دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند.


نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم.

رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

 

بیشتر از یک ساعت تا بلند شدن صدای اذان ظهر از گلدسته‌های مسجد مانده بود و بازارچه مثل همیشه رنگ‌وبوی حیات داشت و پر بود از شورونشاط. کاسبان یا سرگرم کاروبار خودشان بودند یا دم در دکان‌ گفت‌وگو می‌کردند.

فرفره‌فروش داد می‌زد:

– آی فرفره … فرفره‌های رنگی.

جمله‌اش به آخر نرسیده، پشمک‌فروش صدایش را بلند می‌کرد:

 -پشمک… پشمکای شیرین‌تر از قند و عسل.

آب‌حوضی و سفیدگر و نمکی هم از کسب‌وکار خودشان می‌گفتند و خِرت‌خِرت برس ماشاالله واکسی هم از آن‌ها عقب نمی‌ماند و لابه‌لای همهمه‌ی عابران و جیغ و گریه‌ی کودکان به گوش می‌رسید. بساط چای‌خانه مَش‌حسن هم مثل همیشه  به راه بود و بروبیای خودش را داشت.  پشت یکی از میزهای چای‌خانه، غلوم‌آتیشی، کریم‌جیرجیرک، مملی‌‌هوش، جلال‌خاک‌انداز، اکبرفِنچ، جوات‌رادار و رحیم‌ننه‌قمر بی‌صبرانه انتظار رئیس‌شان سلیم‌سامورایی را می‌کشیدند.  همگی از لوطی‌های صاف‌و‌ساده، بی‌شیله‌پیله، بی‌ریا و بی‌تزویر بازارچه بودند و معمولاً وقت غروب که دل‌شان می‌گرفت، هشت نفرشان در چای‌خانه دور هم می‌نشستند و به قول خودشان شر و ور[1] می‌گفتند و قهقهه‌شان عالم را برمی‌داشت. اما آن روز  جوات‌رادار خبر مهمی داشت و همگی قبل اذان ظهر در چای‌خانه جمع شده و برای سلیم‌سامورایی هم پیغام فرستاده بودند که خودش را فوری برساند، ولی او هنوز نیامده بود.

هرکدام از این افراد بر اساس خصوصیت رفتاری، شکل و قیافه‌شان لقبی داشتند؛ مثلاً کریم‌جیرجیرک خیلی حرف می‌زد. اکبرفِنچ ظریف و ریزه‌‌میزه بود، غلوم‌آتیشی اهل دعوا بود و مملی‌‌هوش مغز متفکر گروه بود. جلال‌خاک‌انداز بین صحبت همه می‌پرید و جواد یا  جوات‌رادار جاسوس و خبرچین‌شان بود. رحیم‌ننه‌قمر وابستگی عجیبی به مادرش قمرخانم داشت. آقاسلیم هم ظاهری درشت، مردانه و باجذبه داشت، بزن‌بهادری قابل بود و خال‌کوبیِ ناشیانه از یک سامورایی بر روی بازوی چپش او را به سلیم‌سامورایی معروف کرده بود.

 

نیم‌ساعتی بود که همگی بی‌تاب، به سمت در چای‌خانه گردن می‌کشیدند و منتظر رئیس‌شان  بودند تا جوات‌رادار خبر مهمی از نوچه‌های خَز کاظم‌قره‌قاطی بدهد که محل پلاس شدنشان، بازارچه چند خیابان آن‌طرف‌تر بود. رمضون‌مُفَنگی سینی به دست به سمت‌شان آمد و گفت:

– شام علک آقایون داداش… شایی داغ آوردم. نوش ژونتون.

سینی را روی میز گذاشت. غلوم‌آتیشی نگاه چپ‌چپی به استکان‌های کمرباریک انداخت. نیمه‌پر بودند با نعلبکی‌های خیس… یک مَن چرک هم به سینی چسبیده بود. تا این حد که کناره‌های زرد آن قهوه‌ای دیده می‌شد. غلوم‌آتیشی ابروهای قیطانی‌اش را به هم گره داد، سینه‌‌اش را صاف کرد و داد کشید:

– نِفله! باز که نصفِ چایی رو تو سینی حروم کردی؟

چرت رمضون‌مُفَنگی پاره شد، لرزید و خاکستر داغ سیگارِ جا خوش کرده در گوشه‌ی لبش ریخت روی پای لخت و دمپایی سفیدرنگِ چرک و پاره‌اش. آخ از میان لب‌های کبود رمضون‌مُفَنگی بیرون آمد و در حالی که خم می‌شد تا خاکستر را از روی پایش پاک کند، شاکی و بلند گفت:

– شِته بابا؟ گُرخیدم!

غلوم‌آتیشی دست برد و استکان کمرباریک را که خط های طلایی دورش از شست‌وشو و کهنگی یکی‌درمیان محو شده بودند، برداشت و بین انگشتانش چرخاند و بعد به سمت لبش برد و هورت کشید. اخم‌هایش در هم رفت و در نعلبکی طوری کوبیدش که بقیه چای هم از سرش پرید و به اطراف  پاشیده شد. سپس با عصبانیت در صورت خمار رمضون‌مُفَنگی غرید:

– دِ بزنم صدای… لا اله الا الله. آخه مُفَنگی اینو که از شیر حموم پر کردی… ولرمه! چایی داغت اینه وای به حال چایی سردت.

رمضون‌مُفَنگی که حسابی شاکی شده بود حاضرجوابی کرد:

-همینه که هش!

صدای غلوم‌آتیشی بلندتر شد:

-ببند گاله رو[2]!

بعد دستش را بلند کرد تا پس سر رمضون‌مُفَنگی را مهمان ضربه‌ای محکم کند که صدای یک لوطی از گوشه چای‌خانه بلند شد:

– بر دل سیاه شیطون نَعلَت[3].

همه به دنبالش و یک صدا گفتند:

– بشمار.

یکی دیگر از ته چای‌خانه داد زد:

– بر محمد و آل محمد صلوات.

مشتری‌ها  با صدای بلند گفتند:

– اللهم صلی علی محمد و …

هنوز صلوات تمام نشده بود که سلیم‌سامورایی دم در چای‌خانه ظاهر شد. کلاهش را به روی ابروهایش کشیده بود و سینه‌اش را جلو داده بود و  دستمال یزدی‌اش را محکم دور دست چپش می‌پیچاند. سلیم‌سامورایی سرش را جلو برد و نگاهی به داخل انداخت. آن‌قدر فضا آلوده بود که انگار دهنۀ‌ چند دودکش را به چای‌خانه باز کرده بودند و صورت آدم‌ها در هاله‌ای از دود دیده می‌شد. کم نبودند افراد بیکاری که ساعت‌ها می‌نشستند در چای‌خانه و پشت به پشت هم سیگار می‌کشیدند و قل‌قل قلیانشان قطع نمی‌شد و چرت و پرت[4] می‌گفتند. طبق عادت همیشگی، سلیم‌سامورایی دورتادور چای‌خانه را از نظر گذراند.‌ هنوز هم عکس مقوایی بزرگ ضامن آهو به دیوار بود. از بچگی آرزو داشت به پابوس امام غریب، امام‌رضا (ع)، مشرف شود. گنبد و گلدسته‌هایش را ببیند، در صحن و رواقش قدم‌ بگذارد، برای کبوترهایش گندم بریزد و لب‌هایش را به محجر مقدس بکشد و آقا را زیارت کند، ولی هنوز این سعادت نصیبش نشده بود. بی‌بی‌عذرا پیردختر ته بازارچه که سال گذشته به مشهد رفته بود، وقتی چهره‌ی حسرت‌کشیده‌ی سلیم‌سامورایی را دیده بود، گفت:

-دلت باید بلرزه جوون! هر وقت دلت لرزید آقا طلبت می‌کنه.

انگار دلش واقعاً نلرزیده بود که در حسرت دیدار و زیارت ضریح آقا بود. سلیم‌سامورایی نگاهش روی صورت مش‌حسن چرخید که جای همیشگی‌اش ایستاده بود؛ پشت سکو.‌ همان لنگ قرمز کهنه‌‌ را دور گردنش بسته بود و از پشت بخارِ آب جوشیده‌ی سماور و کتری مه‌آلود دیده می‌شد. مش حسن  قاشق‌های چای‌خوری را داخل کاسه آب داغ می‌گذاشت و استکان‌ها و نعلبکی‌ها را در سطل آب سرد می‌انداخت. بعد زیر شیر آب می‌گرفت و بامهارت آن‌ها را چنان حرکت می‌داد که صدای بلبل و قناری از آن‌ها در می‌آمد. نه جارچی داشت ‌که داد بزند و بگوید چند تا چایی برای مشتری‌های تازه وارد ریخته شود و نه خلیفه برای آوردن قلیان و نه آبی برای رساندن آبِ خوردنی به مشتری‌ها. خودش هم  بساط دار بود و هم استکان‌شو و هم بلیت‌فروش و هم آتش‌بیار. رمضون‌مُفَنگی و یعقوب پسرش هم بقیه وظایف را به عهده داشتند. آن‌قدر از یعقوب کار کشیده بود که جثه‌اش در حد یک پسربچه مانده بود در حالی که سیزده یا چهارده سال سن داشت و کرک‌های پشت لبش رنگِ سیاه گرفته بودند.

صدای مش‌حسن بلند شد:

-بچه! ظرف رو خوب فابری[5] کن زردی بهشون نمونه.

نوچه‌های سلیم‌سامورایی سرشان را به سمت مش‌حسن چرخاندند و بین راه متوجه حضور رئیس‌شان شدند. کریم‌‌جیرجیرک و رحیم‌ننه‌قمر که یک ماهی بود او را ندیده بودند، از جا برخاستند و از همان جا برای خوش‌خدمتی داد زدند:

– چوخلصیم آق‌سلیم.

سلیم‌سامورایی پایش را که از پله‌ی در ورودی پایین گذاشت، دست چپش را بالا برد؛ همان که دستمال ابریشمی دورش پیچیده شده بود.

بلند گفت:

– اجمالتیم[6].

مشتری‌های چای‌خانه از گوشه‌‌وکنار نامرتب و یکی‌درمیان گفتند:

– آقایی آق‌سلیم.

سلیم نگاه دیگری به فضای پر از دود سیگار و تنباکوی چای‌خانه انداخت. صدای تق‌وتوق به‌ هم خوردن استکان‌ها به نعلبکی‌ها و سینی، تلخندی کنج لبش نشاند و یک لحظه او را به عالم بچگی‌اش برد؛ همان دوران سختی که استکان‌شوی مش‌حسن شد و عصرها بعد از مدرسه می‌آمد به چای‌خانه. ظرف‌ها را می‌شست و میز‌ها را دستمال می‌کشید که چندرغاز[7]  پولی در بیاورد تا مادرش، خدیجه، مجبور نشود در چله‌ی زمستان یخ حوض بشکند و رخت‌های مردم را برای چند قران خرجی خانه بشوید. او سختی را به جان می‌خرید تا مادرش حرف‌های کلفت زن ارباب‌ها و خان‌زاده‌ها را نشنود و گوشه‌‌ی چارقدش همیشه از اشک خیس نباشد. سال تحصیلی تمام نشده بود که سلیم‌سامورایی قولی که به آقایش داده بود تا درس بخواند و برای خودش کسی بشود را فراموش کرد. کتاب‌هایش را بوسید، در پستو گذاشت و چهارشنبه‌سوری سال بعد در بساط آتش‌بازی سوزاندشان. خاطرات طی چند ثانیه از جلوی چشم‌هایش گذشتند و بعد گشادگشاد در حالی که یک پایش به شرق می‌رفت و پای دیگرش به غرب، به سمت میز نوچه‌هایش راه افتاد. از جلوی هر میزی که رد می‌شد، دست چپش  را روی  سینه‌اش می‌گذاشت و کمی خم می‌شد و با صدای کلفت می‌گفت:

– نوکریم…. مخلصیم…. کوچیکیم.

به میز دوستانش که رسید دوروبری‌ها هم به پایش بلند شدند. جلال‌خاک‌انداز به صندلی خودش اشاره کرد و باعجله گفت:

– بفرما اینجا آق‌سلیم.

سلیم‌سامورایی سری تکان داد و گفت:

– نه داداش… بیشین سر جات.

بعد دستش را لبه‌ی صندلی میز کناری گذاشت و رو به اکبر‌فنچ کرد و گفت:

– بیکیش کنار چارپایه‌ت رو.

اکبرفنچ جابجا شد. سلیم‌سامورایی با یک حرکت صندلی را چرخاند. دستش را به شلوارش برد، کمی از ناحیه ران‌ها چینش داد، بالا کشیدش و نشست. کتش را راست‌وریست[8] کرد و کلاهش را روی سرش بالاتر برد. گره‌ای بین ابروهایش انداخت و با صدایی که انگار یک بادگلو تهش گیر کرده بود، گفت:

– چه خبری شده که پیغوم فرستادین فی‌الفور خودمو ….

جلال‌خاک‌انداز مثل قاشق نشسته وسط حرفش پرید:

– جوات‌رادار از بچه‌های کاظم‌قره‌قاطی واسه‌مون خبر آورده، آق‌سلیم!

سلیم‌سامورایی نگاه شماتت‌باری به او انداخت و شاکی گفت:

– تو نمی‌خوای یه کم آدم شی و پارازیت[9] ول ندی تا این اسم خاک‌انداز رو از روت کم کونیم؟

جلال‌خاک‌انداز سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:

– ببخش آق‌سلیم.

سلیم‌سامورایی دستمالش را در هوا ول کرد و جلوی صورت جلال‌خاک‌انداز حرکت داد و با مهربانی گفت:

– نبینیم آق‌جلال‌مون شرمنده باشه.

جلال‌خاک‌انداز سرش را بلند کرد و ذوق‌زده گفت:

– نوکرتم داداش.

بعد خم شد که دست رئیسش را ببوسد که سلیم‌سامورایی با دستمال به سر جلال‌خاک‌انداز زد و شاکی گفت:

– جمع کون خودتو. انگاری دست بچه آل علی رو می‌خواد ماچ کونه که خودشو تا قوزک پا خم می‌کونه. دیگه نبینیم از این غلطا بکونی!

سپس بدون اینکه منتظر واکنش جلال‌خاک‌انداز شود رو به جوات‌رادار گفت: