استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
سلیمسامورایی مات و مبهوت خیابانهای تمیز و مغازههای شیکی شده بود که تومنی هفت صنار با کوچهپسکوچههای پایین شهر و حجرههای زیر بازارچه فرق میکرد. با حیرت چشم دوخته بود و هوش و حواس از سرش رفته بود.
همهچیز شیک بودند و بهروز… این منطقه از تهران زمین تا آسمان با محلهشان فرق داشت. انگار به کشور دیگری آمده بود؛ همان جایی که میگفتند فَرنگ.
آقاحشمت دوباره گفت:
– آقاسلیم رسیدیم.
سلیمسامورایی از شیشه ماشین چشم گرفت و بدون گفتن کلامی پیاده شد. ساختمانهای اطراف را از نظر گذراند. دفتر وکالت ایرج صبوحی در طبقه همکف یکی از ساختمانهای بلند بود. سلیمسامورایی دستش را به لنگهی در چوبی سنگین و براق داد و قدم به داخل گذاشت. مکانی متفاوت بود با آنچه قبلاً از محیط کار میشناخت. با دیدن تابلوهای نقاشی روی دیوار، گلدانهای مصنوعی در گوشهکنار سالن و مبلهای چرمی زرشکیرنگ زیر لب گفت:
– جلالخالق! نه به گاراژ ما و اتاق اوس رجب که یه شاخهی خشک توش پیدا نمیکونی و همهش بُنجُله[1] و نه به اینجا که درو دیوارش گل بارونه.
هاجوواج به در و دیوار زل زد. آقاحشمت بهطرف خانم سانتال مانتال[2] جوانی که پشت میزی نشسته و مشغول تایپ کردن بود، رفت و گفت:
– به آقا بگین سلیمسامورایی رو آوردم.
زن جوان خندهی بیصدایی کرد و بعد بیصداتر زیر لب گفت:
-سلیمسامورایی! چه اسم بامزهای!
سپس با نازوغمزه از روی صندلی برخاست و به سمت یکی از اتاقها رفت. سلیمسامورایی با دیدن پاهای برهنهی او به سمت دیوار چرخید و زیر لب گفت:
– یا خدا! این بالاشهریا تو ملاءعام عین بهجتبندری لباس میپوشن.
منشی وارد اتاق شد و بعد از چند ثانیه بیرون آمد و گفت:
– آقای صبوحی گفتن برین داخل.
سلیمسامورایی بعد از محکم کردن دستمال دور دستش و صافوصوف کردن یقهی پیراهنش، پشت سر آقاحشمت وارد اتاق شد. چشمش که به میز ساخته شده از چوب گردو، درختچهی طبیعی پرتقال در گوشهی اتاق و تابلوی فرش بزرگ روی دیوار افتاد، پوزخندی روی لبش آمد و در دلش با تمسخر گفت:
– عینهو[3] اتاق اوسرجب میمونه. اگه اون میز حلبی و چند تا صندلی زهواردررفته و سنگ باباقوری گنده رو که با نخ بالا سرش آویزون شده برداره، اتاقش میشه لختوعور[4]. یکی نیس بگه واسه چی چشمزخم به دیوار زده پیرمرد؟
زیبای شاه پسند
آقاحشمت با صدای بلندی گفت:
-سلام قربان… آقاسلیم رو آوردم.
ایرج صبوحی که در میانهی دورهی میانسالی بود، چشمهایش را از روی برگههای مقابلش گرفت. عینک دور مشکی بزرگی را که او را جدیتر نشان میداد، از روی صورتش برداشت و رو به مهمانش گفت:
-خوش اومدی!
سلیمسامورایی بهرسم ادب جلو رفت و با احترام و به شیوهی خودش گفت:
– سام علکوم جناب… آقوکیل.
ایرج صبوحی با اقتداری خاص از روی صندلی مدیریت چرمی بلند شد و از پشت میز بیرون آمد. دست سلیمسامورایی را به گرمی فشار داد و رو به آقاحشمت گفت:
– میتونی بری.
وکیل، مرد با جبروتی به نظر میآمد. از آنهایی که حرفش خریدار داشت و همه در مقابلش گردن خم میکردند. آقاحشمت از اتاق خارج شد و ایرج صبوحی با دست به سلیمسامورایی اشاره کرد که روی مبل کنار میز بنشیند. سپس بدون فوت وقت پشت میزش برگشت و جدی گفت:
-با یکی از موکلینم قرار کاری دارم و بهتره بریم سر اصل مطلب.
سلیمسامورایی با چشمهای گردشده به دهان وکیل خیره شد و او بیمقدمه گفت:
– واسهت یه پیشنهاد کاری دارم.
پیشنهاد کاری از طرف فردی بنام و ثروتمند، سلیمسامورایی را برای لحظهای شوکه کرد. ایرج صبوحی لبخندی به لب راند و ملایمتر گفت:
-انتظار همچین چیزی رو نداشتی. درسته؟
سلیمسامورایی با ناباوری پرسید:
– پیشنهاد کاری؟ واسه کی؟ واسه ما؟
– بله… برای شما… هم کارش آبرومنده و هم پولش خوبه.
برگهای برداشت و قلم را به دست گرفت و مطمئن پرسید:
-بنویسم قرارداد کاری رو؟
سلیمسامورایی چند لحظه به حرفهای ردوبدل شده فکر کرد. وکیل مجدداً تکرار کرد:
-بنویسم قرار دادو؟ شک نکن. کار خوب و پردرآمدیه.
سلیمسامورایی مشکوک به وکیل نگاه کرد. کف همان دستی که دورش دستمال بسته بود را به حالت ایست در مقابلش گرفت و گفت:
– هُپ آقوکیل. وایسا باهم بریم. ما رو خوندی اینجا و بدون هیچ توضیحی یهو میگی واسهت یه کار توپ سراغ دارم؟ اصلاً ما رو از کوجا میشناسی؟ یه توضیحی، چیزی بگو ما هم روشن بیشیم[5]… شاید با خودت گفتی ما فقیریم و بوی پول که به دماغمون بخوره «نه» تو کار نمیآریم… نخیر داشَم، ما اهل خلافملافو قاچاق نیستیم. پول حروم از گلومون پایین نمیره.
سلیمسامورایی انگشتش را بیخ گلویش برد و ادامه داد:
– همینجا استخون میشه و گیر میکونه و تا خفهمون هم نکونه دستبردار نمیشه.
وکیل لبخند رضایتمندی زد و گفت:
– گفتم که… یک قرار کاری مهم دارم و وقتم خیلی محدوده! میخواستم حین نوشتن قرارداد توضیح مختصری بدم. فرصت شرح و بسط ندارم، ولی خوشم اومد… به حرفایی که پشت سرت میزدن خیلی هم باور نداشتم… دنبال یه مرد بودم که یه امانتی بدم دستش.
سلیمسامورایی متحیر شد و تکرار کرد:
– امونتی؟ مال کی؟ دست کی؟
وکیل گوشی تلفن را به دست گرفت و دکمهای را فشار داد و گفت:
– به رحمت بگو دوتا چای بیاره تو اتاق من. به مهندسجوادی هم زنگ بزن و بگو نیم ساعت دیرتر میرسم.
سپس مقابل سلیمسامورایی ایستاد و به مبل اشاره کرد و گفت:
-بشین جوون.
سلیمسامورایی روی مبل نشست. وکیل ادامه حرفش را گرفت:
– چند شب پیش با چند تا از دوستهام اومده بودیم کافه آبشارنقرهای و تو رو اونجا دیدم. وقتی داد زدی که تو مرامت نگاه به ناموس مردم و دوزوکلک نیست، تصمیم گرفتم در صورت خوشسابقه بودن تو رو بهعنوان بادیگارد دخترم استخدام کنم. از صاحب کافه در موردت پرسیدم و اونم بهم گفت که اسمت سلیمه و ملقب به سلیمسامورایی و همه تو رو به لوطی بودن و مردونگی قبول دارن. در موردت تحقیق کردم و فهمیدم تو مکانیکی کار میکنی. یکی از دوستامو فرستادم سراغت تا به بهونه تعمیر ماشین سر صحبتو باهات باز کنه و از کارفرمات برام تحقیق کنه. خبر آورد که پسر صافوصادقی هستی.
سلیمسامورایی نفسی گرفت و شلووارفته گفت:
-پساوس رجب خبر داشت.
-کموبیش.
-پس بگو چرا بهم گیر داده بود با آقحشمت بیام اینجا… بندهخدا به خیالش به نفعمه!
-بیراه هم نگفته!
سلیمسامورایی کنجکاو به چشمهای وکیل زل زد و او ادامه داد:
-به خاطر کار رو یه پرونده قتل و دزدی چند تا دشمن پیدا کردم. بهم پیشنهاد رشوه دادن که پرونده رو به نفع اونها تموم کنم، ولی من قبول نکردم. ما هم حلال و حروم سرمون میشه. ایرج صبوحی الکی تو دادگستری و شهر معروف نشده. وقتی نتونستن منو بخرن، تهدیدم کردن؛ اما جدی نگرفتمشون. چند روزه تو دادگاه محکوم شدن و حکم قصاص واسه قاتل بریدن. برام پیام فرستادن و انگشت گذاشتن رو خونوادهم. یه دختر دبیرستانی دارم که خیلی نگرانشم. سرم شلوغه و نمیتونم بیشتر از این رفتوآمدشو کنترل کنم. آقاحشمت هم وظایف دیگهای داره و نمیتونه دنبال کتایون باشه. از طریق قانون هم اقدام کردم ولی اگه بلایی سر دخترم بیاد نهایتش قانون اونها رو تنبیه میکنه. ضرری که به من و دخترم میرسه که جبران نمیشه. دنبال یه بادیگارد واسه کتایون میگشتم. پیشنهاد کاریم همینه. پیشنهادمو قبول میکنی یا نه؟
[1] به درد نخور و بیارزش، نامرغوب
[2] خوش لباس و با ظرافت رفتاری
[3] مانند، مثل
[4] عریان
[5] آگاه شویم