استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت اول
هر روز صبح علیالطلوع تا شش بعد از ظهر سلیمسامورایی وقتش را در گاراژ مکانیکی میگذراند. کار میکرد و از زور بازوهایش خرجی مادر پیر و خواهرش را در میآورد. آن روز، روز پر کاری بود. چند ماشین را برای تعمیر آورده بودند و سلیمسامورایی حتی فرصت نوشیدن یک استکان چای پیدا نکرد. بایست زودتر خودش را به خانه میرساند. شامی میخورد و به کافه میرفت. پایش را که از در مکانیکی بیرون گذاشت، سرش را به سمت آسمان گرفت و گفت:
– اوسکریم نوکرتیم… تا الآن که بهخیر گذشت. هر روزمونو بهخیر بگذرون.
به خانه که رسید، هوا تاریک شده بود. نگاهی به در چوبی و کلونش انداخت. دست انداخت و چند ضربه زد.
صدای مادر پیرش بلند شد:
– کیه؟
سلیمسامورایی مثل همیشه از شنیدن صدای مادرش انرژی گرفت و گفت:
– واکو ننه. مائیم… سلیمت اومده.
پیرزن در را باز کرد. سلیمسامورایی به کمر خمیده، هیکل کوچک، چارقد ململ سفید، پیراهن کمرچیندارِ گلگلی و شلوار پاچهگشاد مشکی مادرش نگاهی انداخت. پیرزن عینک ته استکانیاش را که با کش شلوار پشت گوشش انداخته بود، روی صورتش جابجا کرد و سلیمسامورایی دلش پر از شعف و زندگی شد از دیدن مادرش...
خم شد و او رو بلند کرد و با خنده گفت:
– قربونِ ننهسلیم!
پیرزن که خندهی فلفلنمکی به راه انداخته بود، گفت:
– بذارم پایین ننه… کمرت درد میگیره.
– فدای جفت چیشات. این تنو میخوایم چیکار که نتونه ننهشو بغل کونه.
سلیمسامورایی بوسهای بر لپهای شل و آبرفتهی مادرش زد و بعد او را پایین گذاشت. بهمحض اینکه پایش را بر کف خاکی و پر از سنگ حیاط گذاشت، صدایش را بلند کرد:
– کوجایی صدیقه؟ صدیق با توأم؟ کجایی ورپریدهی خنجری؟
مادرش در جواب گفت:
– از موقع صلات ظهر که برگشته خونه زیر پتو چپیده و میگه «سردمه… تنم مورمور میشه». فکر کنم سرما خورده. جوشونده هم بهش دادم، ولی توفیری نکرد.
سلیمسامورایی سری تکان داد و گفت:
– اِنقذه که خودشو زیر بازارچه بادوبود میداد ناکِس. امروز نافرم[1] مگسی[2]مون کرده بود. اگه از ترس آبرو نبود، همونجا با لگد خورد و خاکشیرش میکردیم… الآنم ادا در میآره.
بعد با خودش گفت:
– مگه آبجیِ سلیمسامورایی نباشی که فیلم در نیاری صدیق؟
سلیمسامورایی کفشهای پاشنه خوابیدهی ورنیِ نوکتیزش را از پا درآورد و وارد اتاق شد. به صدیقه که خوابیده و پتو را به سرش کشیده بود گفت:
– پاشو … پاشو ادا در نیار. کاریت نداریم… البت[3] این دفه کاریت نداریم.
صدایی از صدیقه در نیامد و سلیمسامورایی چند بار دیگر و پشت سر هم او را صدا زد؛ اما هیچ جوابی نشنید. سکوت سنگین اتاق، سلیمسامورایی را کمکم دلنگران کرد. دست به سمت پتو برد و خواهرش را محکم تکان داد. پتو حرکتی خفیفی مثل بال زدن بیحال شاپرک کرد وسلیمسامورایی دلنگرانتر شد. ناگهان پتو را از روی صدیقه کشید و وقتی حرکت لرزان چشمهای خواهرش را زیر پلکها دید شاکی شد و عصبی و آمرانه گفت:
– دِ پاشو دختر! پاشو ننه دست تنهاس… پاشو برو دست به کومکش. خودشو زیر پتو چپونده.
صدیقه با صد ادا یک چشمش را باز کرد و نگاهی به روبهرو انداخت. چشم دیگرش را هم بهزحمت باز کرد و دستهایش را کشید. در جایش نشست و معترض گفت:
– وااا داداشسلیم! این چه طرز بیدار کردنه. زهله ترک[4] شدم.
سلیمسامورایی استغفراللهی زیر لب گفت و ادامه داد:
– پاشو دختر! پاشو مزه نریز… برو به ننه کمک کون.
قامت صدیقه که از جلوی چشمهایش گذشت با خودش گفت:
– اگه زبون دراز خنجریت نبود، تا حالا بچهت تو بغلت بود. اگه نتونیم شوورت[5] بدیم اون دنیا نمیتونیم تو چیشای آقام نیگا کونیم.
خدیجه در حالی که دست به زانویش زده بود با ماهیتابه رویی وارد اتاق شد. سلیمسامورایی از جایش بلند شد و به حیاط رفت تا کنار حوض دستورویی آب بزند. در آن لحظه در سرش هیچ فکری نبود الا به خاک مالاندن پوزهی[6] کاظمقرهقاطی و دارودستهاش. وقتی که به اتاق بازگشت سفره را چیده بودند. طبق معمول شبها، شام سیب زمینی کوبیده داشتن. غذایی که معدهشان به خوبی میشناختش. بهندرت به قول صدیقه ناپرهیزی میکردند و کته گوجهفرنگی میپختند و گاهی هم دمپختک. ظهرها اکثراً آش و اشکنه بار میگذاشتند. آبگوشت هم سالی چند بار داشتند که آبش را ظهر میخوردند و گوشتش را شب. شام در آرامش و سکوت و نگاههای زیرچشمی پر از دلهرهی صدیقه به برادرش صرف شد. خدیجه خودش را یه گوشهای کشید و صدیقه مشغول جمع کردن سفره شد.
سلیمسامورایی رو به مادرش گفت:
– میریم پیش بروبچ[7] … دیر میآیم. یه وقت هول ورت نداره که چِمون شده.
خدیجه رو به پسرش با لحن آرزومندی گفت:
– کی بشه که کتوشلوار دامادی به تنت ببینم و بهجای اینکه شبا با رفقات راه بیفتی تو کافهها با زنت وقت بگذرونی.
سلیمسامورایی رو ترش کرد و شاکی گفت:
– باز ننه ما رو یاد قرضوقولههامون ننداز. با کدوم پول و پشتوونه به یه آسمون جُل[8] زن بدن؟ بیشین ننه تو رو خدا! یه امشبو کار به کارمون نگیر و بارمون نکون[9].
پیرزن به علامت خفه شدم دستش را کوبید روی دهانش و رویش را آنطرف کرد. پسر به رسم همیشه بالهی چارقد مادرش را بوسید و آهسته گفت:
-به دل نگیر ننه!
سپس یاعلیگویان از خانه خارج شد. وقتی زیر طاق ورودی بازارچه رسید، مملیهوش و جواترادار منتظرش بودند. سه نفری به سمت کافهی آبشارنقرهای راه افتادند. در طول راه حرفشان فقط در مورد ضایع کردن[10] کاظمقرهقاطی و نوچههایش بود. به کافه که رسیدند، سلیمسامورایی نگاهی به چراغهای روشن، تابلوی بزرگ بالای در ورودی و عکس رقاصهی روی دیوار کناری انداخت.
جلالخاکانداز کنارش ایستاد و زیر لب گفت:
-عجب گوشتیه![11]
سلیمسامورایی بدون آنکه سرش را برگرداند گفت:
-باز زریدی[12] جلال! امشب واسه کار دیگهای اومدیم اینجا… انگار تو باغ نیستی![13]
جلالخاکانداز رنگ زرد کرد و گفت:
-خیالت تخت[14] داشسلیم. حواسمون هس! خواستیم یه حرفی بزنیم حالوهوامون عوض شه.
سلیمسامورایی دستی به یقهی پهن پیراهن سفیدش کشید. کلاهش را روی سرش جابجا کرد و شلنگ تختهزنان با رفقایش پا به کافه گذاشت. همهچیز را در کمتر از یک دقیقه از نظر گذراند و چشمش به میز روبهروی محل رقص و آواز افتاد که طبق معمول کاظم قرهقاطی و نوچههای خزش قرق کرده و در حال عیشونوش بودند. خندههای مستانهشان کافه را برداشته بود و تا به جرز دیوار هم میخندیدند. پروینزغال و شهینسریش مشغول خوشخدمتی به آنها بودند و نازوکرشمه میفروختند. سلیمسامورایی چشم چرخاند و به میز خالی نزدیک میز آنها اشاره کرد. در همین موقع بهجتبندری از آن سر سالن خودش را به سلیمسامورایی رساند و با نازوغمزهای که فقط مخصوص زنهای آنجا بود گفت:
– بهبه! سلام آقسلیم. چشممون روشن. چه عجب یادی از ضعیفضعفا کردی؟
سلیمسامورایی لبخند گلگشادی زد و پر غرور گفت:
– احوالات خانومخانوما چطوره؟
-چه حالواحوالی؟ مگه قول ندادی منو ببری جنوب؟ دیشب بدجور دلم هوای بندرو کرده بود.
– ما یه حرفی تو مستی زدیم ضعیفه و تو هم خوب گرفتی!
بهجتبندری بغض کرد و گفت:
-دلم واسه ننهم خیلی تنگه آقسلیم. بیچاره به خیالش تو کارخونه پتو کار میکنم.
– یه روزخودت میری بهجت. میری ور دل ننهت.
بهجتبندری گوشهچشمی نازک کرد و با کف دست آرام به پشت سلیمسامورایی زد و گفت:
– چند بار بهت بگم بگو بهی، بلا!
سپس بلند خندید و قری به کمرش داد. انگار زیاد نوشیده بود و حال خوبی نداشت. خنده و گریهاش در هم آمیخته بود. سلیمسامورایی سرش را بیخ گوش جواترادار آورد و گفت:
-این زنیکه رو از اینجا ببر… امشب حوصلهی حرفای صدمن یه غازش رو نداریم.
هنوز پشت میز جا نگرفته بودند که بقیه دوستانش هم به آنها پیوستند. همگی روی صندلیها نشستند و کمکم سروکلهی ساقیها پیدا شد. دقایقی بعد دومرتبه بهجتبندری به طرف میزشان آمد. روی صندلی کنار سلیمسامورایی نشست و مشغول صحبت با او شد.
سلیمسامورایی زیر لب گفت:
-عجب کنهایه این ضعیفه!
بعد بیاعتنا به بهجتبندری کاظمقرهقاطی را زیر نظر گرفت. وقتی بهجتبندری بیمحلی سلیمسامورایی را دید، رو ترش کرد و از حرص گفت:
-چه گنده دماغ![15]
بعد به سمت میز کاظمقرهقاطی رفت. مرامشان همین بود. هر جا بیشتر دانه میپاشیدند همان طرف سرازیر میشدند.
کشتهمردههای سلیمسامورایی سر میزها مشغول پذیرایی از لمپنها بودند و سلیمسامورایی را زیر چشمی میپاییدند تا شاید علامتی از او ببینند و جانشان را فدایش کنند. حسرت ساقی او شدن به دلشان مانده بود؛ اما بیشتر اوقات سلیمسامورایی ساقی سر خود بود. خودش میریخت و خودش هم مینوشید و جز یکی دو باری که بدمستی کرده، عربده کشیده و مادرش قسم خورده بود که عاقش میکند، کمتر به زنان امثال بهجتبندری پا میداد.[16]
هنوز سلیمسامورایی استکان دوم را بالا نبرده بود که صدای تقیشارلاتان، از نوچههای کاظم قرهقاطی، بلند شد:
– میبینی آقکاظم؟ بعضیا بدجور روشونو با آب مردهشورخونه شستن.[17] با دودره بازی و سیا بازی میبرن و اسمشونم میذارن لوطیمحله.
جلالخاکانداز طاقت نیاورد تا سلیمسامورایی جوابی به متلک نابجای تقیشارلاتان بدهد. از جا بلند شد و سرش را به سمت میز کاظمقرهق