدای ویگن خوشش آمده بود، او را تشویق می کند تا در گروه ارکستر پادگان آواز بخواند و پس از آن ویگن در برنامه های باشگاه افسران هم به روی صحنه می رفت. در همین ایام و در اواخر دوران خدمت سربازی ویگن با اولگا، همسر اولش، آشنا شد.
مدتی پس از پایان خدمت سربازی ویگن در یک شرکت خصوصی مهندسی به کار نقشه کشی و نقشه برداری مشغول شد. او پس از ازدواج با اولگا برای کار راهی کرمان و نزدیک به یک سال در بیابان های اطراف این شهر مشغول به کار شد. در این زمان بود که ویگن، در عشق و اندوه دوری از همسر، شروع به نوشتن نخستین ترانه هایش کرد.
کارو در مورد ترانه هایی که ویگن در این مدت سروده می گوید:
«نمی دانم ویگن چه مدت برای تأمین زندگی در بیابان ها و دور از ما ماند و نمی دانم چه مدت دور از ما برای شب های خاموش، برای بیابان های خاموش آواز خواند. که می داند؟».
و اما نامه های ویگن. اگر ویگن آن نامه ها را منتشر می کرد، اول ویگنِ نویسنده می شد بعد ویگنِ خواننده. شاید، آن اشعار بی تکلف و سراپا محبتی که ویگن برای همسرش سروده بود عصارۀ یک مشت نت خاموش بود که در کفن کاغذ مرده بود.
عشق و دلتنگی ویگن نسبت به همسرش باعث شد پس از یک سال به تهران بازگردد و کار خود را در تهران ادامه دهد. بازگشت ویگن مصادف شد با به دنیا آمدن دوقولوهایش، آیلین و ژاکلین و بعدها نیز دختر دیگرش، کاترین و به تبع آن بالا رفتن هزینه های زندگی. کارو در این خصوص می گوید:
«ویگن عاشق خانواده اش بود. اینکه می گویم خانواده و نمی گویم اولگا علت دارد. ویگن عاشق زندگی بود و زندگی اش را در خانواده اش خلاصه کرده بود. هر روز، از پیچ شمیران تا قلهک را پیاده می پیمود تا آذوقۀ مختصری را که برای خانواده اش فراهم کرده بود به دستشان برساند اما فقط من می دانستم که با چه شرمندگی انسانی ای درآمد ناچیزش را به خانه می برد و چقدر پنهانی غصه می خورد و چقدر پنهانی و بی سر و صدا می مرد».
پس از مدتی، ویگن در یک شرکت خارجی به نام جان مولم شروع به کار نقشه برداری کرد و اندکی به زندگی خود سر و سامان بخشید اما حنجره اش او را راحت نگذاشت و علاقه اش به خواندن و موسیقی او را به سوی خوانندگی حرفه ای سوق داد و پس از مدتی به کمک شوهرخواهرش، نیکول الوندی، که نوازندۀ جاز ماهری بود، خوانندگی را به طور رسمی از کافه شمیران و باشگاه های ارمنیان آغاز کرد. طولی نکشید که آوازۀ او در همه جا پیچید و زندگی و شخصیت جدید او، که همان رفیق باز بودن اوست، شکل گرفت. در آن دوران ویگن شبی سی تومان حقوق می گرفت و به گفتۀ کارو در همان شب — پولش را خرج رفیق هایش می کرد.
کارو در مورد این ویژگی ویگن می گوید:
«من به ندرت کسی را ساده تر، درویش تر و رفیق باز تر از ویگن، دست کم در عالم هنر، دیده ام. پول را خرج می کرد تا حنجره اش تصور نکند که خود ویگن هم همان ارزش را برای آن قائل است».
به دنبال معروف شدن ویگن پیشنهادهای استودیوهای آهنگ سازی به سوی او سرازیر شد و او نخستین ترانۀ خود را به نام سلام بر غم، که از سروده های برادرش کارو بود، اجرا و ضبط کرد.
«بر تو سلام ای غم
ای که جا داری همیشه در دل من».
پس از اجرای این ترانه، ویگن با تلاش و مساعدت های دکتر جمشید وحیدی، طنزپرداز معروف، به رادیو ملی ایران راه یافت و نخستین ترانه اش را برای رادیو، با نام مهتاب، اجرا کرد که با استقبال گستردۀ مردم و هنرمندان رو به رو شد.
«مهتاب ای مونس عاشقان
روشنایی آسمان
آه مهتاب،
ای چراغ آسمان،
روشنی بخش جهان
کو ماهم؟».
ترانه مهتاب
چهرۀ هنری، سبک و لحن خاص در خواندن، خوش پوشی، فروتنی، نوازندگی گیتار و صدای دلنشین ویگن سبب شد که از همان ابتدا مورد توجه عام و خاص قرار گیرد و این ویژگی او را از دیگر خوانندگان متمایز ساخت. از آنجا که در این دوران موسیقی کشور به جز ترانه های کوچه بازاری و کافه ای چیزی برای عرضه نداشت موسیقی ویگن حرفی نو در این عرصه محسوب می شد. او توانست با شعرهایی با مضمونهای تازه و ملودیهای جدید – گاه به سبک غربی – و با بهره گیری از تنظیم های استادانی چون عطا الله خرم و استفاده از شعر های برادرش، کارو، سبکی نو ایجاد کند.
شهرت ویگن در دهه های 1330 و 1340ش با اجرای آهنگ مهتاب در رادیو به اوج خود رسید و از آنجا که وی نخستین کسی بود که گیتار را به رادیو برد خیلی زود به کسب لقب سلطان جاز ایران مفتخر شد. البته، نوع موسیقی او ربطی به موسیقی جاز نداشت و او بیشتر سبک پاپ را دنبال می کرد و به عبارتی، می توان گفت که وی بنیان گذار و پیشرو موسیقی پاپ ایرانی بود.
ویگن در یکی از گفت و گو هایش با رادیوی ملی ایران، پس از بازگشتش از امریکا در 1357ش، در جواب سؤال خبرنگاری که از او می پرسد چه کسی به او لقب سلطان جاز را داده است می گوید که این لقب را مردم به من داده اند. برای من هیچ مهم نیست که این سلطان معنی واقعی داشته باشد یا نه. چیزی که برای من مهم است آن چیزی است که مردم خواسته اند بگویند. آنچه برای من مهم است اصل موضوع است، اینکه من چکاره ام و آیا کارم برای مردم ارزشی دارد یا ندارد.
هم زمان با آغاز محبوبیت هنری ویگن، در 1332ش، حسن خردمند، کارگردان سینما، از وی دعوت کرد تا در فیلم چهرۀ آشنا آواز بخواند. بلافاصله پس از آن، در یکی از روزهای تابستان ویگن، که در باشگاه فرهنگی آرارات ترانه های ارمنی می خواند، توجه ساموئل خاچیکیان را به خود جلب کرد، فیلم سازی که با فیلم هایی مانند بازگشت و دختری از شیراز غوغایی در سینمای ایران آن سال ها برانگیخته بود. خاچیکیان از همین باشگاه آرمائیس هوسپیان (آرمان) و ویگن را برای بازی در فیلم چهارراه حوادث انتخاب کرد و به دلیل صدای زیبای ویگن شعری هم برایش سرود که ترانۀ آن بر روی صحنه های گردش ناصر ملک مطیعی و مینا مغازه ای اجرا شد و این نخستین اجرای رسانه ای ویگن به منزلۀ بازیگر به شمار می رفت.
اما این محبوبیت بنیان خانوادۀ ویگن را نشانه گرفت و او پس از مدتی از همسرش، اولگا، طلاق گرفت و با زن دیگری به نام بِلا ازدواج کرد که حاصل این ازدواج پسری به نام اِدوین و دختری به نام اِوِلین است.
ماجرای ترک ایران چه بود؟
در اوایل دهۀ پنجاه، واقعه ای رخ داد که ویگن را مجبور به ترک ایران کرد. این واقعه درگیری و زد و خورد معروف او با شاپور غلامرضا، برادر محمدرضا شاه، در متل قو بود که باعث شد وی مدتی را نزد ماهیگیران شمال مخفی بماند و پس از مدتی، به دستور شاه، ایران را ترک کرد و به امریکا رفت. ویگن در آنجا نیز به فعالیت هنری خود ادامه داد و باردیگر در 1357ش به دعوت جامعۀ ارمنیان ایران برای برگزاری کنسرت به کشور بازگشت که در همین زمان هفته نامۀ زن روز گفت و گویی را با وی ترتیب داد که گزیده ای از آن در زیر می آید:
«سلطان جاز ایران، پس از سال ها اقامت در خارج، با چنته ای پر و روحیه ای تازه به وطن برگشته است.
چند هفته پیش، ویگن پس از مدت ها دوری از وطن به تهران آمد و خبر ورودش در محافل هنری با هیجان پراکنده شد و بیشتر از همه دوستداران صدای پرشور این هنرمند را خوشحال کرد.
ترانه های ماندگار قدیمی زنده یاد ویگن درفیلم آتش و خاکستر
دلیل دوام محبوبیت ویگن از نگاه ویگن
خبرنگاری از ویگن دلیل دوام محبوبیتش را سؤال می کند که او در جواب می گوید:
شاید دلیلش این است که من همیشه خودم را به مردم نزدیک و صمیمی دانسته ام و هرگز از آنها فاصله نگرفته ام. به اعتقاد من لحظۀ سقوط یک هنرمند زمانی فرا می رسد که بین او و مردم شکاف و فاصله ایجاد شود. مردم چگونه می توانند مرا که دوستشان دارم و افکار و احساساتشان را درک می کنم دوست نداشته باشند. دلیل دیگر این است که من، به هر حال، سبک تازه ای را در ترانه خوانی رواج دادم و یک هنرمند صاحب سبک اگر نسبت به مردم و هنرش احساس تعهد و مسئولیت هم داشته باشد، فراموش نمی شود.
خبرنگار پرسش بعدی را این گونه مطرح می کند: , صحبت از سبک شد، به جاست بگویم بعد از تو تعداد زیادی از خوانندگان تحت تأثیر سبک خواندن تو آمدند و درخششی نیز پیدا کردند ولی هیچ کدام نتوانستند به اوج برسند. فکر می کنی دلیلش چیست؟
ویگن فکری می کند و می گوید:, یک هنرمند – فرق نمی کند شاعر، موسیقی دان یا نقاش – باید سبک خاص خود را داشته باشد؛ مثلاً، داریوش سبک جدیدی از خوانندگی را ابداع کرد و بعد کپی های داریوش آمدند که هیچ کدام نتوانستند با اصل برابری کنند. نصیحت من به خوانندگان جوان و آنهایی که تشنۀ ورود به دنیای آواز و ترانه خوانی هستند این است که ابتکار داشته باشند و قدرت خلاقیت خود را به کار بیندازند و از تقلید فاصله گیرند،.
ویگن اضافه می کند:, به اعتقاد من تعداد خوانندگان خوب ما خیلی کم است و مردم احتیاج به هنر و استعداد و صدای تازه دارند و من هرگاه صدای خوبی می شنوم واقعاً لذت می برم و از موفقیت خوانندگان جوان و با استعداد خوشحال می شوم،.
سؤال بعدی را می پرسد : گیتار را تو برای اولین بار به رادیو بردی و همراه با آن اولین ترانه ات مهتاب را اجرا کردی. در مورد گیتاریست های جوان چه نظری داری؟
می گوید:, بله، من برای اولین بار با گیتار خودم در رادیو آواز خواندم اما باید بگویم امروز تعداد گیتاریست های خوب و هنرمند ما زیاد شده و این باعث امیدواری است. بعضی از این جوان ها آن قدر خوب گیتار می زنند که گاهی من خجالت می کشم گیتار دستم بگیرم.


ویگن در پاسخ سؤال دیگری که درمورد علت ماندگاری ترانه هایش پرسیده شد می گوید :
این امر چند دلیل دارد. یکی اینکه اولاً مردم مرا آهنگ ساز، ترانه سرا و شاعر م