استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
پیرمرد ها سینه کِشِ دیوارِ مسجد، خِشتَک هاشون رو جلوی آفتاب پهن کرده و دارَن چُپق میکشن و هِی سُرفه می کنند و پشت سرهم به این طرف و اون طرف تُف میندازن و با هم مشغولِ اختلاط هستن. من راهم را کج میکنم به طرف قهوه خونه ی شاه رجب که، کنار جاده ی خاکی ای است که همیشه تنگِ غروب شترها تا دَم دَمای صبح با دَلنگ دلنگِ زنگوله هایی که به گردنشون بود طالبی و گرمَک و سبزیجات رو به میدون شوش می بَرند.
با صدای نویسنده گوش دهید
هزار و یک روز :
اپیزود اول – داستان ملاباجی
تمامِ در و دیوارِ و سقفِ قهوه خونه، از دود سیاهِ سیاهه. این موقعِ روز بساطِ شاه رجب کِساده اما، شب ها وقتی مرشد قنبر داستانِ رستم و سهراب رو نقل میکنه بیشترِ جوون ها و بچه ها و پیرمردها مشتریش می شن. شاگردش، حسن بچه که باباش تو سالِ قحطی و وبا مرده، توی شلوغی، عینُهو فشنگ می چرخه و با شیش تا استکان و نعلبکی به این اون، چایی می ده، قلیون چاق می کنه و آتیش مَنقلِ تریاکی ها رو که بالای سکوها، رویِ گلیم های پاره پوره جا خشک میکنن، تیار میکنه.
اوس کریم سلمونی تو سه کُنج قهوه خونه یه آینه رنگ و رو رفته که حلبی های دورش زنگ زده ان با یه میخِ گُنده کوبیده به دیوار و سر و ریش مشتری ها رو صفا میده.
بقالیِ مَمدُسِن هم یه دَرِش توی قهوه خونه باز میشه و اون طرفش، توی کوچه یه سوراخی داره که نخِ کُلفتی جلوش آویزونه که مخصوص زن هاست وبچه ها. نخ رو که می کشیم جیرینگ جیرینگی میکنه و سرِ ممدوسن پیدا میشه.
ممدوسن، نَنَم گفته: نیم سیر فلفل و زرد چوبه بده.
سید!سلامت کو ؟
بعد غِیب میشه، وقتی پیداش می شه، یه قیف کاغذی رو که سرشو پیچونده تحویلت می ده.
بین بقالی و سلمونی یه درِ کوچیکه، که سر از دِه در میاوره. من کَج کجکی و پاور چین پاور چین از این در زدم بیرون. از جلوی حموم که حالا زنونه اس، رفتم سرِ قنات که آب بخورم. باید از سی تا پله ی گِلی می رفتم پایین تا برسم به آب که زنا داشتند رَخت میشستن و همه باهم مثلِ گُنجیشک ها، جیک جیک می کردند. بعضی از دختر ها هم یه چیزایی می گفتند و هِرّ کِرّ می کردند و منم خوشم می اومد اما، پیر زنا منو فراری دادن.
هنوز مکتب تعطیل نشده، بازم باید برم اینور و انور که ننه بزرگم از ماجرا بویی نَبَره … داشتم می رفتم جلوی آسیاب که یِهو آمو وَلی پادوی آقا بزرگم سوارِ بر خرش مثل جِن جلوم ظاهر شد..
کجا؟ آقا رضا!
داشت می خندید فقط یه دونه دندون داشت. کله اش هم انگار تَهِ یه بادیه مسی بود صافِ صاف اما هیچ وقت کلاشو وَر نمی داشت.
مگه تو الان نباید پیش ملا باشی؟
آمو وِلی، جونِ …
نگذاشت حرفم تموم بشه. گفت: دِ گورِ بووَیِ بووَی هر چی مُفت خوره..
وقتی جریان رو براش گفتم، خنده قشنگی کرد و گفت: حقا که پسرِ سید ابوالقاسمی. بِپر بالا و خوب گوشاتو بده به من تا برات بگم، چه بلایی باید به سرش بیاری که هیچ وقت یادش نره..
پریدم بالا و خره راه افتاد.
حالا منو، روی زمین به پشت خوابوندن و پاهام رو، زِینعلی و پَنجعلی کوری رو به هوا بلند کرده اند و با طناب به چوبِ فلک بستند. آملای ناکس هم، دخترای خوشگل رو دورِ خودش جمع کرده و اون بالا روی یه تشکچه و یه پوست بزغاله نشسته و داره قلیون میکشه و شیکمِ گُندَش عِینه مَشکِ دوغِ نَنَم لَنبَر میخوره و دود به جای دهنش از توی ریش و پشماش میزنه بیرون و با چشمای وَرقُلبیده اش داره به من نیگاه میکنه که، حَمزَلیِ نا مرد، باتَرکه ی انارِ تیغ داری که همیشه با خودش میاره افتاده به جون پا های من. اشک هام در اومده ولی جیکم در نمیاد. به یاد حرف های آمو ولی می افتم…
تعریف کرده بود که وقتی داداشِ کوچیکم داشت به دنیا می اومد اونو میفرستن دنبال مریم ارمنی، کجا؟ منصورآباد. اووه اگر دیر برسه مامانم مثل خیلی از زنا سرِ زا می رفت.
گفته بود: میدونی چه حُقه ای زدم؟
گفته بودم: از کجا بدونم!
گفته بود: بابات یه وَختی می خواست باطری برای رادیوتون درست کنه.
یادم افتاده بود بابام چند تا لیوان قطار میکرد و از یه شیشه که روش عکسِ یه کله ی مُرده چسبونده بودن می ریخت تو لیوان ها و بعد یه چیزی مثل نمک قاطیشون می کرد که، یه دفعه ریخته بود روی فرش و سوراخش کرده بود.
گفته بودم: آره یادمه.
خُب باریکلا، من، همونی که شکل نمک بود مالیدم زیر دُمِ همین الاغ که می بینی. می دونی چی شد؟
گفته بودم: نه نمی دونم.
گفته بود: همین الاغ جونم وختی از ماجرای زیر دُمش با خبر شد، ماشینِ ممدعلی شاه خرِ کیه؟ پَر در آورد و پرواز کرد و تا مامانت، جیغِ آخر رو بِکشه من، مامای ارمنی رو گذاشتم بالای سَرش. حالیت شد چی گفتم؟
من گفته بودم: آره اسمش نشادره، بابام قایمش کرده…
می دونی این شب جمعه، آملا مهمونه آقا بزرگته؟ با خرش میاد، حالیت شد؟
گفته بودم: حالیم شد وبا هم خندیده بودیم…
وقتی ملا نیشش باز شد و با چشم ابرو، منو به دخترا نشون می داد، پیشِ خودم می گفتم: بِزَن، لاکردارِ بی مُروت، شب جمعه نزدیکه. وقتی شامو کوفت کردی تو تاریکی منتظرتم..
***
شبِ جمعه اومد و رفت و من کاری کردم که خدا هیچ کافری را دچارش نکرده، ملا یک هفته ای خوابید، قصه اش تا دور دست ها پیچید، علی الخصوص، توی قهوه خونه، به جای داستان رستم قصه ی ملا بود و جِنی شدنِ خَرِش. صحبت از همه جاش بود اما بیشتر از خواجه شدنش می گفتند و غَش غَش می خندید…
یک روز توی ده، هُو پیچید که، ملا و ملا باجی گم شده اند، کجا؟ خدا عالِمه … بچه ها شنگول شدند. دیگه، از الف دو زیر و دو پیش «اَن» و«اِن»و«اُن» خبری نبود. باید به مدرسه می رفتند. منم دردِ کفِ پاهام رو ازیاد برده ام، فقط چیزی که هیچ وقت از یادم نمیره خنده های ملا بود به، اشک های من زیر چوب های حَمزَلیِ. حالا وقتی من و آمو وَلی توی جمع همدیگه رو می بینیم یواشکی می خندیم و یه چِشمکِ کوچولوست که بین من اون رَد و بَدَل میشه وبعد، هیچی به هیچی.
تمام …