عصر آخرین روز آذر ماه بود. روی تخت چوبی خانه ی قدیمی مادربزرگ دراز کشیده بودم. نور بی رمق خورشید عصرگاهی کم کم به زوال کشیده و پائیز، این فصل عاشق و معشوقه پسند، عزم رفتن کرده بود. چند روزی از آمدنم به ایران می گذشت و به همین بهانه مادربزرگ مهمانی یلدای مفصلی ترتیب داده بود تا پس از سالها طعم یلدای ایرانی را بچشم.

مادربزرگ دو ضربه ی آرام به در زد. پاهایم را جمع کردم و روی تخت نشستم. تلفیق صدای برخورد انگشتان استخوانی اش به در چوبی اتاق و بهم خوردن النگوهایی که همیشه به دستش بود یادآور کودکی هایی بود که در این خانه گذراندم. با صدای بلند گفتم بیدار شدم مادربزرگ. او هم بدون اینکه در را باز کند گفت: تورج جان کم کم باید آماده شوی. چون علاوه بر خاله ها و دایی ها، اقوام دورتری هم خواهند آمد که هنوز دیداری با آنها نداشته ای و بهتر است آراسته باشی.

بوی عطر  لاگوست رد  که در آخرین سفر دانشجوییم به پاریس خریده بودم در اتاق پیچیده بود. پیراهن سفید و جین ساده ای پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. مادربزرگ زیباتر از همیشه در هال نشسته بود و با آرامشی خاص که همیشه در نگاهش پیدا بود مجله ای را ورق می زد. پرتره پدربزرگ روی دیوار سالن پذیرایی سنگین تر از تابلوهای نقاشی دیگر به نظر می رسید. چهره ی پدربزرگ مغرور و جدی، سبیل پر پشت و کلاه قفقازی که اکثر بازاریان قدیم به سر می گذاشتند ،تاثیر کمی در اقتدار سوژه ی این نقاشی نداشت. مرد سرمایه دار و شیک پوشی که سالها پیش یکی از حجره داران مشهور بازار قدیم بود.

کلاس پنجم ابتدایی بودم که پدر و مادر برای ادامه ی تحصیل به آلمان اعزام شدند و از آنجا که من به خانواده مادری دلبستگی بیشتری داشتم به آنها سپرده شدم. به همین دلیل پدربزرگ توجه ویژه ای به من داشت و مرا امانتی در خانه اش می دانست. سالها بعد پدر و مادر از تحصیل فارغ شدند و مدتی در ایران طبابت کردند. اما بعد از به دنیا آمدن خواهرم تارا، همگی به آمریکا مهاجرت کردیم.


گپ و گفت با بابک کریمی، مدرس، تدوینگر و بازیگر سینما و تلویزیون در ایران و اروپا ( تماشا کنید)


شب شد کم کم مهمان ها رسیدند. صدای صحبت دایی ها و خاله ها و خانواده هایشان فضا را پر کرده بود. خاله نسرین میز شب یلدای مادربزرگ را تکمیل کرد و نگاهی به ساعت انداخت و گفت همه آماده باشید می خواهیم تماس تصویری با ژاله و مسعود برقرار کنیم. پدر و مادرم را می گفت. وقتی تماس برقرار شد خاله بعد از کمی خوش و بش دوربین گوشی اش را به سمت من گرفت و گفت به افتخار تورج جان … مادر و پدر و تارا مشغول خوردن صبحانه ی روز تعطیل بودند. گوشی را گرفتم تا فضای خانه را به آنها نشان دهم. میز شب یلدا با انارهای قرمز و آبدار، آجیل کرمان و باسلق و نقل ارومیه، گز اصفهان و انجیر خشک نی ریز و … پرشده بود.

 



لحن خوشامدگویی مادربزرگ تغییر کرده بود، احساس کردم فردی غریبه به جمع فامیلمان اضافه شده است. با مادر و پدر و تارا خداحافظی کردم و به سالن پذیرایی برگشتم. دایی مجید که کوچکترین داییم بود دوستش خلیل را به من معرفی کرد. دستم را جلو بردم و دستانش را فشردم. خلیل لبخندی زد و چشم هایش را جمع کرد مثل یکبار پلک زدن عمیق و لحظه ای. همین جرقه ای شد تا در خاطراتم به دنبال خلیلی بگردم که پس از هر لبخند پلکی عمیق میزد و چشم هایش را ثانیه ای بهم می فشرد. روی مبل کنار مادربزرگم نشستم. خلیل رو به رویم نشسته بود. موهای جوگندمی بلندی داشت و در کنارش کیف چرمی یک ساز به چشم می خورد که حدس می زدم سه تار باشد. جمعمان تکمیل و شام هم حاضر شده بود. نگاهم روی خلیل ماسیده بود در روزنه های خاطراتم به دنبال خلیل می گشتم. می دانستم که او را جایی دیده ام.

بعد از صرف شام خاله طوبی کتاب حافظ را برداشت و نشست روی میز کرسی تزئینی گوشه ی اتاق و شروع کرد به خواندن فال حافظ. بعد از آن خلیل سه تارش را به دست گرفت و آهنگی نواخت. انگار که جرقه ای در خاطرم زده باشد به یاد خِیران افتادم.

***

ده ساله بودم و از وقتی یادم می آید، ابراهیم و خانواده اش را در عمارت پدربزرگ دیده بودم که در خانه ی سرایداری زندگی می کنند.

ابراهیم از نوجوانی به شهر آمده بود و در حجره ی پدربزرگ کار می کرد. گهگاهی از سر تنهایی همبازی بچه هایش می شدم. دختر بزرگش خِیران پنج سال از من بزرگتر بود و علاوه بر صدای دلنشین، صورت بسیار زیبایی داشت. چهره ی شرقی اش با موهای مشکی بلندی که هر روز صبح آنها را می بافت، تزئین شده بود. گیسوان مشکی و مواجی که تا به امروز نظیرش را ندیده ام و چشم هایی که با آن دنیا را بزرگتر از بقیه تماشا می کرد، همچنین ابروان مشکی و کشیده ای که انگار سرزمین حاصلخیز مزرعه ی صورتش بود. اگر بخواهم خِیران را با یافته های امروزم توصیف کنم باید بگویم خِیران تجسم واقعی راپانزل افسانه های آلمان با موهای بلند شگفت انگیزی بود که زیبایی اش کنجکاوی پسرانه ام را قلقلک می داد.

 

او را با تفاوتی محسوس بیش از دیگران دوست داشتم. هر روز صبح از پنجره ی اتاقم خِیران را تماشا می کردم که روی پله می نشست و شانه ی پلاستیکی اش را به آرامی روی موهایش می کشید. این کار در روزهایی که معلم سرخانه ام، همایون به خانه مان می آمد، به شکل ویژه ای انجام می شد. علاوه بر روبان صورتی که از آن در بافتن موهایش استفاده می کرد، زیر لب اشعار  رابعه بلخی  را زمزمه می کرد. انگار رابعه خودش بود و بکتاش، همایون.

در تابستان روزهایی که مادرش ربابه، بشکه ی فلزی پشت خانه شان را پر آب می کرد تا زیر نور آفتاب گرم شود، روز ویژه ای برای من بود. چون خِیران و خواهر و برادرش با همان آب آفتاب خورده، آب تنی می کردند و من مشتاق دیدن شوق و خوشحالیشان و البته تماشای زیبایی های خِیران بودم که تمامی نداشت. با رقص صوفیانه ی دستانش، طاس را پر می کرد و چشمانش را می بست و آب را روی سرش می ریخت.

مطالعه کنید :

مادام آرشالویس

آب زیر نور آفتاب کم رنگ عصرگاهی رشته نورهای رنگارنگی را منعکس می کرد و مثل الماس مایع روی سرش می پاشید و انتهای موهایش را فتح می کرد و از قوزک پاهای سفیدش به زمین می پیوست. برخلاف برادر و خواهرکوچکترش که لخت مادرزاد آب تنی می کردند، خِیران همیشه یک زیر پیراهنی نخی سفید به تن داشت که وقتی خیس می شد به تنش می چسبید و او را جذاب تر می کرد.




نه فقط به چشم من، بلکه به چشم همایون، هم خِیران یکی از زیبایی های خلقت بود. همیشه می دیدم که از پنجره اتاقم به خانه ی سرایداری چشم می دوزد و وقتی خِیران ظاهر می شود، صورتش سرخ و صدایش عوض می شود. با احترامی خاص برای خِیران سری تکان می دهد و هنگام رفتن چند جلد کتاب روی پله ی عمارت برای خِیران می گذارد و هر بار هم که می آید خِیران کتاب های خوانده شده را روی همان پله می گذارد تا همایون بردارد و کتاب جدید بجایش بگذارد.

قرارهای عاشقانه ی آنها بعد از رد و بدل کردن کتاب هایی که روی پله برای یکدیگر می گذاشتند، هیجان انگیزتر از سکانس های عاشقانه ی فیلم سینمایی  دکتر ژیواگو  بود. کسی چه می داند! شاید به غیر از آن نگاه ها و زمزمه ها، نامه ای عاشقانه یا شاخه گلی هم لابه لای کتاب ها رد و بدل می شد. عشق بین خِیران و همایون اولین عاشقانه ای بود که به چشم می دیدم. که خِیران روزها بنشیند و با وسواس دستمالی را گلدوزی کند تا همایون سر کلاس خیره به خانه ی سرایداری عمارت، آنرا ببوید.

آرزوی خِیران این بود که مثل همایون معلم شود به همین خاطر همیشه ژست خانم معلم ها را می گرفت و برادر و خواهر کوچکترش هم به فانتزی او احترام می گذاشتند و او را خانوم صدا می زدند. او اغلب اوقات تا مرا در حیاط عمارت می دید کتاب کلیله و دمنه را برمیداشت و روی تابی که ابراهیم با چوب و طناب پشت خانه برای بچه هایش ساخته بود می نشست و داستان هایش را بلند بلند برایمان می خواند. مادرش ربابه زن سختگیری بود ولی اگر من پای بساط کتابخوانی خِیران می نشستم، با او کاری نداشت و اجازه می داد تا مرا سرگرم کند. شاید خِیران به همین خاطر مرا دوست داشت. شاید هم چون من دلیل رفت و آمد همایون به آنجا بودم!

***

کم کم رابطه ی بین همایون و خِیران بیشتر شد. همایون پس از کلاس روی تکه ای کاغذ، عددی را می نوشت تا به خِیران بدهم و خِیران هم راس ساعت همان عدد پشت عمارت به انتظار همایون می نشست. حس کنجکاوی رهایم نمی کرد. به زیر زمین می رفتم و در تاریکی به صدای آن دو گوش می دادم و شاهد عشقبازی شان بودم و این اولین عاشقانه ای بود که از نزدیک تماشا می کردم. گهگاهی همایون سه تار دایی ام را که دوست صمیمی اش بود برمی داشت و در زمان استراحت بین دو درس می نواخت. همزمان چشم می دوخت به خانه ی خِیران و خِیران گوش می سپرد به اتاق من.

کمی بعد ربابه به رفتار دخترش مشکوک شد و در نهایت به عشق آتشینی که در وجود دخترش شعله می کشید پی برد. به همین خاطر دست خِیران و دو فرزند دیگرش را گرفت و به بهانه ی گردو چینی به زادگاهش برگشت پس از مدتی به گمان اینکه همایون از آمدن خِیران نامید شده باشد، همگی به خانه سرایداری برگشتند. انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. همه چیز مثل قبل شده بود. ربابه آشپزی می کرد و رخت می شست و خِیران برایمان کتاب می خواند و زندگی جریان داشت به جز کلاس های من که دیگر با همایون برگزار نمی شد.